🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نود
مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد...
و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد...
کنارم که رسید..
لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد
_همینجا بمون، زود برمیگردم!😊
و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد....
از نگاه مصطفی🌸 که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم 🕊ابوالفضل🕊 مرا به او سپرده که پشت پرده ای از شرم پنهان شدم...
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد
_انتقام خون پدر و مادرتون🌷 و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!
نام پدر و مادرم کاسه چشمم را ازگریه لبالب کرد😞 و او همچنان لحنش برایم میلرزید
_برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم
_برا چی؟
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد...
و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد
_خودشون میدونن...
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد...
که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبر کرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید
_شما راضی هستید؟
نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من...
ادامه دارد....
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودویک
و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم
_زحمتتون نمیشه؟
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید..
و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد
_رحمته خواهرم!
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ
احساسمان شنیده شود...
که تا آمدن ابوالفضل🕊 هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد،..
از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم
_چرا میخوای من
برگردم اونجا؟
دلشوره اش را به شیرینی لبخندی😊 سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود..
که با آرامشی ساختگی پاسخ داد
_اونجا فعلاً برات امنتره!
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد
_چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.😊
و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم...
تا رسیدن به داریا...
سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد،...
کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ١٠ دقیقه ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد..
#تامطمئن_شود کسی دنبالمان نیاید و در #حیاط_خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم...😟😥
حال مادرش🌷 از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد..😥
و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل🕊 که به لهجه
خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم...
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد،..
از شدت ضعف و درد، پیشانی اش
خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد...
که تکیه به دیوار چشمانش را بست. کنار اتاقش..
ادامه دارد....
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودودو
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم،.. داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده...
و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد
_من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!
و بلافاصله آماده رفتن شد...
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند...😥🤝🙁
با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد
_زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!
دلم میخواست دلیل
این همه دلهره را برایم بگوید..
و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد
_خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!😊
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی #جدی_تر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پرده ای از سردی کشید.. #ودیگرنگاهم_نکرد.
#کمتر از اتاقش خارج میشد #مبادا چشمانم را ببیند...
و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای #نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم #ببندد...
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم،..
از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد،..🌸
به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت...
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد..
و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند..
و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود...
که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. کشتار مردم حمص و قتل عام...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودوسه
قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، #عادت_روزانه ارتش آزاد شده بود...
تا 6 ماه بعد..
که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد..
📢عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به زودی آغاز خواهد شد...📢
در فاصله ١٠
کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریست های ارتش آزاد میلرزید،...😨😥😣
چند روزی میشد از ابوالفضل🕊😥 بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم..
و همین بیقراری ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود...
که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد...
تا ساعتی بعد که خبر انفجار 😨😥ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد.
وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند...
و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی🌸 خبر دادند..نیروهای ارتش آزاد به زینبیه رسیده...😰😭😱
و میدانستم برادرم از 💖مدافعان حرم💖 است...
که دیگر پیراهن صبوری ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با اشکهایم😭 به مصطفی التماس میکردم
_تورو خدا پیداش کنید!😭
بی قراری هایم صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم
_کجا میرید؟
دستش به طرف دستگیره رفت و بالحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد
_اینجا موندنم فایده نداره.
مادرش مات رفتنش مانده..
و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد...
🌷دل مادرش🌷 #بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود،..😢اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد..
و دل کوچک من...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#در_محضر_معصومین
🔰امام حسین عليه السلام:
✍ اِعْمَلْ عَمَلَ رَجُلٍ يَعْلَمُ أَنَّهُ مَأْخُوذٌ بِالْإِجْرَامِ مَجْزِيٌّ بِالْإِحْسَانِ.
🔴همچون کسی عمل کن که می داند به خاطر گناهانش مؤاخذه می شود و به خاطر نیکوکاری، پاداش می یابد.
📚بحارالأنوار، ج75،ص127.
#حدیث_روز
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودوچهار
دل کوچک من بال بال میزد..
_اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟😥😢
از صدایم #تنهایی میبارید و خبر زینبیه #رگ_غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید
_من #سُنی_ام، اما یه عمر همسایه سیده زینب💚 بودم، #نمیتونم اینجا بشینم تا حرم بیفته دست اون کافرا!😠
در را گشود..
و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند...
نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت.. 😥
و با همان نگاه نگران سفارش این دختر شیعه را کرد
_مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه #شیعه_اس یا #ایرانیه!😥
و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند..که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج
شد...
او رفت..🌸
و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد.. 😭
و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل🕊 نه او🌸 را ببینم..
که از همین فاصله دخیل ضریح حضرت
زینب (س) شدم... 😭🤲
تلوزیون سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از دمشق و زینبیه حرفی نمیزد..
و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته.. که از ترس سقوط داریا تب کردم...
اگر پای تروریستها به داریا میرسید،..😱
من با این زن سالخورده در این #تنهایی چه میکردم..
و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود.. که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد..باورمان نمیشد به این سرعت به داریا رسیده باشند...
و مادرش🌺 میدانست..
این خانه با تمام خانه های شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد... 🔐
در این خانه #دختری_شیعه پنهان شده و #امانت پسرش بودم..
که مرتب دور سرم آیت الکرسی✨ میخواند و یک نفس...
ادامه دارد....
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودوپنج
و یک نفس نجوا میکرد..
_✨فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین.✨
و من هنوز نمیدانستم از ترس چه #تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند.. که دوباره در این خانه پنهانم کرد...
حالا نه ابوالفضل🕊 بود و نه مصطفی🌸 که از ترس اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم
رسیده..
و با اشکم به دامن همه ائمه(ع) چنگ میزدم تا معجزهای شود..😭🤲
که درِ خانه به رویمان گشوده شد... مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود...😣😞
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،.. حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم..
که نگاهش در هم شکست..
و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی پاسخم آتشش زدم
_پیداش کردید؟😥
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد.. و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت..
که با شرمندگی😞 همین تیرها را بهانه
کرد
_خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.😞
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت.. و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که #لحنش هم مثل #نگاهش به زیر افتاد
_اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!😞😓
مادرش با دلواپسی پرسید
_وارد داریا شدن؟😨
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید..
و دلش پیش #زینبیه💚✨ مانده بود که همانجا روی زمین نشست..
و یک کلمه پاسخ داد
_نه هنوز!😞
و حکایت به همینجا ختم نمیشد..
که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم
_خونه شیعه های اطراف دمشق رو #آتیش میزنن تا #مجبور شن فرار کنن!
سپس سرش به سمتم چرخید...
ادامه دارد....
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودوشش
سرش به سمتم چرخید..
و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم
_ #نمیذارم✋ کسی بفهمه من #شیعه ام!
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد..
و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود.. که کلماتش به هم پیچید
_شما #ژنرال_سلیمانی رو میشناسید؟😥
نام او را چند بار از ابوالفضل🕊 شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده...
که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد
_میگن تو انفجار دمشق شهید شده!😞
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت...😱😨
میدانستم از 💛فرماندهان سپاه💛 است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند..
که به نفس نفس افتادم
_بقیه ایرانیها چی؟😰😰
و خبر مصطفی فقط همین بود..
که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#باخبرشهادت سردار سلیمانی،💚🕊فاتحه ابوالفضل🕊 و دمشق و داریا را یکجا خواندم..😨😢
که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش👀📱 مانده بود،..
انگار خبر دیگری خانه خرابش کرده و این امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد
_بچه ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!✨💚
برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم
_ #شمابریدحرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!
و دل مادرش هم برای #حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند.. و راحت نمیشد...
که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت...
سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم.. 😥و فقط خدا را صدا میزدیم🤲🤲🤲 تا به فریاد مردم #مظلوم سوریه برسد.😥😥😥🤲🤲🤲
صدای تیراندازی...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
May 11
🔺همه حرفش این بود، ما با انتخابات سرنوشت کشورمون رو به دست خودمون رقم میزنیم. نباید کاری کنیم شرمنده شهدا بشیم ، شرمنده مولامون آقا سیدالشهداء بشیم
#شهیدمدافعحرممحمدکامران
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
🌹#کجایندمردانبیادعا 🌹
#شهید حاج حسین خرازی:
"شما هیچ لازم نیست اگر کاری رو برای خدا می کنید اون کارو بیاید بگید...
یعنی اگر ما یه جایی رفتیم که ماموریت لشکر نبود و دیدیم که باید بجنگیم و برای رضای خدا رفتیم و جنگیدیم... اینو نیایم بگیم...
خدا که دیده ما کردیم... چه دلیلی داره بیایم بگیم...
اگر کار برای خداست پس گفتن برای چه؟"
هشتم اسفندماه سالروز شهادت سردار
#شهیدحاجحسینخرازی فرمانده دلاور لشکر مقدس ١٤ امام حسین(ع) گرامی باد.
♡ شادی روح امام و شهدا صلوات ♡
4_435750524105523510.mp3
5.16M
به رسم عاشقے
💠دوباره سه شنبه
🔰و دلتنگ جمکران😭
دعای توسل میخوانیم
شهید احمد کاظمی مى گفت:
شهید حسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم. گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟ گفت: نه، ولی مطمئنم!
چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم...فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مى نويسد، تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید...
به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟! یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود.
تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم.
اما دیگر وابستگی ندارم.
اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....
🌹شهیدحسینخرازے🌹
📆٨ اسفند سالروز شهادت سردار حاج حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع)
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمدﷺوَعَجِّل فَرَجَهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه شب نسیم جمکرانت 🕌
پر از عشق و
پر از شور است و احساس
هنوزم
در تب و تاب و سرور
جشن میلاد تو هستیم
تماما صف به صف
در انتظار روی چو ماهت نشستیم
لبیک یا مهدی 💚
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 چرا #امام_زمان در نیمه شعبان به دنیا آمدند؟
🎙 مرحوم آیت الله مجتبی طهرانی
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام:
✍ یُستدَلُّ علی إدبارِ الدُّوَلِ بأربَعٍ: تَضییعِ الاُصولِ، و التمسُّکِ بالفروعِ. و تَقدیمِ الأراذلِ، و تأخیرِ الأفاضِلِ.
🔴چهار چیز نشانه به سر آمدن دولتهاست: فرو گذاشتن اصول، چسبیدن به فروع، مقدّم داشتن فرومایگان و عقب زدن مردمان با فضیلت و لایق.
📚غرر ودرر آمدی،۱۰۹۶۵
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب تبیین کردند: چگونه از میان لیستها اصلح را انتخاب کنیم
👏 انتخاب قوی، مجلس قوی، ایران قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ای:
افرادی رو که انتخاب میکنید
🔶 یا خودتون بشناسید؟
🔶 یا از دیگران پرس و جو و تحقیق کنید
🔶یا به کسانی که میشناسید اعتماد کنید.