eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
332 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
ح: ذم آمران بی عمل در یکی از خطبه های نهج البلاغه علی علیه السلام مردم را نصیحت می کنند و به آن ها از ناپایداری دنیا سخن می گویند و سفارش می کنند که وظایف خود را به طور دقیق انجام دهند در قسمتی از آن می فرمایند: لَعَنَ اللّه ُ الامرینَ بِالْمَعْروُف التارِکیِنَ لَهُ وَ النّاهیِنَ عَنِ الْمُنْکَر الْعامِلیِنْ بِهِ خدا لعنت کند کسانی را که امر به معروف می کند، ولی خود به آن پایبند نیستند و نهی از منکر می کنند، ولی خود مرتکب آن می شوند.
خدا لعنت کند کسانی را که امر به معروف می کند، ولی خود به آن پایبند نیستند و نهی از منکر می کنند، ولی خود مرتکب آن می شوند. این کار نشانه گمراهی امام علی علیه السلام می فرمایند: در گمراهی فرد همین بس که مردم را به چیزی امر کند که خود آن را به جا نمی آورد و از چیزی بار دارد که خود آن را ترک نمی کند.
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز شنبه: 🔹 ۳۰ دی ۱۴۰۲ 🔹 🔹 ۸ رجب ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۲۰ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 انتشار خبر بازگشت حضرت امام به ایران [۱۳۵۷ ش] 💢 وفات شاه عباس صفوی [۱۰۰۷ ش] 💢 درگذشت مهندس بازرگان اولین نخست‌وزیر جمهوری اسلامی ایران [۱۳۷۳]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 چگونه عشق‌مان را به امام زمان اثبات کنیم؟ 🎙
بهش از فاصله ی کم غریدم :اگه یه بار دیگه این لبها بخندن خودم می برمشون. نیشخندی زد و گفت : یعنی می خوا ی باور کنم این چیزا هم برا ی تو مهمه؟ با این حرفش گر گرفتم و دستش رو بیشتر فشار دادم که از شدت درد چشماش رو محکم بست و من با احساس نزدیک شدن کسی بهمون دستش رو رها کردم و ازش فاصله گرفتم و بهش اجازه دادم بره! با حرص و در حا لی که دستش رو ماساژ می داد نگاهی بهم انداخت و ازم دور شد . در تمام مدت مراسم کنار بابا و آقای محمد ی و محمدحسین نشسته بودم و به امیرحسین شاد و خندون که هر چند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف به قسمت زنانه می رفت نگاه میکردم و برای تموم شدن این مراسم که هر لحظه اش یک ساعت برام می گذشت لحظه شماری می کردم. محمدحسین که فهمیده بود عصبیم و حال خو بی ندارم ازم پر سیده بود چمه که من جواب سر بالا داده بودم. نمی دونستم آرام چه حالی داره و چیکار می کنه ولی پرهام باهام تماس گرفته بود و گفته بود که آرام جواب تماسش رو نداده ولی او بهش پیام داده و صدای ضبط شد ه ی سایه رو که اعتراف کرده بود همه چی صحنه ساز ی بوده رو براش فرستاده. با تموم شدن مراسم من اولین کسی بودم که از خونه ی همسایه ی حاج علی اکبر که بر ای آقایون در نظر گرفته شده بود بیرون زدم و به انتظار اومدن آرام جلوی در حیاط وایستادم. ولی آرام خیال بیرون اومدن نداشت و من که حسابی توی هوای سرد داخل کوچه سرما خورده بودم یقه ی کتم رو گرفتم و بالا کشیدمش و سرم رو توش قا یم کردم. مدتی گذشت تا اینکه با دیدن آرام که به همراه آرزو از خونه خارج شد به سمتشون رفتم که هما خانم هم از خونه خارج شد و رو بهمون گفت :چرا اینجا و توی این سرما وایستادین؟! آرزو جواب داد:آخه هنوز بابا بیرون نیومده. هما خانم با گفتن" الان بهش زنگ می زنم ببینم کجا مونده" مشغول گشتن به دنبال گو شیش تو کیفش شد که ماشین آقا ی محمدی کنارمون متوقف شد و آرزو با دیدنش گفت :مامان نمیخواد زنگ بز نی بابا خودش اومد. آرزو که از سرما به خودش میلرزید با گفتن این حرف خیلی زود خودش رو توی ما شین انداخت و هما خانم رو به من و آرام گفت : شما هم تا نچاییدین زودتر راه بیفتین. _مادر جان اگه اجازه بدین من امشب آرام رو با خودم ببرم. _اختیار دا ری پسرم! پس فعلا خداحافظ . _خداحافظ . با نشستن هما خانم توی ما شین آرام گفت : اگه با بابا نرفتم به خاطر این بود که نخواستم بفهمه بینمون اتفاقی افتاده پس تو هم لطفا فقط من رو به خونه برسون. بی توجه به حرفش در ما شین رو براش باز کردم که تو ی ما شین نشست و من هم پشت فرمون نشستم و در سکوت به سمت خونه ی خودم روندم. در خونه رو باز کردم و منتظر موندم تا اول او وارد خونه بشه. با ورودش به خونه من هم به دنبالش وارد شدم و در رو پشت سرم بستم که خیلی جدی به سمتم برگشت و گفت :چرا من رو آوردی اینجا ؟ _تا تکلیفمون با هم معلوم بشه و من یه سر ی چیزا رو برات توضیح بدم. _مگه من ازت توضیح خواستم که بخوا ی برام توضیح بد ی؟ _تو نخواه ولی من باید بگم سایه کیه و چرا این کار رو کرده. به سمت مبل وسط حال رفت و چادرش رو روش انداخت و گفت :من خیلی خوب سایه رو می شناسم! دختر آقای بهرامی و دوست دختر سابق شما! بهش نزدیک شدم و گفتم :و لی تو او رو از..... _این رفیقت امشب پدر گو شیم رو درآورد انقدر که پیام داد و در موردش گفت. با نگرانی پر سیدم:مگه چی برات نوشته؟ رو ی مبل نشست و دستاش رو به خاطر سر دی هوای خونه توی بغلش گرفت و گفت :اینکه یه مدت باهاش دوست بودی و اون عاشقت شده و لی تو ولش کردی و او هم میخواد یه جو ری ازت انتقام بگیره . نفس راحت ی کشید م که گفت: وای اینجا چقدر سرده! با این حرفش تازه به این فکر افتادم که ما درست وسط زمستون اومدیم تو ی خونه ای که حسابی سرد بود و سه ما هی می شد که کمترین گرمایی رو ندید ه بود . کتم رو از تنم در آوردم و ر وی شونه ها ی لرزونش انداختم و مشغول روشن کردن پکیج و شو مینه شدم. شعله ی شومینه رو تا آخر باز کردم و به اتاق رفتم و خوش خواب روی تخت رو با تنها پتو و بالشی که توی خونه بود رو برداشتم و دوباره به حال برگشتم و اونا رو کنار شومینه ر وی زمین انداختم که آرام گفت: تو که نمی خوا ی ب گی شب رو باید ا ینجا بمونیم! _چرا اتفاقا! مشغول جابه جا کردن چیزایی که آورده بودم شدم که بالای سرم وایستاد و گفت : و لی من می خوام برم خونه. دست از کارم کشیدم و روبه روش وایستادم و گفتم : چرا نمی خوا ی باور کنی که همه چی یه اتفاق بوده و من بدون اینکه بخوام تو ی اون موقعیت قرار گرفتم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 آرام! من از وقتی تو اومدی توی زندگیم نه تنها به همچین مهمونیایی نرفتم که حتی به سایه یا هیچ دختر دیگه ا ی فکر هم نکردم
ولی تو هنوز هم من رو با گذشته ام می بینی. _هیچ هم اینجور ی نیست. _پس چجوریه ؟ _من اگه قرار بود تو رو با گذشته ات ببینم الان اینجا نبودم! گذشته ی تو چه ِ خوب چه بد گذشته! من الان تو رو میبینم که چرا باید با .... اشک تو ی چشمش حلقه زد وحرفش رو نیمه تموم رها کرد و در عوض گفت : دیروز خیلی خوشحال بودم آراد! همون اول روز به نگین (همسر محمدحسین ) زنگ زدم و ازش خواستم مامان و اینا رو برای شام دعوت کنه! چون میخواستم شبش با کسی که برا ی ر سیدن تولدش لحظه شماری میکردم تنها باشم و یه جشن دونفره براش بگیرم! تا شب از خوشحالی روی پام بند نبودم و با رفتن مامان و بابا برای اومدنت آماده شدم. اشک از چشمش ر وی گونه اش ریخت و ادامه داد:دیشب تو ی خونه ای که تنها روشناییش شمع رو ی کیک بود منتظر نشستم تا تو بیا ی و من اولین کسی باشم که تولدت رو بهت تبریک میگه ولی در کمال ناباو ری تو بهم پیا م دادی که نمی تو نی بیا ی و لحظه ا ی بعد عکست رو برام فرستادن که توی جشن دیگه ای خوش بودی.... جشن شلوغ اونا با جشن یک نفره و خلوت من قابل مقایسه... نذاشتم حرفش رو تموم کنه و تو ی بغلم کشیدم و گفتم : بودن کنار کسی که دیوانه وار عاشقشم ! بدون هیچ جشنی! برا ی من میارزه به بودن توی جشنی که تمام دنیا توش جمع باشن . او که تو ی بغلم به هق هق افتاده بود با بغض گفت :خیلی شب بدی بود آراد! شبی که فکر می کردم قراره یه شب ر ویایی برام باشه تنهایی و تو ی خونه ی تاریک نشستم و با گر یه شمع تولدت رو فوت کردم خیلی سخت گذشت! خیلی! من چیکار کرده بودم؟ دل کسی رو شکسته بودم که طاقت دیدن کوچکترین ناراحتیش رو نداشتم و دید ن اشکاش قلبم رو آتیش می زد! سرم رو بالا گرفتم و چشمام رو بستم گفتم : بسه آرام! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده ام نکن!خدا من رو لعنت کنه که دل تو رو شکستم . سر ش رو بالا گرفت و با گذاشتن انگشتش رو ی دهنم مجبورم کرد ساکت بشم و با چشمای اشکیش به روم لبخند زد که پیشونیش رو بو سیدم و گفتم :ببخش خانومم!ببخش آرامم! با صدای هشدار قهوه ساز به چشماش نگاه کردم و گفتم :خوردن یه فنجون قهو ه ی داغ توی هو ای سرد و کنار شومینه و صد البته کنار عشقت....... آخ که چه می چسبه! خود ش رو از بغلم بیرو ن کشید و با اشاره به لباسای تنش گفت :آراد! تو که انتظار نداری من تا فردا با این لباس بمونم؟! تازه یادم اومده بود که آرام با لباس مجلسی و پالتوشه و هیچ لبا سی هم برا ی پوشیدن اینجا نداره ولی با فکر کمد پر از لباس خودم با خنده گفتم : اینجا یه کمد پر از لباسه که می تو نی هر کدومش رو که خواستی بپو شی. _لباس زنونه؟! _نه! _یعنی لباس تو رو بپوشم؟ _خب آره! _آراد می شه یه نگاهی به هیکلت بندازی! آخه مگه لباس تو انداز هی من میشه؟! _تو برو و بپوش من خودم اندازه ت می کنمش. آرام به ناچار برا ی عوض کردن لباسش به سمت اتاق رفت و من بر ای ر یختن قهوه به آشپزخونه رفتم و توی دوتا فنجون قهوه ریختم و از آشپزخونه خارج شدم . فنجونا ی قهوه رو رو ی لبه ی شومینه گذاشتم که آرام در حالی که محکم کمر شلوارش رو بود گرفته بود که از پاش نیفته از اتاق خارج شد. دست به سینه و با لبخند به او که تیشرت من تو ی تنش زار می زد و کلافه به نظر می ر سید نگاه کردم که نگاهش رو بهم دوخت و شونه هاش رو پایین انداخت. شال گردنم رو از ر وی چوب لباسی برداشتم و به سمتش رفتم و وقت ی بهش رسید م شال گردن رو به کمرش بستم تا شلوار از پاش نیفته و پاچه ها ی شلوار رو تا زدم و عقب تر وایستادم و نگاهش کردم که بی توجه به نگاه خیر ه من نگاهش رو به دور تا دور خونه چرخوند و گفت :آراد! ا ینجا خونه ی خودته ؟ _نه!اینجا خونه ی ماست! خونه ی عاشقانه های من و تو! چطوره؟ دوستش دا ری ؟ _خیلی قشنگه! و لی به نظرت خیلی بزرگ نیست؟ _به نظر من که کوچیکم هست! _یادم باشه صبح به همه جاش سرک بکشم. _چرا صبح؟ _آخه الان سردمه و اون پتوی کنار شومینه بد جور بهم چشمک می زنه.
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 آرام با گفتن این حرف به سمت شومینه پا تند کرد و من هم وارد اتاق شدم و لباسم رو با لباس راحتی عوض کردم و از داخل کمد دیوا ری گیتارم رو برداشتم و از اتاق خار ج شدم و به سمت شومینه رفتم که آرام با دید ن گیتا ر توی دستم با ذوق گفت : آراد تو بلدی گیتار بزنی ؟ _پس چی که بلدم! با خوشحالی بهم نگاه کرد که پتو رو رو ی شونه اش انداختم و ر وی صند لیای روبه روش نشستم و او فنجون قهو ه اش رو تو ی دستاش گرفت با لبخند بهم خیره شد. به چشمای رنگی ش خیر ه شدم و همراه با گیتا ر زدن تمام احساسم رو توی صدام ریختم و براش خوندم. حالا که دنیامو ن یکی شد حالا که حرف دلامون یکی شد حالا که آسمون پر ستاره شبامون یکی شد! حالا که دست توی دست سمت نگاهمون یکی شد! حالا که تیک تیک قلبامون ** * بذار یه چ ی بهت بگم بگم؟! دوستت دارم دوستت دارم دوستت دار م _ خیلی دوستت دارم آرام! دوباره گیتار زدم و چشم توی چشم آرام آهنگ عاشقانه ای رو زمزمه کردم. با تموم شدن شعرم گیتار رو کنار گذاشتم و کنار آرام نشستم و قهوه ی سردم رو خوردم . همانطور که نشسته بودم سر جام دراز کشیدم و سرم رو روی پا ی آرام که به دیوا ر کنار شومینه تک یه داده و پاهاش رو دراز کرده بود گذاشتم و گفتم :آرام تو گفتی به خاطر یه عکس بهم اعتماد کردی؟ _هم آره و هم نه! من از قبل هم بهت اعتماد داشتم ولی وقتی آقاجون عکس تو رو سر نماز برام فرستاد دیگه مطمئن شدم دلم جای بدی گیر نکرده. _یعنی بابا وقتی من سر نماز بودم ازم عکس گرفته و برا ی تو فرستاده؟ _آره! برام عکس فرستاد و گفت: تو دلیل بزرگی هستی که آراد به خاطرش به خودش برگشته و لی بدون بزرگترین دلیلش نیستی! _پس چرا من متوجه نشدم که کی ازم عکس گرفته؟! _عکست از پشت سر بود! وا ی که من چه قدر حرص خوردم که چرا از روبه رو عکس ننداخته. از حرفش خنده رو ی لبم اومد که گو شیش رو جلوم گرفت و گفت : اینه اون عکس حرص درآر! گو شی رو از دستش گرفتم و به عکس خودم که سر نماز و توی اتاقم گرفته شد بود نگاهی انداختم و گفتم :آرام اجازه مید ی عکسات رو ببینم ؟ _نیازی نیست برا ی دیدن چیزی که متعلق به خودته ازم اجازه بگیری! من با ذوق مشغول تماشای عکسای رو ی گو شیش شدم و او هم در مورد هر کدوم از عکساش برام توضیح می داد که کی و کجا گرفته شده. عکسایی که بیشتر ش سلفی و از لحظه ه ای خوش بودن. تو ی اون شب قشنگ چشم توی چشم آرام از رویاهام حرف زدم و به رویاهای قشنگش گوش دادم رویاهایی که همه جاش من بودم و خودش! کنار حرفا ی عاشقانه مون به هم قول دادیم که تا آخر عمر کنار هم بمونیم و هیچ چیز نتونه بینمو ن جدایی بندازه! دو هفت های گذشته بود و من توی یه عصر سرد زمستو نی توی حال و رو به روی مامان نشسته بودم و سرم به رد و بدل پیا م با آرام گرم بود که با صدا ی آ یفون که به نظر می ر سید کسی که دستش رو رو ی زنگ گذاشته قصد برداشتنش رو نداره من و مامان با تعجب به هم نگاه کر دیم و مامان زودتر از من برا ی باز کردن در از جاش برخاست و به سمت در رفت و لحظه ای بعد برگشت و گفت :سعید و آیدا ن! _خب! حالا چرا شما هول کر دی؟! _نمی دونم چرا یهو دلم شور افتاد! احساس کردم قیافه ی سعید یه جورایی عصبی و ناراحته. _حتما باز هم با هم دعوا کردن. مامان برا ی باز کردن در خونه ازم دور شد و لحظه ای بعد آیدا با چشم گر یون وارد خونه شد و با صدای بلند مشغول گریه کردن شد . مامان دست مرسانا رو که با ترس و گر یه مامانش رو نگاه می کرد گرفت و رو به آیدا گفت :آیدا باز چی شده؟ سعید کجا رفت ؟ آیدا وسط گر یه گفت :سعید تهدیدم کرده که طلاقم میده ومیخواد مرسانا رو ازم بگیره بهم میگه ما دیگه نمیتونیم باهم زندگی کنیم! الان هم من رو گذاشت اینجا و خودش رفت. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با کلافگی شماره ی سعید رو گرفتم و وقتی جواب داد ازش خواستم برگرده تا ببینم حرف حسابش چیه و چرا همچین حرفی رو زده که سعید هم مخالفتی نکرد و گفت تا پنج دقیقه دیگه میرسه. یک ربع بعد به همراه مامان و آیدا و روبه رو ی سعید نشسته بودم و صدای جیغ و داد و خنده ی مرسانا از توی اتاق آوا تنها صدایی بود که فضا ی خونه رو پر کرده بود. نفسم رو بیرو ن دادم و رو به سعید گفتم : سعید آیدا چی می گه؟ _هر چی گفته درست بوده. _خب نمیخوا ی بگی چرا؟ _چرا از خودش نمیپر سی؟! _از خودش زیا د شنیدم! میخوام از تو بشنوم. _با هم تفاهم نداریم! _تو که انتظار ندار ی من این رو باور کنم؟ _من اصلا دلم نمی خواست توی زند گیتو ن دخالت کنم و لی میبینم رابطه ی
شما به جای اینکه بهتر بشه..... _بهتر نمی شه ....یعنی آیدا نمی خواد که بشه. آیدا با عصبانیت گفت :من نمیخوام بهتر بشه یا تو که همه اش غر میزنی و از هر چیزی ایراد می گیر ی و به هر کسی اجازه میدی توی زندگیمون دخالت کنه؟ سعید:غر می زنم چون هنوز توی گذشته سیر میکنی. ایدا:من توی گذشته سیر می کنم یا تو با رفتار عهد بوقت؟ سعید_مشکل تو همینه که خیلی خودت رو به روز کر دی. مامان وسط بحثشون پرید و گفت :چرا درست حرف نمی زنین ببینم چتونه که رو زی یه بار با هم دعوا دارین و به جون هم میافتین ؟ ایدا: من چیزیم نیست و همون آیدا ی قدیمم ولی این آقا همیشه دعوا داره و غر می زنه. سعید: اتفاقا من هم با همین آیدای قدیم مشکل دارم که نمی فهمه دیگه یه بچه داره و به جای گشت و گذاز با دوستاش باید به اون برسه! هنوز نفهمیده به جای گذاشتن عکسای یهویی توی اینستا و کوفت و زهر مار و رفتن به این مهمونی و وقت صرف کردن توی آرایشگاه ها باید یه کم هم به شوهر و بچه اش توجه کنه. ... آیدا : من توجه نمی کنم یا تو! که بیشتر وقتت رو تو ی اون شرکت لعنتی می گذرونی؟ سعید: آخه به چه امیدی بیا م خونه؟! یا خانم توی خونه نیستی یا اینکه مهمون دا ری و من نباید مزاحمتون باشم! یا اگر هم با شی سرت به گوشیت و چت کردنت گرمه و مثل همیشه مجبورم غذای مونده ی رستوران رو بخورم که توی همون شرکت هم پیدا م یشه! آیدا : همینه دیگه! آقا هر روز به خاطر شکمش باهام دعوا داره! مثل اینکه یادت رفته مامان روز اول بهت گفت دخترم تا حالا دست به سیاه و سفید نزده و آشپز ی بلد نیست چرا همون موقع نگفتی به جای زن دنبال کنیز می گر دی و.... سعید از جاش برخواست و گفت :مثل اینکه حرف زدن ما بیخودیه و باز هم آیدا خانم حرف خودش رو میزنه. مامان با نگرانی گفت :ولی سعید جان این مشکل چیز ی نیست که با طلاق حل بشه اگه به فکر خودتون نیستین حداقل به فکر مرسانا با شین. سعید پوزخندی زد و گفت : فکر میکردم با اومدن مرسانا خانم درست می شه و به زندگیش میچسبه و لی اشتباه می کردم و از خودم ناراحتم که او رو هم وارد یه زند گی بی سر و ته کردم. شرمنده مادرجون ولی این دعوای ما فقط با جدایی تموم می شه! سعید با گفتن این حرف با قدمای بلند به سمت در رفت و از خونه خارج شد و دوباره آیدا زد زیر گریه که مامان بهش گفت: بسه آیدا! معلوم نیست چه بلایی سر بیچاره آورد ی که اینجوری می گه! آیدا با گر یه گفت :من بلا سر او آوردم یا او که همیشه از یه چیزی ایراد می گیره! همه اش غر میزنه و انتظار داره مثل خدمت کارا روز تا شب براش بشورم و بسابم و آشپزی و بچه دا ر ی کنم. مامان : خب آدم برا ی همین زن میگیر ه و گر نه مگه مرض داره الکی خرج یه آدم د یگه رو هم بده! آیدا: من توی خونه ی بابام کار نکردم که برم برای او حما لی کنم؟ ِکی میخوای بزرگ شی؟ تا از حرفای آیدا حرصم گرفت و رو بهش غریدم: آیدا تو کی میخوای همیشه وقتت رو به جا ی شوهرت با دوستای ارازلت بگذرونی؟ _از کی تا حالا دوستای من شدن ارازل؟ یادمه قبلا یه جور دیگه صداشون می کردی! _قبلا مثل تو فکر می کردم. _حالا مثل کی فکر میکنی ؟ از جام بلند شدم و گفتم :س عید راست می گه بحث کردن با تو فایده نداره. به بابا که تازه وارد خونه شده بود سلام کردم که جوابم رو داد و با اشاره به آیدا گفت باز هم ما موریت جدید؟! _این دفعه ممکنه ماموریت برای همیشه طول بکشه! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _منظورت چیه ؟ آیدا با بغض گفت : منظورش اینه که من و سعید می خوا یم از هم جدا بشیم. بابا چیزی نگفت و با کلافگی رو ی مبل نشست که مامان گفت :منصور نمیخو ای کار ی بکنی؟! _چیکار کنم خانم! این اتفاق دیر یا زود می افتاد. مامان: یعنی چی که دیر یا زود می افتاد؟ یعنی بزاریم به همین راحتی طلاقش بده و بچه رو ازش بگیره ؟ با جوابی نداد که مامان ادامه داد : اینا خودشون به درک! فکر اون بچه ی بیچار ه رو کر دی که چطور باید بدون مادر، بزرگ بشه؟! با این حرف مامان گریه ی آ یدا شدید تر شد و بابا گفت : همین الان هم اون بچه ماد ری نمیبینه! اینجور ی دیگه حداقل میدونه که دیگه مادری..... آیدا : بابا شما میدونی چی میگی ؟ اصلا شما بابای منی یا بابای سعید که انقدر ازش طرفداری می کنی!؟ بابا با حسرت نگاهش کرد که آیدا از جاش برخاست و گفت : باشه؟! همه تون طرف او رو بگیرین! من خودم به تنهایی از پس خودم و زندگیم بر میام. آیدا با گفتن این حرف پله های مارپیچ رو با سرعت بالا رفت که بابا گفت :آراد! به این پسره بگو بیاد ببینیم چشونه که هی مثل خروس جنگی به جون هم میافتن. از وقتی آرام شده بود ِ خانم آقای رئیس! دیگه صبحونه رو دو نفری می خوردیم و خبر
ی از نسکافه و بیسکوئیت و معده دردای من نبود! همون روزای او ل ازدواجمون آرام از مش باقر خواسته بود تا هر روز برامون یه صبحونه ی حسابی آماده کنه و هیچ روز ی نذاشته بود سینی صبحونه خالی به آبدارخونه برگرده و من رو مجبور می کرد تا همه اش رو بخورم. با صدای آرام به خودم اومدم که در حالی که مشغول ریختن چایی توی استکان بود گفت: دیشب مامان جون بهم زنگ زد! ولی صداش مثل همیشه نبود و ناراحت به نظر میر سید تو هم که امروز همه اش تو ی فکری... مشکلی پیش اومده ؟ از ر وی صندل ی برخاستم و میز رو دور زدم و رو به روش نشستم و گفتم : باز هم آیدا و سعید بحثشون شده! استکان چای رو به طرفم گرفت و گفت :خب! این یه امر طبیعیه! همه ی زن و شوهرها روز ی صد بار با هم دعوا می کنن. _ولی مال اینا از طبیعی گذشته و کار به جدایی ر سیده. _واقعا! و لی آخه چرا اونا که زندگیشون خیلی خوبه؟! _از بیرو ن خوبه ولی از داخل افتضاحه! _می دونم فضولیه ولی چرا؟ مگه چطوریه ؟ _آرام! تو دیگه غریبه نیستی که بگی فضول یه!.. . سعید میگه آیدا به جا ی زندگی کردن با او و بچه دار ی همه اش اینو ر و اونور و با دوستاشه و از این جور چیزا که البته من بهش حق میدم آیدا دیگه خیلی غرق شده تو ی تجمالت و کلاس و به روز بودن! _خب این که مشکلی نیست که بخوان به خاطرش از هم جدا بشن! اونا میتونن خیل ی راحت مشکلشون رو با یه مشاوره حل کنن. _چه میدونم! شاید هم مشاوره رفتن و فاید ه نداشته! آرام که به نظر می ر سید توی فکر باشه لقمه ی نون و پنیری رو به سمتم گرفت و گفت: آراد! _جان دلم! _اگه من هم یه روز بد بشم ..... _مگه تو بد شدن هم بلدی؟! _چرا که نه! _خب اگه بد بشی چی ؟ _اگه بد بشم و باهات نسازم ممکنه که از هم جدا بشیم؟ _هیسسس! آرام هیچ وقت حرف از جدایی نزن! حتی حرف زدن در موردش هم برام عذاب آوره. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 *در خونه رو برا ی آرام باز کردم و به دنبالش وارد خونه شدم که مرسانا که وسط سالن میدوید و باز ی می کرد با دیدنمون به سمتمون دوید و خودش رو توی بغل آرام انداخت. آرام خیلی مهربون بغلش کرد و با دادن کیف و چادرش به دست من و درحالی که با مرسانا حرف میزد وارد حال شد و با آیدا و بابا که تو ی حال نشسته بودن احوالپر سی کرد. کیف و چادر آرام رو به چوب لباسی آویزو ن کردم و به دنبالش وارد سالن شدم. مامان که تازه احوالپر سیش با آرام تموم شده بود گفت : ناهار حاضره دیگه اینجا نشینین، زود لباس عوض کنین و بیاین ناهار بخورین. با این حرف مامان آرام مرسانا رو زمین گذاشت و به دنبال من برا ی عوض کردن لباسش راهی طبقه ی بالا شد. بعد خوردن ناهار خوشمز ه ای که مامان پخته بود، آیدا که هنوزم چشماش پف داشت میز رو جمع کرد و آرام و آوا مشغول شستن ظرفها شدن و من هم که د یدم حسابی خوابم گرفته به سالن رفتم و ر وی مبل کنار شومینه دراز کشید م و خیلی طول نکشید که خوابم برد. با احساس قرار گرفتن پتوی نازکی که روم انداخته شد چشمام رو باز کردم و به آرام که ازم دور می شد نگاه کردم و دوباره چشمام رو بستم که بخوابم و لی با صدای آرام بی خیا ل خوابیدن شدم و گوشام رو تیز کردم به حرفاش گوش دادم که به آید ا که رو ی مبل وسط سالن نشسته بود، میگفت :از کجا معلوم که دوستا ی تو همینجوری هستن که میگن؟ آیدا : من اونا رو خوب می شناسم و از خیلی وقته که باهاشونم، اصلا چرا باید دروغ بگن و از زندگیشون جور دیگه ای تعریف کنن. آرام _بعضی ها دروغ میگن تا خلأ هایی که توی زندگیشونه رو پر کنن. آیدا _ولی اونا هیچ خلأ توی زندگی ندارن. آرام_ یادمه تو ی دانشگاه دوتا هم کلاسی داشتم که یکیشون ساده و هم کم حرف بود و لی اون یکی همه اش از خودش تعریف می کرد و به اونایی که ازدواج کرده بودن می گفت چرا ازدواج کردین و مجردی خوبه و من به هر کسی جواب نمیدم! هر روز هم با یه مدل لباس جدید میومد دانشگاه و کلی از خودش و آزادیش برامون حرف می زد و با اون یکی دوستم که ساده بود دوست صمیمی شد و بهش می گفت چرا زود ازدواج کرده و. ... تا اینکه بعد یه مدت دختر ساده لوح بعد چند روز غیبت به دانشگاه اومد و گفت از شوهرش طالق گرفته و باورت نمیشه اگه بگم یه هفته بعد خودش بهمون گفت که همون دختری که زیرش نشسته بود تا طالق ب گیره با پسره ازدواج کرده بود. دختر ه میگفت به خونه شون رفته تا باهاش دعوا کنه اما وقتی وضع مادر مریضش و خونه زندگیشون رو دید ه که چقدر فقیرانه است پشیمون شده و چیز ی نگفته 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 آیدا در سکوت به حرفا ی آر
ام گوش میداد که آرام ادامه داد: اون دختره به خاطر خلأ بی پولی از خودش تعریف می کرد و به خاطر حسادت با شوهر پولدار دوستش دوست شده بود و باعث جداییشون شد . من نمیگم دوستا ی تو مثل او هستن ولی تو مطمئنی که اونا هیچ وقت آشپز ی نمی کنن؟ یا تو از کجا انقدر مطمئنی که شوهراشون با کاراشون موافقن؟ تو که تو ی زندگی اونا نیستی و فکر می کنی چون خودت همه چی رو صادقانه بهشون میگی اونا هم با تو صادقن! آیدا_من به اونا کا ری ندارم مشکلم با سعیده که انتظار داره مثل نوکرا براش کار کنم و غذا بپزم و بچه دار ی کنم. _آیدا تا حالا با خودت فکر کردی که چرا مامانت با وجود ا ینکه بابات بهش اصرار میکنه خدمت کا ر بگیره خودش غذا می پزه و ظرف می شوره؟ چون عاشق شوهر و بچه هاشه و با این کارش عشق و علاقه اش رو بهشون نشون میده. آیدا _من هم دقیقا با همین موضوع مشکل دارم که آقا همیشه به خاطر شکمش باهام دعوا داره. آرام _مامانم همیشه میگه مردا رو جون به جونشون کنی شکموین و بهم میگه هنر یه زن اینه که با کمترین امکانات خوشمزه ترین غذا رو برای شوهرش بپزه. چه اشکالی داره که خانم خونه برای شوهرش با عشق غذا بپزه و سفره بچینه. _من نه بلدم آشپزی کنم و نه اصلا از آشپزی خوشم میا د . آرام با خنده جوابش رو داد: من هم اصلا آشپز ی بلد نیستم! ولی از وقتی با آراد نامزد شدم به خاطرش آشپزی می کنم تا یا د بگیرم و توی این چند ماهی هر چی غذا ی سوخته و کته است رو به خانواد ه ام دادم. بابام بیچاره با َب ََه َب ََه و چَ ََه چَ ََه هر چی می پزم رو می خوره و بعد غذا مامان کلی عرق نعنا و دارو به خوردش میده تا دل درد نگیره مریض نشه! ولی آرزو و امیرحسین تا دلت بخواد سرم غر می زنن و امیرحسین بهم میگه :آرام تو رو خدا دست از سر ما وردار، به خدا ما موش آ زمایشگاهی نیستیم بزار هر وقت رفتی خونه ی خودت این غذاها رو ر وی آراد آزمایش کن. و هر شب که می خواد غذا بخوره میگه: من بیچار ه الان باید غذاهای سوخته ی آرام رو بخورم و چند وقت دیگه هم غذاهای سوخته ی مهتاب رو! آیدا_ولی اگه من غذا بپزم مطمئنم باز غر میزنه که چرا بی نمکه یا شوره یا کته است. آرام _به نظر من آقا سعید انقدر فهمیده و عاشقت هست که وقتی ببینه تو با عشق براش غذا پختی نه تنها غرنمیزنه که ازت تشکر هم می کنه. آیدا _نمی دونم آرام! دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلطه! سعید به خاطر هر چیز کوچیکی غر می زنه تازگیا حتی به لباس پو شیدنم هم گیر میده! حتی به لباس تو خونه ای باورت میشه؟! آرام _من نمی دونم تو توی خونه چجور لباس میپو شی ولی به قول مامانم یه زن باید تو ی خونه بیشتر از بیرو ن به خودش برسه و جو ری باشه که شوهرش وقتی سر کاره دلش بخواد زودتر به خونه بره. 💕 ... 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 آیدا _هه! رابطه ی ما که جور یه که سعید یا به خونه نمیاد! یا اینکه تازه وقتی هم که میاد زورش میاد خودش در رو باز کنه و بیا د تو و من باید در رو براش کنم! آرام _یه جا خوندم که نوشته بود مرد نباید یهویی وارد خونه بشه و باید در بزنه تا خانمش با ر وی خوش در رو براش باز کنه و زن هم وقت ورود همسرش نباید توی آشپزخونه باشه و با ید با رو ی باز به استقبال شوهرش بره! تازه من با خوندن این مطلب بود که فهمیدم چرا بابا با وجود داشتن کلید باز هم در می زنه! به نظر من آقا سعید هم این مطلب رو یا شنیده یا خونده ولی تو جوری که خودت خواستی اون رو تفسیر کردی بدون اینکه دلیل کارش رو ازش بپر سی. آیدا _یعنی تو هم مثل بقیه و خودم فکر میکنی مشکل از منه؟ آرام _نه! آقا سعید هم بی تقصیر نیست! او باید بهت بگه از چه کار تو ناراحته و چه رفتار تو دوست نداره و به نظر من خودت بهش بگو که بهت بگه! مثال بهش بگو" من خوشحال میشم اگه کار ی کردم که تو ناراحت شدی بهم بگی" و خودتم اگه از رفتارش یا حرفاش ناراحت شدی بهش بگو. اگه شما از ناراحتی و علت ناراحتی هم خبر نداشته با شین سوء تفاهم پیش میاد و رابطه تون با هم سرد می شه! آیدا _آرام جان من حرفات رو قبول دارم، فقط نمی دونم الان باید چیکار کنم! من نمیتونم برم و بهش بگم تو رو خدا من رو ببخش! دارم دیوونه میشم تو رو خدا! تو بگو من باید چیکار کنم من بدون مرسانا نمیتونم زندگی کنم. _بدون سعید چی ؟ بدون او میتونی زند گی کنی ؟ آیدا سکوت کرد و لحظه ای بعد گفت :به نظر تو من باید چیکار کنم ؟ _به نظر من بهترین راه اینه که فردا که آقا سعید خونه نیست بر ی خونه و یه ناهار خوشمزه و عاشقانه براش درست کنی و با هم حرف بزنین، ازش بخواه بهت بگه چه کاریت رو دوست نداره و تو هم سعی کن اون کار رو انجام ندی. سعی کنین با هم به مشاوره برین و به خاطر
یه سر ی مسائل پیش پا افتاده که با دونستن یه سری چیز ا حل می شه زندگی قشنگتون رو خراب نکنین. _یعنی ممکنه قبول کنه که باهام حرف بزنه و به مشاوره بیاد؟ آرام _مطمئن باش از خداش هم هست! فقط اولش ممکنه رو ی خوش بهت نشون نده ولی تو صبوری کن و خودت ازش بخواه تا ناهار رو با هم بخورین. البته قبلش با مامان جون هم مشورت کن و اگه تونست ازش بخواه و مرسانا رو بزار پیشش بمونه تا خودتون تنها با شین. در ضمن! یاد ت باشه هیچ وقت از آقا سعید پیش مامان جون گله نکنی چون او مادره و نمی تونه ناراحتی تو رو ببینه! ممکنه یه روز ی مشکل تو با شوهرت حل بشه ولی مادر جون فکر کنه هنوز هم او تو رو اذیت م ی کنه و با شوهرت بد رفتاری کنه د ر صورتی که تو با شوهرت هیچ مشکلی نداری. 💕 ... 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _چقدر خوبه که هستی آرام! تا حالا با کسی اینجو ری دردودل نکرده بودم الان احساس سبکی میکنم! حتما همین فردا از یه مشاوره وقت می گیرم، البته فکر نکنم مشاور ه ای بهتر از تو پیدا کنم. _من هر چی که میدونم از مامانم یاد گرفتم، هر وقت کوچکترین فرصتی گیر میار ه انقدر برام میگه که کلافه ام میکنه! همین دیشب یه مقدار گوجه و بادمجون بهم داد و گفت باید باهاشون شام درست کنم، می گه زن خونه باید بتونه با کمترین امکانات شام بپزه. _واقعا! اونوقت تو چی درست کرد ی؟ _همهشون رو خورد کردم و ریختم تو ی قابلمه و قابلمه رو گذاشتم ر وی شعله ی ملایم و رفتم توی اتاقم و به آراد زنگ زدم و مشغول حرف زدن باهاش شدم و نفهمیدم چطور ی یک ساعت گذشت که ا میرحسین صدام زد و گفت :آبجی بیا شامت آماده شده . آیدا چشمت روز بد نبینه این بادمجون بیچاره انقدر سوخته بودن که اصلا نمی شد فهمید اینا چی بودن حالا بماند که این امیرحسین چقدر مسخره ام کرد و بهم خندید! از حرفش دوتایی زدن زیر خنده و من هم که خنده ام گرفته بود برا ی اینکه متوجه ی بیدار بودنم نشن پتو رو ر وی سرم کشید م و تو ی دلم خندیدم. واقعا چقدر خوب بود که آرام بود! او می دونست کی و کجا چجور رفتار کنه! یه وقتایی مثل مادر دلسوز بود و یه وقتایی مثل یه دختر بچه شیطو ن و لجباز! چقدر خوب بود که آرام بود و با بودنش گرما می بخشید به زندگیمون! از فرد ای اون روز دیگه آیدا رو ندیدم و فقط از مامان شنیدم که با تعجب می گفت نمی دونم چی شده که آیدا و سعید با هم خوب شدن و دیگه دعوا ندارن. ولی من متعجب نبودم چون می دونستم چی شده. حرفای آرام کار خودشون رو کرده و به زند گی آیدا سر و سامون داده بودن. حرفایی که گر چه من از نصفه شنید ه بودم ولی عجیب به مزاغم خوش اومده بودن و بر ای چندمین بار خودم رو به خاطر انتخابم تحسین کرده بودم. آیدا رو از اون روز ندیدم تا ا ینکه یه روز طبق معمول دیر تر از همه از خواب بیدا ر شدم و با صدای جیغ و داد و خنده ای که از تو ی حیاط شنید ه میشد به طبقه ی پایین رفتم و به مامان که جلوی پنجره وایستاده بود و با لبخند به حیا ط نگاه میکرد سلام کردم و پرسیدم:اون بیرون چه خبره؟ مامان بدون اینکه نگاهش رو از حیاط بگیر ه گفت :خودت بیا و ببین چه خبره! با این حرف مامان به سمت پنجره کشونده شدم و در کمال ناباور ی آرام و آیدا و آوا رو دیدم که به سمت هم گوله برفی پرت می کنن و بلند بلند میخندن. از مامان پر سیدم :آرام کی اومده؟ _آیدا صبح اول وقت رفته دنبالش . با اشاره به آیدا گفتم :باز هم مأموریت جدید! 💕 .. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _این دفعه واقعا سعید توی ماموریته! جالب اینجاست که سعید دیروز به ماموریت رفته و آیدا دیشب رو تنها خونه مونده و الان اومده اینجا! آیدا گفت سعید هم بعدازظهر که برگرده میاد اینجا. بابا هم بهمون نزدیک شد و کنارمون وایستاد که بهش سلام کردم و به آرام چشم دوختم که تند تند به آیدا و آوا گوله برفی میزد و آوا و آیدا هم چندین گوله برفی آماد ه ی پرتاپ رو به دست گرفته بودن و بدجنسانه و با لبخند به آرام نگاه کردن. بابا با خنده گفت : تو که نمیخوای بزا ری نقشه شون رو عملی کنن. با این حرف بابا خیلی سر یع کاپشنم رو از رو ی چوب لبا سی برداشتم و پو شیدم و از خونه بیرو ن زدم. آیدا و آوا گوله برف ی های توی دستشون رو بالا گرفته و آماد ه ی پرتاب بودن که سر یع خودم رو به آرام رسوندم و او رو کاملا تو ی بغلم گرفتم که گوله ها ی بر فی به پشتم خوردن و ر وی ز مین افتادن. آوا سرم داد کشید : آراد! برو کنار تو نمی دو نی این آرام از صبح چقدر بهمون گوله بر فی زده. به صورت قرمز شده از سرمای آرام نگاه کردم که خندید و لب