eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.6هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
338 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 وتبلیغات 👇👇 @appear تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبختانه در قسمت اول مشکلی نداریم، زیرا طبیبان نفوس و انسان‌شناسان الهی، یعنی پیامبران و ائمه اطهار علیهم السّلام، اخلاق رذیله را کاملا تعریف و توصیف نموده و حتی راه علاج آنها را بیان کرده‌اند. معاصی و گناهان را بر شمرده و راه ترک آنها را به ما آموخته‌اند. همه ما اخلاق رذیله را می‌شناسیم و به زشتی آنها آگاهیم. ما می‌دانیم که نفاق، استکبار، حسد، کینه‌توزی، غضب، سخن‌چینی، خیانت، خودبینی، بدخواهی، سعایت، تهمت، بدگوئی، بدزبانی، تندخوئی، ستمکاری، بی‌اعتمادی، ترس، بخل، حرص، عیبجویی، دروغگوئی، حب دنیا، حب جاه و مقام، ریاکاری، فریب و حیله‌گری، سوءظن، قساوت قلب، تکبر، ضعف نفس، و صفات دیگری از این قبیل، زشت و بد هستند.
علاوه‌بر اینکه خود ما فطرتا زشتی اینها را درک می‌کنیم، صدها آیه و هزاران حدیث نیز به زشتی و قبح این صفات گواهی می‌دهند. احادیث ما در این‌باره بقدری غنی است که کوچکترین احساس کمبودی نمی‌شود. و هم‌چنین همه محرمات و گناهان در قرآن شریف و احادیث تشریح و به کیفرهای آنها نیز اشاره شده است و ما غالبا همه را می‌دانیم بنابراین، در شناخت اخلاق رذیله و گناهان صغیره و کبیره مشکلی نداریم. در عین‌حال غالبا اسیر شیطان و نفس اماره هستیم و توفیق نمی‌یابیم که نفسمان را از گناهان و اخلاق رذیله تهذیب کنیم، این است مشکل اساسی ما که باید برایش چاره‌ای بیندیشیم.
به نظر من مهمترین عامل قضیه دو چیز است: یکی اینکه بیماریهای اخلاقی خودمان را نمی‌شناسیم و به بیمار بودنمان اعتراف نداریم. دیگر اینکه بیماریهای اخلاقی را کوچک می‌شماریم و از نتائج و عواقب سوء و دردناک آنها غافلیم، به همین جهت در معالجه کوشا نیستیم. همین دو عامل مهم است که ما را از اصلاح و تهذیب نفس غافل نموده است باید در این‌باره بحث کنیم و راه علاج را بیابیم.
غفلت از بیماری ما بیماریهای اخلاقی را غالبا می‌شناسیم و زشتی آنها را درک می‌کنیم ولی در در دیگران، نه در وجود خودمان. اگر اخلاق یا رفتار بدی را در دیگران ببینیم زشتی آن را خوب درک می‌کنیم، در صورتیکه ممکن است همان صفت زشت بلکه بالاتر از آن در خودمان نیز باشد، لیکن اصلا به آن توجه نداشته باشیم. مثلا تضییع حقوق دیگران را بد می‌دانیم و از متجاوز تنفر داریم، در صورتیکه ممکن است خودمان نیز متجاوز باشیم ولی اصلا درک نکنیم که متجاوز هستیم. کار خودمان را اصلا تجاوز نمی‌دانیم و چه بسا آن را به صورت یک عمل ارزشمند اخلاقی برای خودمان جلوه می‌دهیم، بدین وسیله نفسمان را قانع می‌سازیم، هم‌چنین سایر صفات زشت. به همین جهت هیچگاه به فکر اصلاح خودمان نمی‌افتیم، زیرا بیمار اگر خودش را بیمار نداند به فکر علاج نمی‌افتد. ما نیز چون خودمان را بیمار نمی‌دانیم در صدد علاج هم نیستیم و این است بزرگترین مشکل ما. بنابراین، اگر به سعادت خودمان می‌اندیشیم باید برای حل این مشکل تلاش کنیم و به هروسیله ممکن در شناخت انواع بیماریهای نفسانی خودمان کوشش نمائیم.
راه‌های تشخیص بیماریهای نفس در اینجا بهتر است به راه‌ها و وسایلی که می‌توانیم در شناخت بیماریهای گوناگون نفسانی از آنها استفاده کنیم، اشاره شود: 1- تقویت عقل: مرتبه عالی و ملکوتی انسان و کاملترین شاخه وجودی او که منشأ امتیاز انسان از سایر مخلوقات شده، در اصطلاح قرآن و احادیث به نامهای گوناگون نامیده می‌شود مانند: روح، نفس، قلب و عقل. همه اینها کاشف از یک حقیقت هستند لیکن به جهات مختلف به نامهای گوناگون نامیده شده است. بدین جهت که منشأ تعقل و تفکر و اندیشه بوده عقل نام دارد.
عقل در کتب احادیث از موقعیت ممتازی برخوردار بوده و حتی فصل مخصوصی را به خود اختصاص داده است. عقل در احادیث به عنوان شریف‌ترین موجودات و منشأ تکالیف و ثواب و عقاب معرفی شده است. از باب نمونه: امام محمد باقر علیه السّلام فرمود: هنگامیکه خدا عقل را بیافرید او را به سخن آورد و گفت: بیا. پس عقل اطاعت و اقبال نمود. سپس فرمود: برگرد. باز هم اطاعت کرد. آنگاه فرمود: به عزت و جلالم سوگند! موجودی را که بهتر و محبوبتر از تو باشد نیافریدیم، تو را کامل نمی‌کنم جز در کسی که او را دوست داشته باشم. آگاه باش که امرونهی من به سوی تو توجه دارد، و تو را نیز ثواب و عقاب می‌دهم[1].
انسان بوسیله عقل می‌اندیشد و حقائق را درک می‌کند، خوب و بد، مفید و مضر را تشخیص می‌دهد. بوسیله عقل است که خدا را می‌شناسد، خودش را می‌شناسد، وظائفش را تشخیص میدهد. اگر انسان عقل نداشت بین او و سایر حیوانات تفاوتی نبود، به‌همین جهت خدای متعال در قرآن کریم روی تعقل و تفکر و تأمل و تفقه تکیه نموده و از انسان می‌خواهد که عقل را در وجود خودش فعّال سازد.
از باب نمونه: در قرآن می‌فرماید: خدا این‌چنین آیاتش را برای شما بیان می‌کند شاید تعقل کنید[2]. باز می‌فرماید: چرا در زمین گردش نمی‌کنند تا برایشان قلبهائی باشد که تعقل داشته باشند[3]. باز می‌فرماید: بدترین جنبندگان نزد خدا کسانی هستند که کرولالند و تعقل ندارند[4]. خدای بزرگ کسانی را که عقل و گوش و زبان دارند ولی در راه شناخت واقعیات از آنها استفاده نمی‌کنند، در ردیف حیوانات بلکه بدتر از آنها معرفی می‌نماید، زیرا عقلشان را به کار نگرفته‌اند.
می‌فرماید: خدا پلیدی را بر کسانی قرار می‌دهد که تعقل ندارند[5]. انسان هرچه خوبی دارد از عقل اوست. به وسیله عقل، خدا را می‌شناسد و عبادت می‌کند، معاد را می‌پذیرد و برایش آماده می‌شود، پیامبران را می‌پذیرد و از آنها اطاعت می‌نماید، مکارم اخلاق را می‌شناسد و خودش را با آنها پرورش می‌دهد، رذائل را می‌شناسد و از آنها اجتناب می‌کند، به‌همین جهت در قرآن و احادیث از عقل تجلیل شده است. از باب نمونه:
حضرت صادق علیه السّلام در جواب سائل فرمود: عقل چیزی است که به وسیله آن خدا عبادت می‌شود و بهشت تهیه می‌گردد[6]. باز هم حضرت صادق علیه السّلام فرمود: هرکس عاقل باشد دین دارد و هر کس دین داشته باشد داخل بهشت می‌شود[7].
🖇 🌿 سه روز تا عید مونده بود... هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم، اما نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون... اونم چه شامی... دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود...👌 ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!!😒 کتابخونم خاک گرفته بود... خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم. احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥 دیوار اتاقمو نگاه کردم، پر بود از عکسای خودم و مرجان، تو جاهای مختلف با ژستای مختلف... مرجان... یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم،دوستم داره،یا اونم یه نمک‌نشناسیه عین سعید❗️ سرمو چرخوندم سمت تراس... آسمون سیاه بود... مثل روزگار من... ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست...‼️ اصلا کی گفته آسمون قشنگه⁉️😒 نمیدونم... اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن؟؟ اصلا ما از کجا اومدیم... چرا تموم نمیشیم؟؟ چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم...😣 تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد. مامان بود، در حالیکه چشماش از خستگی ،خمار شده بود ،گفت که برای شام برم پایین. هیچ میلی برای خوردن نداشتم، اما حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم! مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون. پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم. این بالا چهار تا اتاق بود! راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و باباهم مشترک بود!! اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟ اصلا سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ،هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه، یه خونه ی ۳۰۰متری دوبلکس، با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار....!؟ اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن؟! واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون! اینا چه خوشبختن!!! هه... چقدر این زندگی مسخرست!!😏 -ترنممم بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون! -اومدم مامان...! هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره... مهم نبود😒 دیگه هیچی مهم نبود...! باز هم مامان... -ترنم!من و پدرت نظرمون عوض شد! -راجع به...!!؟؟ -ایام عید! بهتره هممون با هم باشیم. امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت! -چی؟؟😠😳 من که گفتم نمیام!!!😳 -بله ولی اینجوری بهتره! دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت! این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار... ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا... اه😣 -من نمیام! اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید😏 -میای،دیگه هم حرف نباشه!😒 -حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره😡 ولم کنید دست از سرم بردارید... اه....😠 بدون مکث به اتاقم برگشتم. دلم پر بود از همه چیز و همه کس درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم.... طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم! خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم...!! هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود... رفتم تو حموم شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه!!🚿 خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد... تنها دلخوشیم همین بود! دلم بدجوری گرفته بود... یه ارایش ملایم کردم و لباسامو پوشیدم، میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالا آرایشگاهه! پس باید تنهایی میرفتم بیرون... دلم هوای بامو کرده بود! ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون... اما دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد.... عرشیا😰 این چرا دست از سر من برنمیداشت😖 با دست اشاره کرد که پیاده شو!! دست و پام یخ زده بود!😰 دوباره اشاره کرد، اما این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم...! با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم...😣 نمیتونستم ترسمو قایم کنم، میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم! اومد جلو و بازومو گرفت -به به... ترنم خانوم! مشتاق دیدار😉 -چی میگی؟؟ چی میخوای؟؟ -عوض خوش آمد گوییته😕 -عرشیا من عجله دارم! -باشه عزیزم زیاد وقتتو نمیگیرم😉 دیروز خیلی منتظرت بودم نیومدی!؟ -نکنه انتظار داشتی بیام؟؟😡 -اره خب😊 اخه میدونی... حیفه! بابات خیلی فرد محترمیه! حیفه با آبروش بازی بشه! به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم. صدام در نمیومد عرشیا بازومو بیشتر فشار داد... قیافمو از شدت درد جمع کردم! -نکن دستم شکست😣 -آخی...عزیزم...😚 دردت اومد؟ -عرشیا کارتو بگو! باید برم
درد تو کل وجودم پیچید... وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم! -ببخشید ترنم... اما تقصیر خودت بود! یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی!! قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد... -‌کثافت عوضییییی😭😭😭 جیغ میزدم گریه میکردم فحشش میدادم اما اون رفته بود! صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم... لباسام خونی شده بود! شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم... نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم. جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم😣 از خودم متنفر بودم! چرا کاری نکردم؟؟ چرا جلوشو نگرفتم؟ چرا...😣 خون تا حدودی بند اومده بود رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم. جرأت دیدنشو نداشتم چشمامو محکم روی هم فشار میدادم، شوری اشکام،زخممو سوزوند چشمامو باز کردم... باورم نمیشد😳😭 عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود😭😭😭 زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود....😭 این تقاص کدوم کار من بود؟؟ سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم...! بیشتر از صورتم،قبلم زخمی شده بود💔 با خیسی ای که روی پام احساس کردم،سرمو بلند کردم... زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ،مثل بارون پایین میریخت. دوباره شالمو گذاشتم روش... چشمام از گریه سرخ شده بود، خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود و خون از گونه تا چونمو قرمز... باورم نمیشد که این صورت،صورت منه😭 این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته....!" هیچی نمیگفتم هیچی نداشتم که بگم هیچی به مغزم نمیرسید تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم! ساعت شش بود! قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم... اما کجا؟؟ نمیدونم ....ولی اگر منو با این صورت میدیدن...😣 ماشینو روشن کردم و راه افتادم! هرکی که میدید،با تعجب نگام میکرد این دلمو بیشتر میسوزوند... حالم خراب بود... خراب تر از همیشه😭 گوشی رو برداشتم... -مرجان😭 -چیشده ترنم؟؟😳 چرا گریه میکنی؟؟ -مرجان کجایی؟؟ -تو راه... گفتم که امشب میخوام برم پارتی! -مرجان نرو😭 خواهش میکنم... بیا پیشم😭 -اخه راستش نمیتونم ترنم... چرا نمیگی چیشده؟؟ -دارم دق میکنم مرجان.... نابود شدم نابود😭 -خب بگو چیشده؟؟ جون به لب شدم😨 -تو فقط بیا... میخوام بیام پیشت!😭 -ترنم من قول دادم! سامی منتظرمه. نمیتونم نرم! عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت! باشه عزیزم؟؟ -مرجاااان😭 بیا... من امشب نمیتونم برم خونه -چی؟؟ دیوونه شدی؟؟ -نمیتونم توضیح بدم حالم خوب نیست! -ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟ -چرا...بدون اجازه میخوام بیام پیشت -ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی!! منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان😳 -مرجان!میای یا نه...!؟ -اخه....-باشه... خوش باشی...😭 -خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم! خیلی کار بدی کردی....! -من؟؟ من چیکار به تو داشتم؟؟ تو اصرار کردی باهم باشیم من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی!! -مگه من بازیچه ی توام😡 غلط کردی امتحانی!!!😡 مگه برات کم گذاشتم؟؟ مگه من چم بود؟؟؟😡 -تو دیوونه ای عرشیا!! دیوونه ای!! کارات دست خودت نیست😠 منم ازت میترسم! کنارت ارامش ندارم! نمیخوام باهات باشم... دستشو برد تو جیبش... با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد... نفسم به شماره افتاده بود...! -نمیخوای؟؟ به جهنم... نخواه...! ولی با من نباشی، با هیچچچچ‌کس دیگه هم حق نداری باشی😡 یه لحظه هیچی نفهمیدم... با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین....! گوشیو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین! جواب سوالمو گرفتم... ارزش من برای مرجان...!!
دیگه حرفی نمیمونه (س) 🍁مادری خورد زمین و همه جا ریخت به هم... 🍂 روزی سلام الله علیها به اسماء فرمودند: "چه بد است این تخته‌ هایی که بدن مرده را برای تشییع جنازه روی آن می‌ گذارند! زیرا وقتی زنی را روی آن قرار می دهند و پارچه ای بر بدنش می کشند، حجم بدن او معلوم است". 🍂 اسماء گفت: "من که در حبشه بودم، می‌دیدم مردم آنجا تابوتی از چوب درست می‌کردند و مرده را داخل آن می‌گذاشتند. شاید دیدنش شما را به بیاورد؟ می خواهید آن را برای شما بسازم؟" 🍂 حضرت پاسخ فرمودند: "آری" 🍂 سپس اسماء تختی را طلبید و آن را واژگون بر زمین نهاد و سپس چند چوب خواست و آنها را بر پایه های تخت محکم کرد. بعد هم پارچه ای به روی آن کشید و به فاطمه علیهاالسلام نشان داد. 🍂 حضرت فاطمه (س) تبسمی بر لب آوردند و فرمودند: "این خیلی خوب است. وقتی مرده را داخل آن قرار دهند و پارچه‌ ای روی آن بکشند، دیگر معلوم نمی ‌شود مرده مرد است یا زن" و فرمودند: "پس از مرگم، مانند همین را برای من بساز و مرا بپوشان. تو را از آتش بپوشاند". 📚منبع: کلینی، ۲۲۳،۳ابن عبدالبر @montzeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵۰ (ره) ✖️ چرا ناگهان از یک حافظ قرآن، اژدهای وحشتناکی مثل شِمــر بیرون می‌آید؟ ✖️ و یا عمر سعد، با همه‌ی یقینی که به حقانیت جبهه‌ی حق دارد، در برابر مُلک ری، نمی‌تواند ایستادگی کند؟ 💥 چطور می‌شود از مجاهدترین انسان‌ها، ناگاه، خطرناک‌ترین چهره‌ها برای جبهه‌ی حق، خروج می‌کند؟ چه کنیم، این حادثه‌ی شوم، برای ما رخ ندهد؟
ترگـــ🌸ــل(من‌یہ‌دختر‌منطقے‌ام🧕) 8️⃣2️⃣↫ بی بند و باریِ م‍‍ـ🧔🏻ـرد‌ها بزرگ‌ترین دشمن روابط زناشویی است و حتی مطمئن‌ترین و با اعتماد به نفس ترین‌ زـ🧕🏻ـن‌ها را از لحاظ احسـ❤️‍🩹ـاسی کاملاً به هم می‌ریزد.» ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 اطلاعیه 🔹 به اطلاع کاربران گرامی می‌رساند به دلیل اجرای فاز نخست عملیات ارتقا و نصب تجهیزات جدید شبکه جهت افزایش تاب‌آوری خدمات در مرکز داده میزبان ایتا، ارتباط کاربران از ساعت ۱:۰۰ لغایت ۶:۰۰ بامداد جمعه دهم آذرماه با اختلال [یا قطعی] مواجه خواهد بود 🔸 پیشاپیش از شکیبایی کاربران عزیز سپاس‌گزاری نموده و امیدواریم با تلاش همکاران فنی، خدمت‌رسانی در سریع‌ترین زمان ممکن استمرار یابد •┈••✾••┈• 🔰کانال رسمی اطلاع‌رسانی ایتا: https://eitaa.com/eitaa
✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود، به قصد زیارت هشتمین امام راه مشهد مقدس را در پیش گرفت اما پس از ورود و نخستین زیارت همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند ناگزیر به حضرت رضا علیه ‏السلام توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‏‌اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است خود می‌گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: مولای من می‌دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‌توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: سید یونس! بامداد فردا هنگام طلوع فجر برو دربست پائین خیابان و زیر غرفه نقاره ‏خانه بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‌ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‏» که متأسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‌نماز» می‌گفتند از راه رسید اما من با خود گفتم: آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‌نمازی است چرا که در صف نمازگزاران نمی‌نشیند من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه‌السلام گفتم و آمدم بار دیگر شب در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی ‏تردید در این خواب سه‏ گانه رازی است به همین جهت ‏بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‏شد و جز «آقا تقی آذرشهری‏» نبود، سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: اینک سه روز است که شما را در اینجا می‌نگرم کاری دارید؟ جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‌ام در مشهد پول سوغات را نیز به من داد و گفت: پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم از او تشکر کردم و آمدم، یک ماه گذشت زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم درست ‏سر ساعت‏ بود که دیدم آقاتقی آمد و گفت: آماده رفتن هستی؟ گفتم: آری! گفت: بسیار خوب بیا! بیا! نزدیکتر رفتم گفت: خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین تعجب کردم و پرسیدم: مگر ممکن است؟ گفت: آری! نشستم به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‌کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای میان مشهد تا آذرشهر به سرعت از زیر پای ما می‌گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن آقاتقی خواست‏ برگردد دامانش را گرفتم و گفتم: به خدا سوگند تو را رها نمی‌کنم در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی و لامذهبی زده‌اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی، از کجا به این مرحله دست ‏یافتی و نمازهایت را کجا می‌خوانی؟ او گفت: دوست عزیز چرا تفتیش می‏کنی؟ او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل بیت و خدمت‏ به خوبان و محرومان به ویژه با ارادت به امام عصر علیه‌السلام مورد عنایت قرار گرفته‌ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‏ الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‌خوانم آری!  مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در عالم رندی خبری‏ نیست که ‏نیست 📗شیفتگان حضرت مهدی عج، ج‏لد۲ به نقل از کتاب نوادر شریف رازی برگرفته از احمد قاضی زاهدی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🕊هیچ نصرتی برای امام زمان بالاتر از نیست.