✅ درخواست حمایت از تذکر لسانی همگانی توسط مسئولان مربوطه در کشور
https://asle90.24on.ir/n/7
👆درخواست حمایت قاطع قوه قضاییه و دیگر مسئولان. از تذکر لسانی همگانی و مصوبات عفاف و حجاب شورای عالی انقلاب فرهنگی
بسمه تعالی
♦امت شهید پرور ایران اسلامی برای اجرای قوانین الهی مقابل نظام شاهنشاهی به پا خواست و پس از سرنگونی آن رژیم ؛ نظام اسلامی را بنیان نهاد و در این راه با همه دسیسه های دشمنان داخلی و خارجی بیش از چهار دهه استقامت ورزید... اینک که اسلام خواهی و گرایش به احکام الهی در جای جای دنیا به پرچم داری جمهوری اسلامی ایران نمایان شده است ؛
❌دشمن درصدد محو شعار و آثار دینداری و تهاجم فرهنگی است ؛ بیش از پیش ملت شهید پرور ایران بر اجرای احکام الهی اسلام پافشاری دارد و اصرار دارد بر اعلام حمایت قوه قضاییه، وزارت کشور، دیوان عدالت اداری، شورای عالی انقلاب فرهنگی، مجلس شورای اسلامی و سایر دستگاه های نظارتی و حمایتی از امر واجب تذکر لسانی
بدین وسیله درخواست خود را ثبت مینماییم تا اتمام حجتی باشد بر آنان که اراده کافی برای اجرای اوامر الهی را در رده های مدیریتی ندارند.
📌لطفا برای حمایت وارد لینک زیر شوید و امضای خود را ثبت کنید👇
https://asle90.24on.ir/n/7
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔖 مرحوم آیت الله میلانی:
هر روز بنشینید یک مقدار با #امام_زمان درد و دل کنید. خوب نیست شیعه روزش شب شود و شبش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه، ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند.
#مهدویت
منتظران گناه نمیکنند
شتم. 🍃 #پارت_صد_و_هفده 💕 دختر بسیجی 💕 صبح روز شنبه به محض ر سیدنم به شرکت و نشستن پشت میز کارم ب
رو به
مبینا که پشت میز کارش وایستاده و بهم سلام کرده بود پر سیدم: پس خانم محمدی کجاست؟
_رفته ابدارخونه
_آبدارخونه برا ی چی؟!
_رفته تا برامون چایی بیاره.
_مگه اینجا آبدارچی نداره؟
_چرا ولی....
نذاشتم مبینا حرفش رو تموم کنه و با عصبانیت به سمت آبدارخونه قدما ی بلند
برداشتم.
جلوی در باز آبدارخونه وایستادم و به آرام که پشت به در و ر وی صندلی نشسته
بود و با مش باقر حرف می زد چشم دوختم. مش باقر که معلوم بود خند ه اش به
خاطر حرف آرامه بدون اینکه متوجه ی من بشه قوری رو رو ی سماور گذاشت و
گفت : تو دیگه باید فقط یه جا بشینی و دستور بد ی نه اینکه بیای اینجا و
برا ی بقیه چایی ببری.
قبل اینکه آرام بخواد جوا بی بهش بده مش باقر متوجه حضور من شد و با تعجب
رو به من گفت : آقا شما اینجا چیکار می کنین؟چیز ی لازم دارین؟
با این حرفش آرام برگشت و به من که به سمتش می رفتم با تعجب نگاه کرد.
روبه روش نشستم و با جدیت گفتم : نمی دونستم تازگیا آبدارچی هم شدی؟!
به مش باقر که سینی به دست از آبدار خونه
🍃 #پارت_صد_و_نوزده_و_صد_و_بیست
دختر بسیجی
خارج میشد نگاه کرد و با رفتنش گفت : کی گفته من آبدارچی شدم؟
_لازم نیست کسی بگه دارم میبینم دیگه!
با لحن آروم ی و محتاطانه بر ای اینکه کسی صداش رو نشنوه گفت :چایی هایی
که مش باقر برامون میاورد یا سرد بودن یا خیلی پررنگ بودن و بعضی وقتا هم ر وی
استکانا لک دید ه می شد برای همین هم ما تصمیم گرفتیم برا ی اینکه مش
باقر ناراحت نشه به بهانه ی اینکه نم ی خوایم به زحمت بیوفته خودمون به
نوبت چایی بریزیم و امروز هم نوبت من بود که چایی ببرم.
_ولی چایی هایی که برا ی من میاره هم خوشرنگن و هم داغ و تمیز.
_خب شما آقای رئیس هستین و باید هم چاییتو ن داغ و خوشرنگ باشه.
به لحن بامزه اش خندید م که از جاش برخاست به سمت سماور رفت و در همون
حال گفت: آقا ی رئیس افتخار می دن با هم چایی بخوریم ؟
_آرام تو تا کی می خوا ی منو آقا ی رئیس خطاب کنی و مثل غریبه ها باهام
حرف بز نی؟
_تا زمانی که از حالت آقا ی ر ئیس بودن در بیای.
تو ی دوتا لیوان شسته چایی ریخت و لیوا نها رو رو ی میز گذاشت و با گفتن
الان بر میگردم از آبدارخونه خارج شد و خیلی طول نکشید که با یه ظرف توی
دستش برگشت و روبه روم نشست.
با تعجب و سوا لی نگاهش کردم که مشغول باز کردن در ظرف شد و در همون حال
گفت : اگه در این ظرف باز بشه پر از شکلاتای خوشمزه اس که می تونیم با چایی بخو ریمشو ن.
با لبخند و به آرو می ظرف رو که آرام سعی داشت درش رو باز کنه ولی باز نمی شد
از دستش بیرون کشیدم و درش رو بازش کردم و ظرف رو رو ی میز گذاشتم .
لیوان چاییش رو به دست گرفت و گفت: نمی خواین بگین برای چی اومدین
اینجا.
یه دونه شکلات از تو ی ظرف برداشتم و با اشاره به کاغذای رو ی میز جواب دادم: از
همه ی کاغذایی که بهم دا دی کپی گرفتم و تو هم باید مثل من به تک تکشون
جواب ب دی.
_نگین تو رو خدا!
_من از همین امشب شروع به جواب دادنشون می کنم و تا آخر هفته کامل شده
تحویلت می دم و از تو هم تکمیل شده تحویل می گیرم.
نفسش رو حرصی بیرون داد که من با لبخند بهش زل زدم و مشغول خوردن چاییم شدم.
فردا ش به همراه مامان و آرام و مادرش کلی توی بازار چرخیدیم تا اینکه
تونستیم حلقه و لباس مجلسی برای آرام بخریم.
برای اولین بار بود که بر ای خرید لباس این همه راه رفته بودم بدون اینکه ذر های
خسته بشم یا غر بزنم.
نگاه کردن به آرام که با ذوق به لباس ها نگاه می کرد و درموردشون نظر می داد برام
خوشایند بود و بدون هیچ حر فی به دنبالش از این مغازه به اون مغازه کشونده می شدم تا اینکه او لباس قرمزی که دامن کلوش و تزئین شد هاش با گیپور، تا روی پا میر سید رو انتخاب کرد و نظرم رو در موردش پر سید.
با تصور دید ن آرام توی لباس مجلسی قرمز، لبخند پت و پهنی روی لبم
نشست که مامان سقلمه ا ی به پهلوم زد و از طرف من گفت :خیلی قشنگه آرام
جان آراد هم ازش خوشش اومده.
آرام با تعجب به من نگاه کرد که لبخندی گوشه ی لبم نشست و به نشانه ی تایید حرف مامان، سرم رو تکون دادم.
چهارشنبه شب بود و من ر وی مبل کنار شومینه نشسته بودم و به سوالایی که آرزو
طرح کرده بود جواب می دادم که آوا کنارم نشست و پر سید: چیکار می کنی که
دو ساعته سرت تو ی این کاغذاست و هر چی صدات می زنم نمی شنوی ؟
_کار خاصی نمی کنم! بگو چیکار داری ؟
_داداش میشه عکسش رو نشونم ب دی؟!
مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم : حالا چی شده که می خوای عکسش رو ببینی؟
_چیزه!... انقدر مامان و بابا در موردش حرف می زنن که کنجکاو شدم ببینمش.
_قبلا هم بهت گفتم که عکسش رو ندارم.
_خب
یه دقیقه بگو برات بفرسته دیگه!
_باشه می گم برام بفرسته و وقتی فرستاد نشونت می دم.
لبخندی رو
لبا ی آوا نشست و دوباره پر سید:حالا نمی خو ای بگی جریان این
کاغذا چیه؟
_نه نمی خوام بگم حالا میزاری به کارم برسم یا نه؟
بهش خیره شدم و ادامه دادم: اگه می خوا ی عکس آرام رو ببینی اون گو شی من
رو بهم بده.
بدون هیچ حرفی گو شیم رو از ر وی عسلی کنارش برداشت و به دستم داد.
سوالی نگاهش کردم که گفت:دیگه چیه؟!
_یعنی هنوز نفهمید ی مزاحمی؟
نفسش رو حرصی بیرون داد و از کنارم برخواست و رفت.
🍃 #پارت_صد_و_بیست_و_یک_و_صد_و_بیست_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
با رفتن آوا خیلی سریع شماره ی آرام رو گرفتم که بعد خوردن دوتا بوق جواب داد
ولی به جا ی اینکه با من حرف بزنه با کس دیگه ای حرف می زد و من که
فهمیده بودم حواسش به گو شیش نیست و احتمال می دادم با خوردن دستش
تماسم وصل شده باشه، تماس رو قطع نکردم و به حرفاش گوش دادم که سر کسی
که مطمئن بودم آرزو یه غر می زد: آخه اینا هم سواله که تو نوشتی ؟ از صبحه! که
دارم فکر میکنم چی دوست دارم و از چی بدم میاد!
ارزو _خب مگه چی نوشتم که مدام غر می ز نی؟ اصلا تقصیر منه که این همه برا ی تو وقت گذاشتم و از اینو ر و اونور تحقیق کردم!
_بگو چی ننوشتی ؟ مثال اینجا نوشتی آیا دوست دارید همسرتون آرایش کنه؟
آخه عقل کل مَََرد ی هم هست که این رو دوست نداشته باشه؟ من به این سوال
چی باید جواب بدم ؟
آرزو با صدایی توأم با خنده گفت : براش بنویس دوست داری که رژ صورتی بزنه
فکر کنم خیلی بهش بیاد.
آرام که از صداش معلوم بود حسابی حرصش در اومده گفت: آرزو فقط ساکت باش!
اینجا رو نگاه کن نوشته دوست دارید همسرتون تو ی خونه چه لباسی بپوشه؟ به
نظر تو چه لبا سی بپو شیم خوبه؟ یا اینکه موهاش چه حالتی باشه!
آرزو : آرام براش بنویس دوست دار ی با کت و شلوار باشه و موهاش رو هم مثل شب
خاستگاری حالت بده.
آرام بهش توپید : آرزو برو بیرون که دیگه دارم دیوونه می شم .
_باشه من میرم ولی تو با دقت جواب بده چون مشاوره مون گفته باید حداقل ده
سوال رو مثل هم جواب داده با شین وگرنه با هم تفاهم ندارین.
_مرده شور هم خودت رو ببره هم اون مشاوره تون رو! یعنی اگه الان او به همین
سوال جواب بده که دوست داره من تو ی خونه با تاپ شلوارک صور تی باشم من هم
باید همین جواب رو بدم!
آخه من این رو کجا ی دلم بزارم ا ی خداااا!
آرزو با خنده گفت : وای آرام! آراد رو با تاپ شلوارک صور تی تصور کن!
صدای جیغی شنید ه شد و بعد صدای آرام که مثل اینکه با خودش حرف بزنه، گفت : دختر ه ی احمق! کاش جا خا لی نداده بود و بالش توی سرش می خورد تا
دلم خنک بشه.
گو شی رو رو ی گوشم گذاشته بودم و به جر و بحثشون می خن دیدم که آوا از
داخل سالن با صدای بلند ی گفت :آراد خل شدی؟ چرا گو شی رو ر وی گوشت
گذاشتی و می خندی؟!
با این حرف آوا خودم رو جمع جور و تماس رو قطع کردم و دوباره به آرام زنگ زدم که
جوابم رو داد:
_الو...
_سلام خوبی!
_سلام ممنون خوبم.
_ولی صدات که این رو نمی گه؟
_پس چی می گه؟
_می گه که آرام خانم خوب نیست و عصبیه!
_نه! خوبم فقط یه کم از سوالایی که آرزو نوشته حرصی ام!
_چرا؟! سوالی خوبین که!؟
_واقعا تو اینجو ر فکر میکنی؟ میگم میشه بی خیالشون بشیم؟!
_نه نمی شه! مال من تازه تموم شده و تو هم فردا اولین کاری که می کنی اینه که
تکالیفت رو تکمیل شده و بدون جا انداختن بهم تحویل میدی!
_ولی مال من تازه نصفه شده!
_خب تا فردا تمومش کن!
چیزی نگفت و من صدا ی نفس های حرصی ش رو شنیدم و با خنده گفتم :حالا
انقدر حرص نخور، بهت این تخفیف رو می دم تا جاهاییش رو که دوست نداری
جواب ندی.
با طعنه و حرص ی گفت :وا ی که چقدر لطف می کنید!
با لحن آرومی گفتم : آرام اگه ازت بخوام از خودت برام عکس بفرستی این کار رو
م ی کنی؟
_آره، ولی می شه ب گی بر ای چی می خوای ؟
_آوا ازم خواسته عکست رو بهش نشون بدم.
_یعنی دیگه با ازدواجمون مخالف نیست؟
_در این مورد چیز ی نگفت و لی قیافه و رفتارش که این رو می گه.
_آیدا چی؟ او همچنان مخالفه؟
_چیزی نمی گه ولی از مامان شنیدم د یرو ز رو تا شب برا ی خرید لباس بر ای
جشن بیرون بوده.
_تو تا حالا با خودت فکر کر دی شاید حق با خواهرات باشه؟
_نه؟
_چرا شاید اونا ...
_آرام من بهتر از تو اونا رو می شناسم همانطور که بیشتر از اونا تو رو می شناسم
و بر ای همین دلیلی نمیبینم که بخوام به حرفاشون فکر کنم.
آرام تو هنوز هم مرد دی؟
_نه اصلا!
_پس چرا همه اش یه جو ری ازم می پر سی که...
_راستش یه ذره مضطربم و لی وقتی.... وقتی می شنوم که بهم میگی تو
مطمئنی آروم می شم.
_آرام من دوستت دارم و هیچ کس و هیچ چیز هم نمیتونه مانع رسیدن م به تو
بشه! حالا هم برو و با آرامش سواال رو جواب بده و بدون جواب تک تکشون برای من
مهمه.
_باشه! پس فعلا خداحافظ .
_خداحافظ .
برای اولین بار خداحافظ ی کردم و منتظر موندم تا اول او تماس رو قطع کنه.
گو شی رو کنارم انداختم و همراه با بستن چشمام سرم رو ر وی پشتی مبل
گذاشتم که چند د قیقه بعدش صفحه ی گو شی م روشن شد و من با خوشحالی
گو شی رو برداشتم و عکس آرام رو باز کردم.
_صد_و_بیست_و_سه_وبیست_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
آرام تو ی عکس روسری بفش سرش بود و نه تنها لباش خندون بودن که چشمای
رنگیش هم میخندیدن.
آوا رو صدا زدم که با دو خودش رو بهم رسوند و گو شی رو به سمتش گرفتم تا عکس
رو ببینه که گو شی رو از دستم در آورد و با دقت به عکس نگاه کرد.
به صورتش زل زدم و گفتم :خب نظرت چیه؟
_با اینکه محجبه است ولی قشنگه به هم میاین!
گو شی رو ازش گرفتم که گفت: می شه عکسش رو به منم بدی ؟
_آره چرا که نه بلوتوث گو شیت رو روشن کن تا برات بفرستمش .
با خوشحالی کنارم نشست و مشغول روشن کردن بلوتوث گوشیش شد.
دو روز بیشتر به جشن نامزد یم نمونده بود و من کلافه از نبود آرام تو ی شرکت،
پشت دیوار شیشه ای وایستاده و به بیرون چشم دوخته بودم که کسی در زد و
لحظه ا ی بعدش ناز ی سرش رو توی اتاق کرد و گفت : آقا ، یه آقایی اومدن و با
شما کار دارن چی بهشون بگم.
میز کارم رفتم و در همون حال جواب دادم:بگو بیاد تو!
هنوز رو ی صندلی ننشسته بودم که محمد حسین وارد اتاق شد و من با دیدنش به
سمتش رفتم و ضمن سلام کردن باهاش دست دادم و تعارفش کردم روی مبل
بشینه.
بعد اینکه از مش باقر خواستم برامون چایی بیاره رو به روش و رو ی مبل نشستم
که با جدیت گفت :من زیا د مزاحمت نمی شم فقط اومدم اینجا که مردونه باهات
حرف بزنم و اتمام حجت کنم.
در سکوت بهش نگاه کردم که ادامه داد: حتما آرام بهت گفته که من با ازدواجتون
موافق نیستم!
_آره گفته!
_ولی بر ای اولین بار آرام تو روی من وایستاد!
وایستاد و گفت تو رو می خواد و می خواد باهات ازدواج کنه وَمن اصلا دلم نمیخواد یه روز با پشیمونی برگرده و بگه داداش اشتباه کردم.
_مطمئن با شین همچین اتفا قی نمیوفته.
_مطمئن نیستم! تو باید بهم قول بدی که همه جوره هواش رو دار ی و مراقبشی.
_بهتون قول میدم نزارم لحظه ای غصه بخوره یا سختی ببینه
رو ی پاش وایستاد و من هم به طبعش از جام برخاستم و او گفت : همیشه دعا
می کنم من از مخالفتم پشیمون باشم تا آرام از انتخابش .
چیزی نگفتم که به سمت در رفت ولی قبل اینکه در رو باز کنه در باز شد و مش
باقر با سینی چا ی توی چارچوب در قرار گرفت.
بی توجه به مش باقر روبه من گفت :نمی خوام آرام از اومدن من چیزی بدونه.
با گفتن این حرف از کنار مش باقر گذشت و از اتاق خارج شد.
رو به مش باقر که هنوز تو ی چارچوب در بود گفتم چایی نمی خورم، و خودم رو رو ی مبل رها کردم و صدای بلند پرهام رو از داخل سالن شنیدم و حدس زدم دوباره
داره ناراحتیا ی که این چند وقته باهاشه و با کسی در موردش حرفش نمی زنه رو
سر کسی خالی می کنه.
خیلی پاپیچش شده بودم که بدونم چشه ولی او خیال حرف زدن نداشت و من هم
دیگه چیزی ازش در این مورد نپرسیدم.
*کنار آرام که زیر لب آیه ای رو زمزمه می کرد و سر سفر ه ی عقد نشسته بودم و
عاقد برای بار سوم از آرام اجازه خواست تا صیغه رو بخونه که آرام قرآن رو بست و
قبل اینکه چیزی بگه خانم جوونی که حدس می زدم دوستش باشه گفت :عروس
زیر لفظی می خواد.
مامان جعبه ای که از قبل آماده کرده بود رو با در باز رو ی میز گذاشت و من منتظر
بله گفتن آرام به سرویس طلا ی توی جعبه چشم دوختم که عاقد دوباره گفت :حالا
عروس خانم اجازه میدن صیغه رو بخونم؟
آرام به آروم ی جواب داد: با توکل به خدا و اجازه ی پدرم و بزرگترا بله!
با جواب آرام! صدای هلهله و دست و سوت فضا رو پر کرد که با تشر عاقد سر و
صدا کم شد و عاقد صیغه ی عقد دائم رو خوند.
با تموم شدن صیغه، عاقد و مردایی که موقع خوندن صیغه حضور داشتن از اتاق
عقد خارج شدن و من می بایست چادر رو از رو ی سر آرام بر میداشتم.
من برا ی این لحظه، لحظه شماری می کردم و لی حالا که به خواسته ام ر سیده
بودم عرق کرده بودم و اینکار برام مثل کوه کندن سخت بود.
در میا ن سوت و دست بقیه چادر رو از رو ی سرش برداشتم و به چشماش که حالا
با خط چشم و آرایش بزرگتر و رنگی تر به نظر می ر سیدن خیر ه شدم.
او هم که به چشمام خیره بود به روم لبخند زد که دستش رو توی دستم گرفتم و
حلقه ی ساد ه ای رو تو ی انگشتش جا دادم.
باورم نمی شد که این دختری که جلوم وایستاد ه و توی لباس قرمز بهم لبخند
می زنه همون آرامی باشه که همیشه جلوم حجاب و اخم داشت.
حالا منظور خانم بزرگ رو میفهمیدم که همیشه می گفت دختر باید جور ی
لباس بپوشه و رفتار کنه که شب عقدش برای شوهرش تازگی داشته باشه!
🍃 #پارت_صد_و_بیست_و_پنج_وبیست_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
با آموزشای فیلم بردار و جلوی چشمای خیره بهمون انگشت پر از عسلم ر و توی دهن آرام گذاشتم که یه گاز کوچولو از انگشتم گرفت و من متعجب به چشمای
خجالت زده
اش خیر ه شدم و لبخند بد جنسانه ای تحویلش دادم که لبش رو گاز
گرفت و پر اضطراب انگشت عسلیش رو توی دهنم گذاشت.
قبل اینکه انگشتش رو از دهنم بیرون بیاره دستش رو توی دستم گرفتم و جور ی
که کسی متوجه نشه و خیلی نامحسوس انگشتش رو بو سیدم.
بع د انداختن سرویس طلایی که مامان به آرام هد یه داده بود به سر و گردن آرام،
خانم هایی که حضور داشتن بعد دادن هد یه هاشون از اتاق عقد خارج شدن و
عکاس تو ی چندین ژست مختلف ازمون عکس گرفت .
ژستایی که عکاس نشونمون میداد باعث می شد بیشتر به آرام نزدیک بشم و من از خدا خواسته تمامشون رو اجرا میکردم تا اینکه عکاس از آرام خواست به مدل
های مختلف بمونه بعد* **
من برا ی بو سیدن آرام لحظه شماری می کردم ولی نه تو ی این وضعیت و جلو ی چشم یه غریبه!
به چهر ه ی آرام خیره شدم که با التماس بهم نگاه کرد و من بی خیال شونه ای بالا
انداختم ولی با چشما ی گرد شده ی آرام و نگاه هشدار دهنده اش رو به عکاس
گفتم : دیگه کاف یه!
عکا س مخالفت کرد و گفت : ولی من فقط چندتا عکس انداختم .
_گفتم کا یه! شما می تونی بری.
عکا س که دید مرغ من یه پا داره و لحنم کاملا جدیه با کلافگی لوازمش رو
جمع کرد و از اتاق خارج شد.
با رفتن عکاس و بسته شدن در پشت سرش به چشمای آرام که معلوم بود از اینکه
از دست عکاس خلاصش کردم خوشحاله!
خیره شدم و گفتم : اگه یکی ازم بپرسه قشنگترین شب زندگیت چه شبیه بی برو
و برگرد می گم شب یکی شدن دنیام با دنیای قشنگ توئه!
امشب قشنگترین شب زند گی منه.
لبخندی رو ی لبش نشست که بهش نزدیک شدم و گفتم : تو امشب می خوا ی همه اش ساکت با شی؟ نمی خوا ی بهم بگی....
_می خوام بگم که احساس میکنم من خوشبخت ترین عروس روی کر ه ی زمینم
چون.... تو داماد این عرو سی!
خواستم نزدیک تر برم و بغلش کنم که با باز شدن ناگها نی در خودم رو عقب
کشیدم و به مبینا که سرش رو از لای در داخل کرده بود عصبی نگاه کردم که با
تعجب و لحن شیطونی گفت :به این زو دی دست به کار ش دین؟!
در جوابش لبخند زدم و به آرام نگاه کردم که مبینا ادامه داد:بقیه ا ش رو بزارین
برای بعد! الان همه ی مهمونا منتظر شماین.
با این حرفش دست آرام رو توی دست گرفتم و با هم میان دست و سوت و جیغ
دخترای جمع شد هی جلو ی در از اتاق خارج دیم و دست توی دست هم به
مهمونامون خوش آمد گفتیم.
بعد خوش آمد گویی ما به درخواست فیلمبردا ر ر وی صندلی وسط سالن
نشستیم
گردنبندی رو از جیب کتم در آوردم و وقتی به سمتم برگشت گردنبند رو
مقابلش گرفتم که صدای دست و سوت جمعیت حلقه زده دورمون فضا رو پر کرد و
من گردنبند رو به گردنش انداختم و به هر زحمتی که بود قفل زنجیر ش رو بستم.
بعد بستن قفل گردنبند که حسابی نفسم رو بند آورده بود آرام دستش رو توی
دستم گذاشت و مجبورم کرد باهاش برقصم.
دست ت وی دست آرام و خیر ه به چشماش مدتی رو با هم رقصیدیم تا اینکه به
سمت جایگاه عروس و دوماد رفتیم و ر وی مبل نشستیم.
چشمم به آیدا بود که با لباس مجلسی کوتاه ی که تنش بود به همراه دخترا ی فامیل می رقصید و خوشحال به نظر می ر سید.
با صدای آرام که یوا ش کنار گوشم گفت به کی نگاه می کنی؟ نگاهم رو از آیدا
گرفتم و در حالی به اخمای درهمش نگاه م ی کردم و با لبخند از حس حسادتش،
گفتم : به آیدا.
اخما ش از هم باز شد و با لبخند گفت : آها!.... می گم تو نمی خوا ی بر ی پیش
آقایون ؟
برای اولین بار بود که از حسادت کسی نسبت به خودم لذت می بردم و این همه
برام خوشایند بود و بهم حس غرور می داد.
به حسادتش خندی دم گفتم: یعنی تو دوست دار ی من برم؟!
_من نه! و لی دخترایی که با وجود تو نمی تونن برقصن دارن برا ی تو میخونن که
بری.
مامان که حسابی به خودش رسیده بود و توی لباس مشکی بلندش قدش بلند تر
به نظر می ر سید به سمتمون اومد و رو به من گفت :آراد تو نمی خوای بر ی
پایین!؟
به آرام نگاه کردم و با گفتن من میرم ولی خیلی زود بر می گردم. از جام
برخاستم و برای رفتن به طبقه ی پایین ازش فاصله گرفتم.
ولی بر خلاف گفته ام تا آخر وقت تو ی طبقه ی پایین موندم و با امیر حسین و
بقیه گفتیم و خندی دیم.
تو ی جمعمون جای پرهام رو حسابی خالی می دیدم، بدون اینکه دلیل
نیومدنش رو بدونم.
همیشه فکر می کرد پرهام او لین کسیه که تو ی جشن نامزدیم حضور پیدا می کنه و تا آخر کنارم می مونه و لی او نیومده بود که هیچ! حتی بهم زنگ هم نزده بود
و کاملا ازش بی خبر بودم.
آخرای شب بود و من بی حوصله به حرفای عمو ی آرام و بابا گوش میدادم که
امیر حسین کنارم وایستاد و گفت:
دیگه هر چی اینجا نشستی و غمبرک زد ی
بسه پاشو که می خوایم بریم بالا .
🍃 #پارت_صد_و_بیست_و_هفت_بیست_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕