🟣 زمینه ساز انجام همه ی کارها
🟡 شهید مطهری ضمن توضیح روایت مفصلی در موضوع امر به معروف و نهی از منکر می فرماید:
👈باید امر به معروف و نهی از منکر باشد تا نمازی باشد، تا زکاتی باشد، تا حجّی باشد، تا خمسی باشد، تا معاملاتی باشد، تا قانونی باشد، تا اخلاقی باشد.
📚 امر به معروف و نهی از منکر در آثار شهید مطهری، ص:۲۵
منتظران گناه نمیکنند
بسم.الله الرحمن الرحیم چله پاکسازی وشکر گزاری وترک گناه 👇👇👇 روزانه .قرائت زیارت عاشورا 🥀40 مرتبه ذک
امروز روز دوم چله
یاد آوری
یادتون
نرود زیارت عاشورا و همچنین ۴۰ مرتبه ذکر استغفرالله بخوانید
نیت کنید هم خودتون و شهید مورد نظرتون که که انتخاب کردید براشون بخوانید
منتظران گناه نمیکنند
یه نگاهی بهش انداختم و گفتم :حالا تو چرا می خوا ی بیای بالا و انقدر خوشحالی. _می خوام بیام بالا
ش خیلی آروم بیرو ن کشید م که تکونی به خودش داد و عمیق
تر از قبل خوابید و من هم ر وی لبه ی تخت نشستم.
به ساعت توی دستم که ساعت ۹ صبح رو نشون می داد نگاه کردم و مشغول
بستن دو دکمه ی باز پیراهن مشدم.
منحالا مجبور شده بودم با پیراهن بخوابم تا آرام بیشتر ازم خجالت نکشه و
معذب نباشه.
به طرف آرام چرخید م و صورتش رو با پشت انگشتام نوازش کردم و صداش زدم:
_آرام! نمی خوای بیدا ر شی؟
چند باری چشماش رو باز و بسته کرد تا اینکه بیدار شد و سرجاش نشست ولی دوباره خودش رو رو ی تخت انداخت و با ناله گفت :وای که چقدر خوابم میاد
اصلا نمی تونم بیدا ر بمونم.
با تعجب نگاهش کردم که دوباره صدای در زدن بلند شد و من از روی تخت
برخاستم وهمانطور که موهای پریشونم رو مرتب می کرد برای باز کردن در از اتاق
خارج شدم.
در رو باز کردم و به هما خانم که پشت در وایستاد ه بود سلام کردم که جواب داد:سلام
پسرم صبح تو هم بخیر! ببخش که از خواب بیدارتون کردم ولی خب! دیگه باید
بیدار می شدین.
_نه! من بیدار بودم.
_آرام هنوز خوابه؟
_صداش زدم ولی بیدار نشد.
_دوباره صداش بزن و تا من صبحونه رو آماده می کنم بیاین پایین.
_چشم الان میایم.
با رفتن هما خانم به اتاق برگشتم و آرام رو صدا زدم:
_آرام خانم نمی خوا ی بیدار شی؟
بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخند زد که متعجب نگاهش کردم و گفتم : آرام
چرا پا نمی شی؟
_چون می ترسم!
قسمت(۱۲۸)
*دختر بسیجی*
به صورت آرام که شب زود تر از من خوابش برده بود و حالا هم خیال بیدا ر شدن
نداشت در سکوت زل زده بودم که با صدا ی در زدن کسی نگاهم رو ازش گرفتم و
دستم رو از زیر سرش خیلی آروم بیرو ن کشید م که تکونی به خودش داد و عمیق
تر از قبل خوابید و من هم ر وی لبه ی تخت نشستم.
به ساعت توی دستم که ساعت ۹ صبح رو نشون می داد نگاه کردم و مشغول
بستن دو دکمه ی باز پیراهن مشدم.
منحالا مجبور شده بودم با پیراهن بخوابم تا آرام بیشتر ازم خجالت نکشه و
معذب نباشه.
به طرف آرام چرخید م و صورتش رو با پشت انگشتام نوازش کردم و صداش زدم:
_آرام! نمی خوای بیدا ر شی؟
چند باری چشماش رو باز و بسته کرد تا اینکه بیدار شد و سرجاش نشست ولی دوباره خودش رو رو ی تخت انداخت و با ناله گفت :وای که چقدر خوابم میاد
اصلا نمی تونم بیدا ر بمونم.
با تعجب نگاهش کردم که دوباره صدای در زدن بلند شد و من از روی تخت
برخاستم وهمانطور که موهای پریشونم رو مرتب می کرد برای باز کردن در از اتاق
خارج شدم.
در رو باز کردم و به هما خانم که پشت در وایستاد ه بود سلام کردم که جواب داد:سلام
پسرم صبح تو هم بخیر! ببخش که از خواب بیدارتون کردم ولی خب! دیگه باید
بیدار می شدین.
_نه! من بیدار بودم.
_آرام هنوز خوابه؟
_صداش زدم ولی بیدار نشد.
_دوباره صداش بزن و تا من صبحونه رو آماده می کنم بیاین پایین.
_چشم الان میایم.
با رفتن هما خانم به اتاق برگشتم و آرام رو صدا زدم:
_آرام خانم نمی خوا ی بیدار شی؟
بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخند زد که متعجب نگاهش کردم و گفتم : آرام
چرا پا نمی شی؟
_چون می ترسم!
🍃 #پست_صد_و_سی_و_سی_و_یک
💕 دختر بسیجی 💕
_از چی؟
_از اینکه چشمام رو باز کنم و ببینم همه چیز یه خواب بوده! یه رویا ی قشنگ یک شبه!
_درسته همه چی رویاییه و لی چشمات رو باز کن و ببین که این رویا یه حقیقت قشنگه!
چشما ش رو باز کرد و با لبخند به من که ر وی لبه ی تخت نشسته و بهش خیره
بودم،نگاه کرد که گفتم : صبحت بخیر خانم خوابالو!
_سلام صبح تو هم بخیر.
به موهای ژولید ه و پخش شده دور و برش نگاه کردم که گفت:میشه انقدر نگاهم
نکنی!
_چرا؟!
_آخه موهام خیلی بهم ر یخته و ژولید ه ان ! فکر میکنم قیافه ام خنده دار
شده و تو دا ری تو ی دلت بهم میخندی.
_خنده دار که شدی ولی لبخند من به خاطر چیز دیگه ایه!
_چی؟
_خوشحالم آرام! خیلی خوشحال!
با لبخند بهم نگاه کرد که از رو ی تخت برخاستم و او هم از تخت پایین اومد و بعد
اینکه شالش رو سرش کرد به همراه هم به طبقه ی پایین رفتیم.
از در با ز خونه به دنبال آرا م وارد خونه شدم که هما خانم از توی آشپز
خونه صدامون زد:
_ بچه ها بیاین اینجا.
چشم از دو خانمی که مشغول نظافت خونه بودن گرفتم و به دنبال آرام وارد آشپز
خونه شدم و پشت میز نشستم که آرام همانطور که پشت میز وایستاده بود یه
مقدار از چاییش رو خورد و رو به من گفت : تا تو صبحونه ات رو بخو ری من میرم
و بر می گردم.
با تعجب رفتنش رو نگاه کردم که هما خانم که در حال خشک کردن لیوا نهای
شسته شده بود با خنده رو به من گفت : دوش گرفتن آرام یه دقیقه بیشتر
طول نمی کشه برا ی همین گفت زود بر می گرده.
یه مقدار چایی م رو خوردم و گفتم :
امان دیشب تاکید کرد که صبح زود با آرام
بریم اونجا!
هر چند که ظهر شده و حسابی هم سر م غر می زنه که چرا زودتر نرفتیم ولی
شما اجازه میدین که آرام رو....
_آرام دیگه همسر قانونی توئه و لازم نیست برا ی بردنش از من اجازه بگیری! در
مورد مادرت هم نگران نباش چون اگه مادرت همون ثریایی باشه که من می شناختم الان تو ی هفت دل خوابه!
به رو ی هما خانم لبخند زدم که مشغول چیدن لیوا نها توی کابینت شد و در
همون حال گفت : زمانی که با مادرت تو ی یه محل بودیم تا لنگ ظهر میخوابیدیم و صدای بابات و بابای آرام رو در آورده بودیم تا اینکه یه روز مادرم باهامون
حرف زد و بهمون گفت صبح زودتر بیدار بشیم و به شوهرامون صبحونه بدیم و
بعدش اگه خواستیم دوباره بگیریم بخوابیم و از اون روز به بعد دیگه من
صبح ها زود بیدار می شدم و لی مادرت هر روز غر می زد که سختشه و نمی تونه
بیدار بشه.
در سکوت به حرفای هما خانم گوش می دادم که آخرین لیوان رو تو ی کابینت
گذاشت و گفت : من برم یه سر به کارگرا بزنم و برگردم.
هما خانم با گفتن این حرف از آشپزخونه خارج شد و من چند لقمه ا ی صبحونه
خوردم که آرام با موهای پیچیده شده توی حوله وارد آشپزخونه شد و روبه روم
نشست .
به چهر ه ی خندونش خیره شدم که یه لقمه ی گنده نون و پنیر رو توی دهنش
جا داد و با لپا ی قلمبه شروع به جو یدنش کرد.
از دید ن چشمای گرد شده و لپای قلمبه اش خند ه ام گرفت که لقمه رو قورت داد و
گفت : به چی می خند ی؟ آدم گرسنه ندیدی؟!
_خانم بامزه ندیدم!
دوبار ه لقمه ی کوچکتر ی رو برداشت و مشغول خودنش شد و من گفتم : آرام! الان
ساعت دهه میشه زودتر آماده بشی تا بر یم.
_چرا که نه همین الان آماده می شم!
با گفتن این حر ف
خیلی سریع ر وی پاش وایستاد که دستش رو گرفتم و گفتم :اول صبحونه ات رو
بخور بعد آماده شو!
دستش رو از تو ی دستم در آورد وبا گفتن : ولی من دیگه سیر شدم.ازم فاصله
گرفت و آشپزخونه خارج شد.
مدتی رو منتظرش نشستم تا اینکه نیم ساعت بعد در حا لی که آماده شده بود
جلو ی در آشپزخونه وایستا د و گفت : من حاضرم!
با تعجب به صورتش که آرا یش ملیحی روش نشسته بود نگاه کردم و از جام
برخاستم که مامانش بهمون نزدیک شد و رو به آرام گفت : آرام نکنه بازم موهات رو
همینجور خیس بستی؟
_نه! تا جایی که تونستم خشکشون کردم
#پارت_صد_و_سی_و_دو_وسی_وسه
💕 دختر بسیجی 💕
متعجب بودم از اینکه چطور موهای به اون بلندی رو انقدر زود تونسته خشک کنه
و آماده بشه که هما خانم گفت: من که میدونم فقط یه سشوار گرفتی روشون و
هنوز خیسن!
آرام غرید:مامان جان گیر نده دیگه خودشون زود خشک می شن!
دوبار ه ر وی صند لی ا ی که نشسته بودم، نشستم و رو به آرام که متعجب نگاهم می کرد، گفتم : ولی تا موقعی که تو خوب موهات رو خشک نکنی هیچ کجا نمی
ریم!
حرصی پاش رو به زمین کوبید که هما خانم دستش رو گرفت و در حالی که
بهش می گفت خودم برات خشکشون می کنم به سمت اتاقش بردش.
*دست آرام رو تو ی دستم گرفتم و دوتایی وسط حیا ط منتظر وایستادیم تا قصاب
بره ی چاق و چله ا ی که وسط دوتا پاش نگه داشته بود رو ذبح کنه.
قصاب چاقو رو به گردن بره نزدیک کرد که آرام نگاهش رو از روبه روش گرفت و با
بستن چشماش صورتش رو به سمت من برگردوند.
با تموم شدن کار قصاب به صورتش خیره شدم و گفتم :آرام! چشمات رو باز کن دیگه
تموم شد.
بدون اینکه صورتش رو برگردونه چشماش رو باز کرد که نگاهمون با هم تلاقی کرد
و من گفتم : نمی دونستم انقدر دل نازکی؟
در جوابم لبخند زد و دست توی دست هم از رو ی خون ر یخته شده عبور کردیم.
با ر سیدنمون به جمعیت جمع شده جلو ی پله های خونه، بابا اولین کسی بود که
پیشو نی آرام رو بو سید و بهش خوش آمد گفت.
*چهار روز از روز یکی شدن دنیام با دنیا ی قشنگ آرام می گذشت و دومین روزی بود که من از بعد عقدمون به شرکت می رفتم. پشت دیوار شیشه ای
وایستاده بودم و با نگاه کردن به دونه های سفید برف که توی هوا می رقصیدن و
پایین میومد ن به این فکر میکردم که برای اولین بار دلم نمی خواد برای بستن
قرارداد به ترکیه برم و تنها دلیلش هم این بود که احساس می کردم دور ی از آرام
برام سخته.
با صدای در زدن کسی و باز و بسته شدن در برگشتم و به آرام که متفکرانه جلوی
در وایستاده بود، سوا لی نگاه کردم که یک دفعه گفت:آها یادم اومد! اومدم بهت
بگم امروز زودتر بر یم خونه! آخه مامان جون و ا ینا به خونه ی ما رفتن و از ما هم
خواستن خودمون رو برا ی ناهار برسونیم.
بهش نزدیک شدم و با نگاه ر یز بینم بهش! گفتم :آرام حواست هست این روزا
یا اینکه کلا نمیا ی سر کار یا اینکه میای و زود می ری؟!
دستا ش رو به کمرش زد و با اخم گفت :خب که چی؟
دستام رو به نشانه ی تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم : حالا چرا عصبی میشی؟!
اخمش رو باز کرد و گفت :من دیگه خانم آقای رئیس شدم و هیچ کس نمی تونه
بهم بگه کی برم و کی بیام حتی خود آقای رئیس!
_آقای رئیس غلط بکنه به شما سخت بگیره! خانم آقا ی ر ئیس!
به روسریش که ر وی سرش نامرتب شده بود نگاه کردم و دست بردم تا براش مرتبش
کنم
به طرفم برگشت به چشمام خیره شد که من همانطور که توی بغلم گرفته بودمش
ت وی هوا بلندش کردم و او هم که از حرکتم جا خورده بود من کنار دیوا ر شیشه ای رو ی ز مین گذاشتمش
با تعجب و ترس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که ا زش پرسیدم : تو از ارتفاع
می تر سی؟
_نه!
_ولی اونروز من احساس کردم که می تر سی؟!
_خب می تر سیدم!
سوالی نگاهش کردم که به چشمام خیره شد و ادامه داد:
_اونروز تو رو نداشتم ک هبهت تکیه کنم و نترسم.
آراد! تا وقتی تو کنارم با شی من از هیچ چیز و هیچ کس به جز خدا نمی ترسم.
حلقه ی دستام رو دورش تنگ تر کردم که دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو
رو ی سین هام گذاشت و من از ته دل وبه آرومی گفتم :ممنون که هستی که آرام!
سر ش رو بالا گرفت و به چشمام خیره شد و من عمیق پیشونیش رو بو سیدم و
ادامه دادم:ممنون که به زندگیم اومدی و د نیام رو رنگی کردی!
به چشمای بست هاش خیره شدم و گفتم :دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم!
چشما ش رو باز کرد و با لبخند محو ی که ر وی لبش نشسته بود گفت : اگه یه
ساعت زمان داشتم، زمان رو توی همین لحظه و همین ثانیه متوقف میکردم
🍃 #پارت_صد_و_سی_و_چهار_وسی_وپنج
💕 دختر بسیجی 💕
با صدای زنگ تلفن، چشمای بسته ام رو باز کردم و با عصبانیت از زنگ خوردن
بی موقع تلفن به سمتش رفتم و جواب دادم که نازی متوجه ی صدای عصبیم ِ
شده بود گفت : ببخشید آقا! آقای آنجقلو تماس گرفتن خواستن بدونن
بلاخره شما به ترکیه میرین یا نه؟
_بهش بگو میرم.
_بهشون بگم ِکی میرین د قیقا؟
_برای فردا صبح بلیط دارم.
گو شی رو کلافه، ر وی تلفن گذاشتم و کنار آرام که پشت به من وایستاده بود و بیرو ن رو تماشا می کرد وایستادم و مثل او به بیرون چشم دوختم و گفتم : آرام! من
بر ای چند رو زی با ید به خارج از کشور برم!
چیزی نگفت که ادامه دادم: دو سه سالیه که بابا بهم وکالت داده و دیگه من بر ای
بستن قراردادها میرم.
باز هم
حر فی نزد که به چهر ه ی ناراحتش خیره شدم و گفتم : آرام نمی خوا ی چیز ی بگی؟!
_چند روز طول می کشه تا برگردی؟
_معلوم نیست سه روز یا شاید هم بیشتر!
لبخند تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت :
دیدن دونه های برف از اینجا و کنار تو خیلی قشنگه!
فهمیدم که دوست نداره از رفتن و دوری حرف بزنم، برا ی همین دیگه چیز ی
نگفتم و توی بغلم کشوندمش و در سکوت به رقص دون ههای برف توی هوا نگاه
کردیم.
*کلید رو تو ی در چرخوند و زودتر از من وارد خونه شد و رو به جمعیت توی خونه
با صدای بلند گفت :سلام!.... ما اوم دیم!
هما خانم جلو اومد و گفت :سلام خوش اومدین.
به هما خانم سلام کردم و به دنبال آرام وارد سالن شدم و بعد سلام و احوالپر سی با
باباش و بقیه کنار امیر حسین نشستم و متوجه نشدم که آرام کی با بابا و مامان
و آوا احوالپر سی کرد و بر ای عوض کردن لباسش به اتاقش رفت.
بوی پیاز داغ و نعنا فضای خونه رو پر کرده بود و من که ا ین بو رو حسابی دوست
داشتم چند بار تند تند نفس کشیدم که امیر حسین گفت : باور کن بو ی پیاز
داغه!
با این حرف امیر حسین بقیه زدن زیر خنده و آرام که تازه بهمون ملحق شده بود
با تعجب بهمون نگاه کرد و کنار مامان نشست و ازش پر سید :به چی میخندین؟
مامان جوابش رو داد:هیچی! این امیر حسین به خودش شک داره.
از داخل سینی ا ی که آرزو جلوم گرفت بود چایی برداشتم و به آوا که مثل همیشه سرش تو ی گوشیش بود خیره شدم.
همه توی جمع می گفتن و می خندیدن و حتی آرزو هم کنار مامان و آرام و زن داداشش نشسته بود و باهاشون حرف می زد ولی آوا فقط جسمش توی جمع
بود و روحش تو ی یه دنیای دیگهِ ِسیر می کرد.
بابا هم با اینکه به نظر میر سید گوشش به حرفای آقای محمدی باشه ولی
حواسش به آوا بود و کلافه او رو نگاه می کرد .
با نشستن آرمین، پسر پنج ساله ی محمد حسین ما بین من و ا میر حسین
نگاهم رو از بابا گرفتم و به او که تبلِتِش رو به سمت امیر حسین گرفته بود و ازش می خواست مرحله ی سخت بازی رو براش بره نگاه کردم.
امیر حسین در جواب درخواست آرمین گفت : مگه نمی دونی که آدم نباید توی جمع با گو شی باز ی کنه؟
آرمین : اِ عمو چرا اذت می کنی برام برو دیگه!
امیر حسین: خب اگه می خو ای برات برم باید بیست تا بوسم بکنی.
آرمین با ناراحتی صورتش رو ازش برگردوند و گفت:اصن نخواستم! عمو آراد برام با زی می کنه!
آرمین ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت : عمو می شه لطفا برام این مرحله ی
سخت رو بازی کنی؟
تبلت رو که به طرفم گرفته بود از دستش گرفتم و گفتم: اگه بتونم چرا که نه!
در مقابل چشمان پر از هیجان آرمین شروع به با زی ما شینی کردم و در همون حال
از امیر حسین پر سیدم: راستی چرا آرام باباش رو(بابای آرمین) توی انبار ی زندونی
کرده؟
_خب چرا از خودشون نمی پرسی؟
_الان یهویی با دیدن آرمین یادم اومد! نمی خو ای بگی بر ای چی و چطور این
کار رو کرده؟
امیر حسین رو به آرام که با زن داداشش حر ف
می زد گفت :آرام به آقاتون نگفتی که اگه اذیتت کنه ممکنه تو ی انباری جاش
کنی ؟
همه با با تعجب به امیر حسین نگاه کردن و آرام گفت : اِ.... داداش؟
امیر حسین :اِداداش نداره! بنده خدا می خواد بدونه چرا محمد حسین رو یه روز
توی انبار زندونی کردی!
آرام با حرص گفت :خیلی دهن لقی امیر
🍃 #پارت_صد_و_سی_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
آوا که تا اون لحظه سرش توی گو شیش بود با ذوق رو به آرام گفت: آره زن داداش!
تو داداشت رو زندونی کرد ی؟ ولی آخه چرا؟ آرام نگاه تهدید گرش رو به امیر
حسین دوخت و حرصی تر از قبل گفت : چون پسر بدی بود!
هما خانم که تا اون لحظه به بحث آرام و امیرحسین می خندید گفت : یه روز با
خواهرام و اینا خونه ی ما جمع شدیم و مثل امروز آش پختیم و بچه ها هم
حسابی شلوغ باز ی در آورده بودن که من از آرام غافل شدم و از محمد حسین هم هیچ خبری نبود و من فکر می کردم حتما بازم با دوستاشه، تا اینکه نزدیکای غروب
خونه خلوت شد و من که دیدم محمد حسین به خونه بر نگشته با نگرانی رفتم
خونه ی دوستش و سراغش رو گرفتم و وقتی دوستش گفت از دیروز محمد حسین
رو ندید ه به خونه برگشتم که امیر حسین گفت دنبالش نگردم و از آرام بپرسم
چه بلایی سرش آورده، وقتی از آرام پر سید م عروسکش که موهاش رو محمد
حسین برید ه بود رو نشونم داد و گفت که به خاطر این کارش تنبیه و تو ی
زیرزمین زندونیش کرده....
هما خانم رو به مامان ادامه داد :نمی دو نی ثریا جان! من از دست این دختر چی
کشیدم! به الانش نگاه نکن که آروم شده! من تا سال آخر دبیرستانش از دست
کاراش یک روز در میون مدرسه اش بودم و دیگه همه ی معلماش و بچه های
مدرسه من رو می شناختن.
با خنده به آرام که لپش رو حرصی از داخل دهنش میجویدنگاه که کر
ردم که مامان
با خنده رو بهش گفت: آره آرام؟ ولی تو چطور تونستی محمد حسین که هشت
سال از تو بزرگتره رو توی زیر زمین زندونی کنی ؟
محمد حسین که تا اون موقع لبخند به لب به حرفای مادرش گوش میداد گفت :
روز قبلش خودش عروسکش رو آورد و گفت می خواد موهاش رو کوتاه کنه و من هم
هم هی موهاش رو از ته چیدم که باهام قهر و حسابی گریه کرد ولی فرداش باهام
مهربون بود و ازم خواست براش توپش رو از توی زیر زمین بیارم و من هم غافل از
تله ای که برام گذاشته به زیر ز مین رفتم که یهو در به روم بسته شد و تا شب تو ی
زیرز مین موندم.
بابا با مهربونی به آرام نگاه کرد و گفت : پس این دختر ما حسابی شیطون بوده؟!
من موندم که چرا اسمش آرامه؟
آقای محمدی خندید و گفت : اسمش رو خدا بیامر ز آقام انتخاب کرده و برای
خودمون هم هنوز اسمش سواله! تا دلت هم بخواد شیطونه! بر عکس محمد حسین و آرزو این دوتا کلا آروم و قرار ندارن!
آرام حداقل اگه توی مدرسه کاری هم می کرد و سر به سر بقیه می ذاشت لااقل
درس خون بود و معلماش ازش راضی بودن، ولی برا ی امیرحسین چندتا مدرسه
عوض کردیم تا اینکه بعد چهارده سال تونست د یپلمش رو ب گیره.
آرام بدجنسانه و لبخند به لب برای امیر حسین ابرو بالا انداخت و امیر حسین
هم برا ی اینکه بحث رو عوض کنه رو به مامانش گفت: این آشه هنوز نپخته؟من
حسابی گرسنه امه!
با این حرف امیر حسین که انگار حرف دل همه رو زده هما خانم به همراه مامان و
آرام و نگین(خانم محمد حسین) برای آماده کردن ناهار به آشپزخونه رفتن و مدتی
بعد من و ا میر حسین و آرزو هم برا ی کمک کردن بهشون ملحق شدیم.
🍃 #پارت_صد_و_سی_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
دیس برنج رو از دست هما خانم گرفتم و خودم رو با آرام که برای گذاشتن پارچ آب توی دستش ر وی میز، از آشپزخونه خارج می شد همراه کردم و خیلی آروم برا ی
اینکه فقط خودش بشنوه گفتم : می بینم خانم خیلی شیطو ن بوده و ما خبر
نداشتیم؟!
پارچ توی دستش رو رو ی میز گذاشت و خواست جوابم رو بده که با نشستن بابا و
باباش حرفش رو خورد و چیز ی نگفت و به آشپزخونه برگشت.
ظرف قورمه سبز ی رو از دست مامان که داشت سر هما خانم غر میزد که چرا با
وجود آش دیگه ناهار پخته گرفتم که هما خانم رو به مامان گفت: این قورمه
سبزی رو به یا د روز ی پختم که قرار بود شوهرامون رو تنبیه کنیم!
آرزو با ذوق گفت : واقعا شما بابا رو تنبیه کرد ی مامان؟!
مامان در جوابش گفت : آره!ولی بیشتر خودمون تنبیه شد یم.
آرزو دوباره پر سید: چرا؟
هما خانم به من و آرزو و آرام که منتظر بود یم بشنو یم چی شده نگاه کرد و با
لبخند گفت: تا غذای تو ی دستتون سرد نشده و از دهن نیفتاد ه برین سر میز تا
ما هم بیایم و براتون قضیه رو تعریف کنیم.
چند دقیقه بعد همه سر میز نشسته بو دیم که آرزو رو به مامان گفت :خاله
جون لطفا برامون تعریف کنید دیگه!
بابا ش با تعجب پر سید:چی رو تعریف کنه؟
مامان با خنده جواب داد : داستان قورمه سبزی رو!
آقای محمدی که متوجه ی منظور مامان نشده بود گیج نگاهش کرد که مامان رو به
آرزو ادامه داد:
_ اون وقتا که با مادرت تو ی یه محله بودیم، هر روز یا من خونه ی او بودم یا او
خونه ی من بود و برا ی هم درددل می کردیم!
تو ی یکی از همون روزا بود که من با ناراحتی پیش مامانت رفتم و بهش گفتم د یروز تولدم بوده ولی آقا منصور یاد ش نبوده و حسابی دل گیرم و مادرت هم گفت
اتفاقا آقای محمدی هم دو ساله که تولد مادرت رو یاد ش میره و بهش کادو نمیده، خلاصه اینکه اون روز تصمیم گرفتیم با شوهرامون قهر کنیم و بهشون شام ندیم تا براشون درس عبرت بشه و تولدمون یادشون نره.
با فکر تنبیه آقا منصور به خونه رفتم و تا شب که به خونه بیاد کلی با خودم فکر
کردم و نقشه کشید م تا اینکه آقا منصور خسته و کوفته به خونه اومد و وقتی دید شامی در کار نیست دلیلش رو پر سید و من هم جواب دادم که یاد م رفته شام
درست کنم درست مثل تو که تولد من رو یادت رفته.
آقا منصور با این حرفم از خونه بیرو ن زد و دو ساعت بعد برگشت و با آه و ناله و
غرغر کنان گرفت خوابید و فرداش هم برا ی اینکه از دلم در بیاره گفت آماده باشم
تا بعد از ظهر با هم به بازار بریم و هر چی که من د لم خواست برام بخره و من هم با
خوشحالی به مادرت خبر دادم و با هم قرار گذاشتیم برا ی شب قورمه سبز ی رو بار
بزا ریم و باهاشو ن آشتی کنیم.
🍃 #پارت_صد_و_سی_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
خلاصه اینکه بعد از ظهر بر ای خرید آماده شدیم و از خونه بیرون زد یم که از
قضا سر کوچه به مادرت و بابات رسیدیم که اونا هم برای خر
May 11
4_5775909269912159439.mp3
3.14M
◾️در سوگ امام هادی علیه السلام
💔غروب دهمین خورشید آسمان امامت و ولایت را به پیشگاه صاحب عزا، مولاصاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما منتظران حضرتش تسلیت عرض می کنیم
نماز شصت رکعتی در ماه رجب
نماز مستحبی شصت رکعتی در ماه رجب (مفاتیح الجنان)
در تمام ماه رجب شصت رکعت نماز کند به این طریق که در هر شب آن دو رکعت بجا آورد بخواند در هر رکعت حمد یک مرتبه و کافرون سه مرتبه و توحید یک مرتبه و چون سلام دهد دستها را بلند کند و بگوید
لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ
خدایى بجز خدا نیست که او یکتاست و انبازى ندارد پادشاهى مر او را سزاست و ستایش سزاوار اوست
یُحْیِی وَ یُمِیتُ وَ هُوَ حَیٌّ لاَ یَمُوتُ بِیَدِهِ الْخَیْرُ
زنده کند و بمیراند و او خود زنده اى است که هرگز نمیرد هر خیر به دست اوست
وَ هُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ
و قادر به هر چیز اوست و بازگشت همه بسوى اوست
وَ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ
و قدرت و نیرویى جز از خداى بلند رتبه بزرگ نتواند بود
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَ آلِهِ
بار خدایا درود فرست بر محمد (ص) پیغمبر امی و آل پاکش.
و بکشد دستها را به صورت خود از حضرت رسول صلى الله علیه و آله مروى است که کسى که این عمل را بجا آورد حق تعالى دعاى او را مستجاب گرداند و ثواب شصت حج و شصت عمره به او عطا فرماید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#شهادت_امام_هادی_علیه_السلام
🖤🖤🖤🖤
چقدر گرفته بوی غم هوای سامرا...
میتپه دلم تو این شبا برای سامرا
داره حس میشه صدای مادر شکسته پر
که میریزه اشک توی صحن و سرای سامرا
#در_محضر_معصومین
🔰امام هادی علیه السلام:
✍اَلنَّاسُ فِي اَلدُّنْيَا بِالْأَمْوَالِ وَ فِي اَلْآخِرَةِ بِالْأَعْمَالِ.
⚫️جایگـاه مـردم در دنیا به «اموال» است و در آخرت به «اعمال».
📚أعلام الدین ج۱ ص۳۱۱
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍توصیف سردار شهید حاج قاسم میرحسینی در کلام رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله امام خامنه ای مدظله العالی...
#شهید_قاسم_میرحسینی
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
هم اکنون شبکه قرآن
حرم مطهر حضرت معصومه علیه السلام ( زنده)
شب شهادت امام هادی
در زمان امام هادی عليهالسلام
شخصی نامهای نوشت
از يكی از شهرهای دور ...
نوشت كه آقا من دور از شما هستم
گاهی حاجاتی دارم ، مشكلاتی دارم ،
بهرحال چه كنم؟
حضرت در جواب ايشان نوشتند:
"إنْ كانَت لَكَ حاجةٌ فحرِّكُ شَفَتيكْ"
لبت را حرکت بده،حرف بزن، بگو ...
ما دور نیستیم🌸
بحار الانوار |ج۵۳ ، ص۳۰۶
هادی اگر تویی
که کسی گُم نمیشود ...
#شهادت_امام_هادی