eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
350 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear ورز کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک چله دیگرهم هست هرکس خواست بخواند ولی اسم نویسی نیست
‍سلام و نور اگه دنبال یه تحول توی زندگیت هستی، این فرصت رو از دست نده 🌹 پویش همگانی تا همیشه سلام (چله زیارت آل یاسین به نیت تعجیل فرج) 🔸شروع : چهارشنبه / ۲۷ دی ۱۴۰۲ 🔸پایان:  نیمه شعبان (۶ اسفند) 🔹شرایط: 👈توی این پویش روزی یه بار باید زیارت آل یاسین و دعای بعد از آن را به نیت فرج حضرت بخونیم. 👈خوندن دعای بعد زیارت الزامیه، (دعای خیلی قشنگیه...) 👈دقّت کنید چلّه ما زیارت آل یاسین است، نه سوره یس !! 👈فرقی نداره چه ساعتی، هر ساعتی از شبانه‌روز میشه خوند 👈بعد از فرج آقا، حاجات شخصی خودمون رو هم میتونیم درنظر بگیریم 👈نیاز به ثبت‌نام نیس! 👈نیاز به اعلام قرائت زیارت آل یاسین نیس! 👈اگه یه روزی نشد زیارت رو بخونین میشه قضاش رو توی روزهای بعد خوند.
※ إحیاء شب لیله الرغائب (شب آرزوها) • سخنران : استاد محمد شجاعی • مناجات خوانی (ویژه ماه رجب): حاج حسن اسکندری • روضه خوانی و مداحی: کربلایی سید محمدرضا نوشه‌ور • پنج‌شنبه ۲۸ دیماه (اولین شب جمعه رجب) 💢 «ساعت ۲۲ الی ۱:۳۰ بامداد» • تهران | میدان بهارستان | نرسیده به چهارراه سرچشمه | انتهای کوچه صیرفی‌پور | حسینیه مجموعه فرهنگی شهدای هفتم تیر. |
نهر بهشتی ۱_۲۰۲۴_۰۱_۱۲_۱۵_۰۴_۵۱_۹۳۸.mp3
8.79M
➖از رحم زمانی رجب برای رشد خود و جبران گذشته‌ها حتماً استفاده کنید.
ziyarat_mashahed_mosharrafe-1.mp3
2.3M
زیارت رجبیه در ماه مبارک رجب
✅نماز شب پنجم ماه رجب هرکس در شب پنجم ماه رجب👇 6 رکعت نماز بخواند در هر رکعت یک بار سوره حمد و 25 بار سوره توحید، خداوند ثواب و پاداش چهل پیامبر، چهل صدّیق و چهل شهید را به وی عطا می کند، و مانند برق درخشان و سوار بر اسبی از نور از صراط می گذرد. 📕البلدالامین، ص167
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ احتیاط کن 🔹 توی ذهنت باشد که یکی دارد مرا می‌بیند، دست از پا خطا نکنم مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 شهدا بیاموزیم❣❣❣❣❣
26 دی؛ سال‌روز شهادت اولین شهید هسته‌ای ایران اردشیر حسین پور هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
4_435750524105523510.mp3
5.16M
‌ به رسم عاشقے 💠دوباره سه شنبه 🔰و دلتنگ جمکران😭 دعای توسل میخوانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔵 خودت را روبروی امام زمان ببین ... 🔴 راه حل مرحوم آیت الله مصباح برای خطورات نفسانی..
🔰رسول خدا صلی الله علیه و آله: ✍إنَّ في الجَنَّةِ قَصرا لايَدخُلُهُ إلاّ صُوّامُ رَجَبٍ. 🔴در بهشت قصری است که جز روزه داران ماه رجب در آن وارد نمی شوند. 📚بحارالانوار،ج97،ص47
🌷یادواره شهدای خانطومان 🔸با روایتگری جانباز مدافع حرم 🔸و مداحی حاج امیر عباسی 📌زمان:چهارشنبه ۲۷ دی ساعت۱۵ 📌مکان:مترو آهنگ،چهارراه میثم ،خیابان حسینی، مجموعه فرهنگی بقیه الله ✨همراه با ثبت نام سفر راهیان نور ...‌. ❤️همراه با محجبه شدن دختران کم حجاب......
منتظران گناه نمیکنند
بسم.الله الرحمن الرحیم چله پاکسازی وشکر گزاری وترک گناه 👇👇👇 روزانه .قرائت زیارت عاشورا 🥀40 مرتبه ذک
امروز روز پنجم چله یاد آوری یادتون نرود زیارت عاشورا و همچنین ۴۰ مرتبه ذکر استغفرالله بخوانید نیت کنید هم خودتون و شهید مورد نظرتون که که انتخاب کردید براشون بخوانید
منتظران گناه نمیکنند
ون نره هر چی که خواستین رو به خانم مربی بگین مهم نیست کوچیک باشه یا بزرگ من براتون می خرمش! هم
💕 دختر بسیجی 💕 به آرام نگاه کردم و گفتم: یعنی انقدر تر شی دوست دار ی ؟ سر ش رو به نشانه ی تایید تکون داد و من ظرف تر شی رو سر جاش برگردوندم و او با ذوق و ولع مشغول خوردن غذاش با تر شی شد. *دو روز ی از اون روز می گذشت و من طبق خواسته ی آرام جلو ی در مدرسه ی آوا به انتظار خارج شدنش از مدرسه تو ی ما شین نشسته بودم. از آرام شنیده بودم که بر ای امیرحسین به خاستگاری رفتن و قرار مراسم نامزدیش بر ای دو هفته ی دیگه گذاشته شده و آرام این دو شب خوشحال تر از هر زمان تا دیر وقت با من تلفنی صحبت می کرد و بر ای نامز دی برادر ش نقشه میکشید و می گفت می خواد برا ی جشن لباسی که براش از ترکیه خرید ه بودم رو بپوشه و به من هم می گفت چی بپوشم و چی نپوشم و هر لحظه هم تصمیمش رو در مورد پوشش من عوض می کرد و من هم با جان ودل به حرفاش گوش می دادم و بدون و چرا تصمیم هاش رو تایید می کردم. با دیدن دخترایی که از در مدرسه خارج می شدن از ما شین پیاد ه شدم تا بتونم آوا رو بینشو ن پیدا و او رو متوجه ی خودم کنم تا اینکه دیدمش که با چند دختر دیگه حرف میزد و بدون توجه به من که توجه ی بیشتر دخترها رو به خودم جلب کرده بودم قدم میزد. جلوتر رفتم و صداش زدم که از حرکت وایستا د و با تعجب به دنبال صدا گشت و من بر ای اینکه من رو ببینه دستم رو تکون دادم که من رو دید و به سمتم اومد و نگران پر سید: اتفا قی افتاده؟! _اول سلام! دوما ینکه حتما بای د اتفاقی بیفته که من بخوام خواهرم رو به یه ناهار دو نفره دعوت کنم ؟ متعجب تر از قبل نگاهم کرد که یکی از دوستاش بهمون نزدیک شد و با ناز گفت :آوا معرفی نمیکنی ؟ آوا با خوشحالی رو به کسایی که با تعجب به ما نگاه می کردن و به نظر می رسید با خودشون فکر کردن من دوست پسر آوا باشم گفت :ایشون داداشمه. دیدم که خنده رو ی لبا ی دوستش نشست و جور دیگه ای بهم نگاه کرد که من در ما شین رو برا ی آوا باز کردم و او بعد خداحافظی با دوستاش تو ی ما شین نشست وُ من در رو بستم که یکی از دخترا با طعنه گفت :اه چه باکلاس از حرفش و طرز گفتنش خنده ام گرفت ولی به ر وی خودم نیاورد م و پشت فرمون نشستم و به سمت رستورانی روندم که بیشتر با بابا و آرام به اونجا می رفتم . رو به رو ی آوا یه گوشه ی دنجی از رستوران نشسته بودم که آوا پر سید: آرام هم قراره بیاد ؟ _نه! گفتم که این یه ناهار دو نفره و خواهر و برادر یه. _آرام ازت خواسته من رو بیا ری اینجا. _من باید زودتر از اینها این کار رو می کردم قبل اینکه او بخواد بهم بگه و لی تو ببخش آوا دیر به فکر افتادم. لبخند تلخ و بیجونی زد و گفت : آرام خیلی خوبه! خوشحالم که به حرف من گو ش ندادی و باهاش ازدواج کر دی. به روش لبخند زدم و منو رو به دستش دادم و گفتم : چطوره ناهار امروز رو تو سفارش بدی!؟ منو رو از دستم گرفت و با دقت مشغول برر سی لیست غذاهای توش شد و در همون حال گفت : و لی من هنوز از انتخاب تو در تعجبم! _انتخاب چی؟ _انتخاب آرام! من همیشه فکر می کردم با یکی مثل خودت ازدواج می کنی! _مگه من چمه؟! _چیزیت نیست! ولی قبول کن که تفاوتت با آرام زیاده! می تونم بپرسم چرا آرام رو انتخاب کر دی؟ _یه زمانی فکر می کردم که همه ی آدما و به خصوص دخترای دور و برم من رو به خاطر تیپ و پولم میخوان و برای همین هم کلا قید ازدواج رو زده بودم تا اینکه با آرام آشنا شدم! آرام متفاوت از همه ی دخترایی بود که می شناختم. او بر عکس اونا به من توجهی نمیکرد و براش مهم نبود که من کی هستم و یه جورایی احساس کردم که من رو به خاطر خودم می خواد نه پول و ِسمَتم. منو ی توی دستش رو بست و گفت : که درست هم احساس کر دی! *از اون روز به بعد سعی کردم بیشتر به آوا نزدیک بشم و برای همین هم آخر هفته به سینما بردمش ولی این دفعه آرام هم کنارمون بود و بعد سینما هم شام رو سه نفری و کنار هم خوردیم. سر میز شام آرام! آوا رو به حرف زدن و شو خی و تعریف خاطره وادار میکرد و آوا هم با خوشحالی از خاطر ه هایی که بیشتر ش با دوستاش و توی مدرسه بود تعریف میکرد و از ته دل میخندید. من هم از این تغییر روحیه ا ش خوشحال بودم و چندین بار از آرام به خاطر رابطه ی خوبش با آوا و مشاوره ی عالیش تشکر کرده بودم. روزها از پی هم هر روز بهتر از یروز می گذشت تا اینکه یک شب قبل از شب نامزد ی امیرحسین پرهام باهام تماس گرفت و گفت باهام کار واجب داره و ازم خواست به خونه اش برم. فکر میکردم پرهام بعد این همه سرسنگینی بلاخره خوب شده و خوشحال بودم که بهم زنگ زده و به خونه اش دعوتم کرده. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 زنگ واحد پرهام
رو زدم که خیلی زود در رو برام باز کرد و من با دیدن چهر ه ی شادش صمیمانه باهاش دست دادم و پا توی خونه گذاشتم که صدای جمعیت که شعر تولد می خوندن بلند شد و من با تعجب سر جام وایستاد م و به دخترا و پسرای رو به روم خیره شدم که پرهام جلو اومد و گفت :تولد مبارک دوست عزیز! _ممنون! فکر نمی کردم تولدم یادت باشه! _دیدی که هست! من که کاملا غافل گیر شده بودم با بهزاد و مهرداد و بقیه که از خیلی وقت بود ندیده بودمشون دست دادم و اونا تولدم رو بهم تبریک گفتن. دوتا دختر که قبلا هرگز ندیده بودمشون نز دیک اومدن و خواستن باهام دست بدن که بهشون توجهی نکردم و به همراه پرهام و بقیه وارد سالن شلوغ خونه شدم و به گلایه های بهزاد مبنی بر اینکه چرا دیگه تو ی جمعشون نیستم و باهاشون قطع رابطه کردم بدون هیچ حرفی گوش دادم که پرهام به جا ی من جوابش رو داد و گفت: _آراد دیگه کلا دور اینجور مهمونیا رو خط کشید ه و شما هم اگه می خواین ببینین ش باید به مسجد و حسینیه و اینجور جاها برین. با این طعنه ی پرهام به من! جمعیتی که دورمون جمع شده بودن زدن زیر خنده و من با لبخند ی گوشه ی لبم و بدون اینکه بهم برخورده باشه گفتم : پرهام راست میگه! خب دیگه اگه تبریک گفتنتون تموم شده من باید برم! مهرداد دستم رو گرفت و گفت :کجا داداش؟! تو هنوز نه شمع فوت کرد ی و نه کیک بریدی! با این حرفش به همراه پرهام برای فوت کردن شمع به سمت مبل گوشه ی سالن رفتم و ر وی مبل نشستم و در میان دست و صوت بقیه شمع ها رو فوت کردم و کیک رو بریدم که مهرداد چنگالی رو توی قسمت بریده شد ه ی کیک فرو کرد و تکه ی گند ه ا ی از کیک رو به دهنم نزدی ک کرد و گفت: _آراد! تا تو از این کیک نخو ری ما لب بهش نمی زنیم! چنگال رو با لبخند از دستش گرفتم و خودم یه مقدار از کیک رو خوردم که بهزاد کیک رو از ر وی میز برداشت و گفت :گفتیم کیک بخور! ولی دیگه نگفتیم هم هاش رو بخور! چنگال توی دستم رو توی بشقاب انداختم و گفتم : تو هنوز هم خسیسی بهزاد! کنار پرهام و مهرداد نشسته بودم که بهزاد بهم نو شیدنی تعارف کرد ولی من دستش رو پس زدم که پرهام بازم با طعنه گفت: آراد دیگه شراب نابش رو پیدا کرده و از این چیز ای الکی نمی خوره. خواستم به بهزاد که هنوز لیوان توی دستش رو به سمتم گرفته بود چی زی بگم که علاوه بر سر گیجه ای که آزارم می داد خیلی ناگهانی حالم بد شد و من با احساس حالت تهوع از جام برخاستم و به قصد خارج شدن از خونه چند قدمی برداشتم که دختری بهم نزدیک شد و لیوا نی رو به سمتم گرفت که من بهش توجهی نکردم و خواستم از کنارش رد بشم ولی او خیلی سریع خودش رو تو ی بغلم انداخت و سرش رو ر وی سینه ام گذاشت 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با تعجب و نفرت از خودم دورش کردم و با قدمای بلند و بدون توجه به پرهام که صدام میزد و می خواست بدونه یهو چم شده از خونه بیرون زدم و وقتی د یدم هوا ی سرد بیرو ن هم نمی تونه حالم رو عوض کنه، توی ما شین نشستم و به سمت خونه ی آقای محمدی حرکت کردم. حالم هر لحظه بد و بدتر می شد و نمی تونستم خوب رانندگی کنم ولی بدون توجه به حال بدم می روندم و طولی نکشی د که دیدم دیگه نمیتونم ادامه بدم و پام رو رو ی ترمز فشار دادم و ماشین که با سرعت در حرکت بود با صدا ی کشید ه شدن چرخهاش روی آسفالت متوقف شد و ما شین عقبی بهش برخورد کرد. حالم بدتر از اونی بود که از ما شین پیاده بشم و جواب غرغرهای رانند هی عصبانی رو بدم که خودش در ما شین رو باز کرد و خواست با دعوا من رو از ما شین بیرون بکشه ولی با دید ن رنگ پریده ی من با نگرانی گفت :آقا شما حالتون خوبه؟ به کمک مرده از ما شین پیاده شدم و کنار جدول نشستم. با خالی شدن محتویات معده ام توی جوب کنار خیابون و آبی که به دست و صورتم زدم حالم کمی بهتر شد و تازه تونستم ببینم چه بلایی سر ما شین بیچار ه آوردم. رو به مرده که با بطری آب توی دستش بالای سرم وایستاده بود گفتم : من همه ی خسارت ما شینتو ن رو میدم. _چی چی رو خسارت می دم؟ تو می دونی من چقدر باید خرج این ما شین بکنم تا مثل قبلش بشه؟ _گفتم که هر چی خرجش بشه من میدم تا حتی بهتر از قبلش بشه. یه نگاهی به وضعیت رخت و لباسم و ما شین مدل بالام انداخت و گفت : من کجا باید بیام و خسارت ب گیرم؟ آدر س شرکت رو بهش دادم ولی او دوباره با شک و تردید گفت :باشه قبوله! فقط داداش اگه می شه یه کارت ملی ای چیزی بده که خیالم راحت باشه این شرکت الکی نیست البته قصد توهین ندارم ها! فقط میگم کار از محکم کاری عیب نمی کنه! تو ی ما شین نشستم و کارت ملیم رو بهش دادم و گفتم :هر وقت ماشینت درست شد با ر سید هزینه ای که کرد ی بیا و خسارتت رو ب گیر
لبخند پت و پهنی گوشه ی لبش نشست و من که دید م حال زیا د خوبی ندارم بی خیال رفتن به خونه ی آقا ی محمدی شدم به سمت خونه روندم. با ر سیدنم به خونه جواب مامان رو که پر سید ه بود چرا نرفتم پیش آرام رو دادم و بعد گرفتن دوش به آرام پیا م دادم که امشب نمی تونم برم اونجا. رو ی تخت دراز کشید م و مد تی رو منتظر موندم تا آرام بهم پیام بده ولی او پیامی نداد و من هم خیلی زود خوابم برد. با صدای باز شدن در چشمام رو باز کردم و به مامان که جلوی در وایستاد ه بود و با نگرانی نگاهم میکرد سلام کردم و پر سیدم :چیزی شده 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 مامان که تازه متوجه شده بود من بیدارم جلوتر اومد و با نگرانی پر سید: آراد! تو تصادف کرد ی؟ سر جام ر وی تخت نشستم و گفتم :آره! ولی میبینی که سالمم و فقط ما شین یه مقدار ضرب دیده. _اون که خدا رو شکر! و لی طرفی که بهت زده چی اونم سالمه؟ اصلا چی شد که تصادف کرد ی؟ _او هم سالمه، دیشب حالم خوب نبود و وسط خیابون ترمز زدم و او هم از پشت بهم زد ولی خب خیابونه خلوت بود و مشکل چندانی پیش نیومد. _خب شکر خدا به خیر گذشته الان حالت خوبه؟ _خوبم! _خب پس پاشو بیا پایین یه چیزی بخور! بابات هم نگرانته می خواد بدونه چی شده. به ساعت ر وی دیوا ر که ساعت ده صبح رو نشون می داد نگاه کردم و گفتم :باشه شما برو من هم میام. با رفتن مامان گو شیم رو چک کردم تا ببینم آرام زنگ زده یا نه که دید م فقط دو تماس بی پاسخ از پرهام دارم. شماره ی آرام رو گرفتم که جواب نداد و من هم به خیال ا ینکه سرش شلوغه و متوجه تماسم نشده دوباره شماره اش رو گرفتم و وقتی دید م خیال جواب دادن نداره گو شی رو کنارم و ر و ی تخت انداختم و از اتاق خارج شدم. اونرو ز پنجشنبه بود و من می بایست به شرکت سر میزدم، بر ای همین خیلی زود صبحونه خوردم و به شرکت رفتم. می دونستم آرام به خاطر اینکه شبش نامزد ی امیرحسینه به شرکت نمیا د ولی ن می دونستم چرا جواب تما سهام رو نمیده و حسابی کلافه بودم. تا شب که بخوام به جشن برم درگیر کارهای شرکت و گذاشتن ماشین توی تعمیر گاه بودم و نزدیکا ی غروب بود که آماده شدم و با ما شین بابا که گفته بود خودش از ما شین مامان استفاده می کنه و سوئیچ ما شینش رو به من داده بود به خونه ی آرام رفتم. به محض ورودم به خونه آرزو که در رو برام باز کرده و توی راهرو منتظرم وایستاده بود بهم سلام کرد که جوابش رو دادم و او گفت : نمی دونم آرام از دیشب چش شده که ناراحت و عصبیه! من منتظر بودم تا او آماده بشه و با هم بر یم ولی خب حالا که شما اومدی من میرم خونه ی د ادا ش محمد و با او می رم. _تو نمی دو نی از چی ناراحته؟ _نه ولا چیز ی به من نگفت. آرزو کیفش رو رو ی دوشش انداخت و خواست از خونه بیرون بره که گفتم :خب! صبر کن تا با هم بریم. به روم لبخند زد و گفت :خیلی توپش پره! فکر نکنم شما از حالا حالاها بیاین و من هم برای رفتن خیلی عجله دارم فعلا خداحافظ! به فهمیدگیش که فهمیده بود شاید ما بخوایم تنها با شیم و عجله داشتن رو بهانه کرده بود لبخند زدم که از خونه خارج شد و در رو پشت سرش بست. با رفتن آرزو به سمت اتاق آرام رفتم و تو ی چارچوب ِ در باز اتاق وایستادم و به اتاق در هم ریخته و آرامی که بر خلاف گفته اش که گفته بود می خواد لباسی که من براش خرید م رو تو ی جشن بپوشه، لباس مشکی با دامن کلوش بلندی رو پو شیده بود و داشت توی کشوی میز آرایشش دنبال چیزی می گشت نگاه کردم که او بدون ا ینکه به من نگاه کنه با عصبانیت گفت : آرزو گفتم که طول می کشه تا آماده بشم تو می خو ای بری ُبرو.... آرام که در حال غر زدن برا ی زدن رژ لب به آینه نگاه کرده بود با دیدن تصو یر من تو ی آینه بقیه ی حرفش رو خورد و عصبی رژ رو روی میز انداخت و بدون ا ینکه توجهی به من بکنه به سمت تخت رفت و به دنبال چیزی مشغول زیر و رو کردن لباسای ولو شده ی رو ی تخت شد. کمی جلوتر رفتم و گفتم :سلام! جوابم رو نداد که من با کلافگی پرسیدم: چرا هر چی بهت زنگ می زنم جواب نمید ی؟ باز هم جوابی نداد که دوباره پرسیدم: آرام تو حالت خوبه؟ دستش ر وی لباس ها ثابت موند و گفت :مگه مهمه؟! با تعجب از لحن سردش گفتم :اگه نبود که نمی پر سیدم! درست سر جاش وایستا د و با عصبانیت گفت :نه! خوب نیستم! _چرا؟ چیزی شده؟ _آره شده! _چی؟ _یه سر ی آدما تو زرد از آب در اومدن و نشون دادن خیلی خوب می تونن نقش بازی کنن! _چی می گی آرام؟ درست حرف بزن ببینم چی شده و از چی ناراحتی؟! بغض کرد و گفت :از دو رو بودن و دو رنگی تو! از خود احمقم که خیل ی ساده گول ظاهر تو رو خوردم! اون هم با یه عکس پوچ و تو خالی..
. جلو تر رفتم و بازوش رو گرفتم و مجبورش کردم به طرفم برگرده که اشکاش رو ی گونه اش ریخت با در آوردن بازوش از دستم ازم فاصله گرفت. عصبی شدم و رو بهش غرید م:آرام چرا درست حرف نمیز نی و نمیگی چی شده؟ _میشه بگی دیشب کجا بو دی؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _خونه! چطور؟ _هه! دروغ گفتن هم بلد بو دی و ما خبر نداشتیم؟ _آرام دیگه داری عصبیم می کنی ها! من دیشب سر شب خونه ی پرهام بودم و.... با یاد آور ی خونه ی پرهام حرفم رو ناتموم رها کردم و گفتم :تو چی شنیدی آرام؟! گو شیش رو از ر وی میز برداشت و گفت: من چیز ی نشنیدم، دیدم! گو شیش رو به دستم داد و در حالی که اشک می ریخت با گر یه گفت:من بی بندو باری رو دیدم، دو رنگی و بی وجدانی رو دید م من نامردی رو دیدم! به صفحهی گو شی نگاه کردم و با دید ن عکس خودم که دختری با بدترین لباس تو ی بغلم بود چشمام چهارتا شد که آرام با پوزخندی میا ن گر یه گفت: ا ین یه دونه اشه هنوز هم هست . با این حرفش دستم رو ر وی صفحه ی گو شی کشیدم و عکسای دیگ های از خودم رو در حال کیک بریدن و جایی که دختره و بهزاد بهم نو شیدنی تعارف کردن رو دیدم و گفتم :آرام قضیه اینجور ی نیست که تو فکر می کنی! _پس چجوریه آراد؟ دوبار ه دستش رو گرفتم که با عصبانیت داد زد:به من دست نزن! محکم تر و عصبی مچ دستش رو چسبیدم و گفتم : دیروز پرهام بهم زنگ زد و ازم خواست برم دیدنش و من هم رفتم ولی باور کن نمی دونستم اونجا چه خبره و تازه وقتی رفتم فهمیدم پرهام به حساب خودش می خواسته من رو سورپرایز کنه و من هم برای اینکه دلش رو نشکنم مدتی رو کنارشون بودم. وق ی دید م آرام حرفی نمی زنه به صورت آرایش کرده اش که به خاطر گریه کردن کمی به هم ریخته شده بود نگاه کردم و ادامه دادم: مثل همه ی جشن تولدهای دیگه من شمع فوت کردم و کیک بریدم و به اصرار دوستم یه مقدار از کیک رو خوردم و مدتی برای حرف زدن باهاشون نشستم و لی نمیدونم چی شد که حالم بد شد و موقعی که داشتم از خونه میومدم بیرو ن این دختره ی تو ی عکس بهم چسبید.... _پس چون حالت بد بود ه خواستی لیوا ن نو شیدنی رو از دستش ب گیری و.... _من حتی دستم هم به لیوا ن نخورد، انقدر حالم بد بود که نفهمیدم چجور ی از خونه بیرون زدم. دستش رو از دستم در آورد و دوباره مشغول گشتن بین لباس ها شد که گفتم :چرا چیزی نمیگی ؟ اصلا اون عکسا رو کی برات فرستاده؟ مانتویی رو از بین لباسها بیرون کشید و گفت :چه فر قی می کنه! مهم اینه که بهم یادآور ی کرد خیلی زود اعتماد کردم. با عصبانیت مانتو رو از دستش بیرون کشید م و غریدم:آرام بهت میگم من دیشب حالم بد بوده و ناخواسته تو ی عمل انجام شده قرار گرفتم اونوقت تو میگی.... _بسه آراد! چرا فکر می کنی داری با بچه حرف میزنی؟ _ می دو نی؟ من الان با ما شین بابا اومدم اینجا؟ می دونی چرا؟ چون انقدر حالم بد بود که نتونستم رانند گی کنم و وسط خیابون ترمز گرفتم. کلافه رو ی تخت شلوغ و پلوغ نشست و من عصبی گو شیم رو از جیب شلوارم درآوردم و شمار ه ی پرهام رو گرفتم که بعد خوردن چهارمین بوق جواب داد و با عصبانیت بهش غریدم: خیلی پستی پرهام! باید می فهمیدم دلیل کج خل قیات چیز ی جز حسادت نیست. _چی میگی آراد! حسادت به چی ؟ _خفه شو پرهام! تو که می دونستی من دور مهمونی رو خط کشیدم چرا.... _من از کجا می دونستم تو تازگیا مسلمون شدی! حالا مگه چی شده که این همه جوش آوردی ؟ _یعنی تو می خوا ی بگی نمیدونی چی شده؟ تو که مسبب همه چیزی ؟ _آراد درست حرف بزن ببینم چی شده! _توی عوضی دیشب توی اون کیک لعنتی چی ریخته بو دی؟ _چی دار ی میگی؟ من چرا باید توی کیک چیز ی بریز م آخه. _من نمی دونم! این چیز یه که تو باید بگی! باید بگی کی و چرا دیشب از من عکس گرفته و برای آرام فرستاده، اون دختره که به قصد خودش رو توی بغلم انداخت کیه ؟ _یعنی یه نفر دیشب از تو عکس گرفته و برا ی آرام فرستاده؟ ولی آخه چرا؟ _من نمی دونم تو هم بهتره اگه میدو نی کی اینکا ر رو کرده بهم بگی یا اینکه برام پیدا ش کنی. _یه لحظه وایستا..... فکر کنم بدونم کی اینکار رو کرده. _کی؟ _سایه فکر کنم کار سایه بوده باشه! _ولی او که توی مهمو نی نبود؟ _نبود ولی قبلا اون دختره رو باهاش دیدم و خود سایه هم گفته بود می خواد ازت انتقام بگیره. بزار من الان ته و تو ی ماجرا رو در میارم و بهت زنگ می زنم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با قطع شدن تماس به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از اینکه خارج بشم برگشت
م و رو به آرام که به زمین خیره بود با جدیت گفتم : وقتی من برگشتم لباست با لباسی که من خرید م باید عوض شده باشه! بدون توجه به نگاه حرصیش از اتاق خارج شدم و برا ی اینکه یه کم آروم بشم به آشپزخونه رفتم و لیوا ن رو تا نصفه از شیر آب کردم و سر کشیدم و مد تی رو رو ی صندلی و پشت میز وسط آشپزخونه نشستم که پرهام زنگ زد. خیلی سریع جوابش رو دادم و گفتم :خب چی شد؟ _راستش رو بخوا ی فکر اینکه برات جشن تولد بگیریم فکر سایه بود!.... من یه مدته که سایه رو می بینم البته نه به عنوان دوست دختر فقط در حد یک..... _اینا ش به من ربطی نداره ادامه اش رو بگو.. _سایه ازم خواست برات جشن بگیرم و من هم قبول کردم! باور کن اصلا نمی دونستم او چه نقشه ای داره و تازه الان که بهش زنگ زدم گفت که دو نفر از دوستاش رو به جشن فرستاده که یکیش همون دختره بوده و دیگر ی هم همونی بوده که عکس گرفته و کیک رو مسموم کرده. _پرهام تو انتظار دا ری من ا ین چرندیات رو باور کنم؟ _من همین الان که بهش زنگ زدم و صداش رو ضبط کردم و می تونم برات بفرستمش. _پرهام خوب گوش کن ببین چی می گم! امشب شب نامزدی داداش آرامه و من دلم نمی خواد او به خاطر ندونم کاری من و تو ناراحت باشه! پس خودت بهش زنگ بزن و همه چی رو براش توضیح بده حتی اگه شده براش صدای ضبط شده رو هم بفرست. _ولی آرام جواب تلفن من رو نمیده! _تو از کجا می دون ی که نمی ده! _چیزه!...... نه اینکه خیلی با هم خوبیم اینه که جوابم رو نمی ده! _من نمی دونم خودت یه کا ریش بکن دیگه! _باشه سعی خودم رو می کنم فعلا خداحافظ . بدون اینکه جواب خداحافظیش رو بدم تماس رو قطع کردم و با بیرون دادن نفسم به اتاق برگشتم. با دیدن آرام که هنوز همون لباس مشکی توی تنش بود و جلوی آینه آرایش خراب شده اش رو تمدید می کرد کلافه دستم رو تو ی موهایی که یه ساعت بر ای درست کردنشون باهاشون ور می رفتم کشید م و گفتم :مگه من نگفتم لباست رو عوض کن! اخما ش رو توی هم کشید و گفت :همین خوبه! _اصلا هم خوب نیست. جلوتر رفتم و گفتم :آرام عکسی که تو دید ی کاملا صحنه سازیه و من به دخترایی که اونجا بودن حتی نیم نگاه هم ننداختم! تنها اشتباه من این بود که وقتی دیدم مجلس مختلطه دعوت پرهام رو قبول کردم و وارد خونه شدم پس بهت حق میدم ناراحت با شی ولی نمی زارم من رو بی بند و بار خطاب کنی یا اینکه این لباس رو بپو شی. با عصبانیت سرم غر زد:ولی من یا فقط این لباس رو می پوشم یا اینکه اصلا قید جشن رو می زنم. _باشه! پس خودت خواستی! بی توجه به حرفم مانتوش رو به دست گرفت و خواست بپوشه که جلوتر رفتم و مقابلش وایستادم. عصبی نفسش رو بیرون داد و خواست ازم دور بشه ولی من خیلی سر یع دستم رو پشت کمرش گذاشتم و مانعش شدم و دستم رو رو ی زیپ لباسش گذاشتم و گفتم : خودم برات عوضش می کنم. با همون عصبانیتش سرم غر زد:ولم کن. با جدیت زیپ لباسش رو تا نصفه پایین کشید م که سرم داد زد:باشه برو بیرو ن عوضش می کنم! _نه دیگه! من خودم برات عوضش می کنم. _آراد! گفتم برو بیرون خودم عوض می کنم. با کلافگ ی ازش دور شدم و از اتاق بیرو ن زدم و مدتی رو به انتظار اومدنش ر وی مبل وسط حال نشستم تا اینکه آماده و لباس پو شیده از اتاق خارج شد و بدون اینکه نگاهم کنه یا حر فی بزنه کفشای مجلسی پاشنه بلند توی دستش رو جلو ی در ورو دی رو ی زمین انداخت و مشغول پوشیدنش شد . ما شین رو نزدیک خونه ی حاج علی اکبر که مراسم نامزد ی توش برگزار می شد پارک کردم و به آرام که اصلا نه حرف زده بود و نه حتی نگاهم کرده بود نگاه کردم و خواستم چیزی ب گم که خیلی سریع پیاد ه شد و در ما شین رو به هم زد. نفسم رو عصبی بیرو ن دادم و از ما شین پیاده شدم و به همراهش به سمت خونه ای که چند نفر جلو ی درش وایستاده بود رفتیم. با ر سیدنمون به در خونه آرام رو به پسری هم سن و سال خودم با لبخندی که کاملا مشخص بود برا ی در آوردن حرص من رو ی لبشه سلام و احوالپر سی کرد که پسره هم از خدا خواسته به لبای قرمزش خیره شد و جوابش رو داد. با عصبانیتی که سعی داشتم پنهونش کنم خیلی آروم، آرام رو به داخل حیاط هول دادم که پسره گفت :آرام خانم لطفا شما که میرین بالا به مامانم بگین یه سر بیاد پایین کارش دارم. خواستم برگردم و دندوناش رو بریزم تو ی دهنش که خودم رو کنترل کردم و دست آرام رو تو ی دستم محکم فشار دادم که صدای آخش در اومد و من بی توجه به فشار بیش از حد دستم به گوشه ی خلوت و تا ریک حیاط کشوندمش و به د یوار سر د پشت سرش چسبوندم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با ترس و عصبانیت نگاهم کرد و من محکم و عصبی انگشت شستم رو ر وی لبش کشیدم که رژ قرمز رو ی لبش کم رنگ شد و رو