4_5872713365998011662.mp3
1.49M
✅ سه اصل اساسی در بسترسازی برای ظهور
🎙 استاد ماندگاری
@montzeran
یک خاطره ای که یک نفر برام گفته درمورد نیمه شعبان می خوام بگم
امیدوارم مطالعه کنید
⏬⏬⏬⏬
نیمه شعبان که با همهی شادیهاش از راه میرسه برای کوچولوهای قد و نیمقد محل ما یه حال وهوای افزونتری داره. از چند شبِ قبل، بعد از نماز مغرب و عشا که توی حیاط باصفای مسجد برگزار میشه یکی یکی میآن و کنارم میشینن، یه جوری که چادرهای قشنگ جشن تکلیفیشون دور وبرشون پهن میشه. فاطمه که از همه زبلتره با یه لبخند شیرین شروع میکنه
«زنعمو! کی جشن میگیریم؟میشه به من حدیث بدی بخونم؟»
بعد هانیه میپره توی حرفش:
«یه شعر هم به من بدید»
اون یکی فاطمه هم که مدام در حال بوسیدن منه و حسابی اشکم رو درمیآره! دستاش رو آویز گردنم میکنه و چیزی نمونده چادر از سرم بکَنه بلند میگه:
«به منم بده».
یواشکی نگاهم به نیلوفر و مطهره میافته. اونا هم با خیره شدن به من و با لبخند خجالتآمیزشون همین رو میخوان. ساجده و سعیده و چند تای دیگه هم از دور نظارهگرند ببینن چی میشه. حالا اینا نصف قضیهان، بعد از اتمام برنامههای مسجد، خبرِ جشن به پسر بچهها هم میرسه و در حالی که چادر ماماناشون رو میکشن به طرفم میآن تا با واسطهگری مادراشون سهمی از برنامههای جشن رو بگیرن. بعد از کلی زبون ریختن و صحبتهای بچهگونه میگم:
«کودکستان که نیست! جشنه! نمیشه که همش شما بخونید. مردم خسته میشن».
بعد کم کم دلخور میشن وانگار توقعشون نمیشه یواش یواش کنار میرن. اینجاست که دلم میگیره و پشیمون میشم. طاقتِ یه لحظه دلگیر شدنشون رو ندارم. قبل از این که پراکنده بشن میگم:
«حالا برم خونه با عمو صحبت کنم ببینم چی میشه، چقدر وقت به شما میدن، خب»؟
تا لبخندشون رو نبینم دلم راضی نمیشه. روز بعدش چند تا چند تا میان خونه ببینن چی شد! چشمای مشتاق یکییکی شون رو نگاه میکنم با خودم می گم خوش به حالتون که دلاتون مثل چشمه زلاله. انگار عشق تازهای درونشون جوونه زده باشه، مشتاقانه به من خیره میشن و منتظرن که چیزی بگم:
«کیا میخوان شب جشن توی کارا به من کمک کنن»؟
همهی دستا بالا میره. گروهبندی میکنم. امیرحسین و عارف گلاب بپاشن. محمدمهدی و صمد به نوبت مکبّر بشن. ساجده و مرضیه بادکنکها رو بین کوچولوترها پخش کنن. سعیده و فاطمه گل و برگ سبز برای چیدن میز بیارن... چند تا حدیث کوتاه و دوبیتیهای میلاد رو به چن تایی شون میدم که حفظ کنن.