🔴نمی توانم #نگاهم راکنترل کنم! ❌
#حجابچشم
✍یک جوان ازعالمی پرسید:
من جوان هستم و بنا به جوانیم نمی توانم به نامحرم نگاه نکنم...بگو چاره چیست؟
آن مرد عالم کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد!! سپس ازشخصی درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همه مردم او را کتک بزند! جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت... عالم از او پرسید: چند دختر سر راه خود دیدی؟؟ جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم وخار وخفیف بشوم...
🔰عالم گفت: این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر برکارهایش می بیند... و از روز قیامت وحساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خار و خفیف شود بیم دارد...
💠آیاانسان نمی داندکه خدا او را
می بیند!!(سوره علق آیه ۱۴)
#پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از منتظران گناه نمیکنند
1_7870652.mp3
5.16M
❣️ #سه_شنبه_هاے_جمڪرانی
همہ هسٺ
آرزویـم
ڪہ ببینـم از تـو
رویـی 😍
دعاے #توسل امشب فراموش نشود
#اللﮩـم_عجـل_لولیڪ_الفـرج
🎤 حاج مهدی میرداماد
@montzeran
دعا بر فرج حضرت کنید. یک وقت دیدید پیرمرد و پیرزنی، بچهی دل سوختهای، یک بزرگ دل شکستهای، از ته دل یک خدا میگوید، عرش را به لرزه میآورد، و تیر دعای او به هدف اجابت میخورد، خدای متعال حضرت را ظاهرش میکند.
4_6021547477591656157.mp3
860.5K
در هر نماز ۴۰ بار بگویید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
آثارش را در زندگی تون مشاهده خواهید کرد
منتظر معجزه باشید
@montzeran
منتظران گناه نمیکنند
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین 🕊 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت هشتم: عقدکنان 🌹روزی که آمدند خواستگاری
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت دهم: کوله ی خاکی رنگ
🌹توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم ... دوسه روز مانده بود به امتحانات ثلث .شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعداز امتحانات رفتیم ماه عسل... یک ماه و نیم همه ی شمال راگشتیم. هر جا می رسیدیم و خوشمان می آمد چادر می زدیم و می ماندیم... تازه آمده بودیم سر زندگیمان که جنگ شروع شد.
🌹اول دوم مهربود... سرسفره ی ناهار ازرادیو شنیدم سربازهای منقضی پنجاه وشش را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته... ازمنوچهر پرسیدم "منقضی پنجاه وشش یعنی چه؟"
گفت یعنی کسانی که سال پنجاه وشش خدمتشان تمام شده... داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده...
برادرش رسول آمد دنبالش وبا هم رفتند بیرون.
🌹بعدازظهر برگشت با یک کوله ی خاکی رنگ. گفتم این را برای چه گرفته ای!!!؟؟؟
گفت لازم می شود!!
گفت آماده شو بامریم و رسول می خواهیم برویم بیرون... دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودند... شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت : ما فردا عازمیم!!!!!
گفتم چی ؟؟ به این زودی؟؟
گفت ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم...
مریم پرسید ما کیه ؟؟؟؟؟
گفت من و داداش رسول !!!
🌹مریم شروع کرد به نق زدن که نه رسول تو نباید بروی... ما تازه عقد کرده ایم!! اگر بلایی سرت بیاد من چی کارکنم ؟؟؟
من کلافه بودم ، ولی دیدم اگر چیزی بگویم مریم روحیه اش بدتر می شود... آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند... باز من رفته بودم خانه ی خودم...
🌹چشم هاش روی هم نمیرفت... خوابش نمی آمد... به چشم های منوچهر نگاه کرد.
هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند،.. قهوه ای، میشی یاسبز؟
انگاررنگ عوض می کردند... دست های اورا در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد... خنده ی تلخی کرد... دوتا شست های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی ازآن ها پهن تربود... سرکارپتک خورده بود.
منوچهر گفت :همه دو تا شست دارند...من یک شست دارم یک هفتاد........
🌹می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد... لازمش می شد.... منوچهرگفت فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تورا از من جدا کند... یک عشق دیگر...
"عشق به خدا" نه هیچ چیز دیگر....
🕊بسم رب الشهدا والصالحین 🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت یازدهم : تنهایی فرشته
🌹فرشته بغضش را قورت داد دستش رازیر سرش گذاشت وگفت: قول بده زیاد برایم بنویسی اما منوچهر از نوشتن خوشش
نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را
نمی گذاشت.. آهسته گفت حداقل یک خط...
منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود فشار داد و قول داد که بنویسد ...
تاآنجا که می تواند...
🌹زیاد می نوشت اما هردفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم تازه بیش تر دلتنگش می شدم
می دیدم نیست ....
نامه ها رارسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند می آوردند و نامه های من و وسایلی که براش می گذاشتم کنار می رساندند به دستش.
رسول تکنسین شیمی بود.
به خاطرکارش هرچندوقت یک بار می آمد تهران.
🌹دو تا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان... منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود... پیش من
می ایستاد دستش را می انداخت دورگردن پدرم ، مادرش را می بوسید... می خواست پیش تک تکمان باشد... ظهر سوار اتوبوس شدند ورفتند... همه ی این ها یک طرف تنها برگشتن به خانه یک طرف..... اولین وآخرین باری بودکه رفتم بدرقه ی منوچهر...
تحمل این را که تنها برگردم نداشتم....
بامریم برگشتیم مریم زار می زد...
من سعی می کردم بی صدا گریه کنم.
می ریختم توی خودم... وقتی رسیدم خانه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند... ازحال رفتم .
فکر می کردم دیگر منوچهر مال من نیست! دیگر رفت ... ازاین می ترسیدم.
🌹منوچهر شش ماه نیامد.من سال چهارم بودم... مدرسه نمی رفتم... فقط امتحان هارا می دادم... سرم به بسیج و امدادگری گرم بود.... با دوستانم میرفتیم بیمارستان خانواده... مجروح ها را می آوردند آن جا.
یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرورفته بود به پهلویش... به دوستم گفتم
"من الان دارم این رامی بینم... حالا کی منوچهررامی بیند؟؟
روحیه ام را باختم آن روز دیگر نرفتم بیمارستان...