🚨راهپیمایی بزرگ «خروش آمرین شیراز» در موضوع مطالبهگری از مسئولین پیرامون فریضه امر به معروف و نهی از منکر در جامعه
🗓روز ۱۳ محرم مقارن با روز تدفین و خاکسپاری پیکر مطهر امام حسین علیه السلام، سیدالشهدای امر به معروف و نهی از منکر و شهدای دشت کربلا؛
📌حرکت ساعت ۱۷ از مسجد شهدای شیراز
🏴به دعوت حضرت آیت الله دژکام (حفظه الله) ، نماینده ولی فقیه و امام جمعه محترم شیراز، همه کفن پوشان و پلاکارد به دست با پرچم و سربند به این مراسم میآییم.
👏همه را خبردار کنید.
#انتشار
یا حسین✋
▪️▪️▪️▪️
🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی
💗انتظار عشق💗
قسمت1
چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم
طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لب تاب روبه روشون بود داشتن با پسر دور دونه اشون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن - سلاااام صبح بخیر
( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون )
بابا: سلام
مامان : سلام هانیه جان بیا ،یه کم با داداشت صحبت کن - مامان جان دیرم شده ،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم
فعلن خدا حافظ
مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش ( یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم که چادری بشم ،خانواده و فامیلای مامان و بابام نه زیاد مذهبی هستن نه اهل نمازو حجاب، منم با اعتصاب و گریه و التماس تونستم بابامو راضی کنم تا چادر بزارم ،
فکر میکردن چند روز بزارم دیگه خسته میشم و میزارم کنار ،ولی نمیدونستن من چادر با عاشق و درک به اون انتخاب کردم...
از وقتی با فاطمه آشنا شدم کل زندگیم از این رو به اون رو شد ،فاطمه دختره فوقالعاده مهربون و خون گرمیه، چند ماهی هست که ازدواج کرده)
با فاطمه سر کوچه قرار داشتم ،داشتم چادرمو روی سرم مرتب میکردم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم فک کردم مزاحمه ،نگاه نکردم
فاطمه: ببخشید حاج خانم میشه یه نگاهی به ماهم کنین؟
- واییی تویی فاطمه،ماشینو از کی گرفتی؟
فاطمه: سوار شو تا بهت بگم ( سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا)
💗انتظار عشق💗
قسمت2
- خوب حالا بگو ماشینه کیه ؟
فاطمه: ماشین آقا رضاست،گفتم میخوایم بریم گلزار ،اونم سویچ و دودستی تقدیمم کرد
- واااییی چه شوهره خوبی؟
این شوهر خوب از کجا پیدا کردی
به من بگم خخخ....
دعا کن یکی نصیب ما هم بشه...
فاطمه : انشاءالله ،البته اگه بابات اجازه بده
و ترورش نکنه ...
- اره راست میگی ،عمرأ قبول کنه
(ضبطش و روشن کردم صدای مداحیش بلند شد منم باید برم اره برم سرم بره خیلی مداحی قشنگی بود،چشمم به فاطمه افتاد ،اشک از چشمای قشنگش سرازیر میشد )
- فاطمه جون آقا رضا کی باید بره
( آهی کشید و گفت):سه روز دیگه
( قلبم شکست ،فاطمه فقط چند ماهه که با رضا عقد کرده بود ،همش از دلبستگیش به رضا میگفت ،چه طوری حاضر شد بزاره بره ، چرا جلوشو نگرفت)
- ( لبخندی زدمو ): انشاءالله به سلامتی میره و داعشیارو نابود میکنه و بر میگرده
فاطمه: انشا ءالله
رسیدیم بهشت زهرا و رفتیم سمت گلزار شهدا
فاطمه طبق عادت همیشه رفت سمت مزار شهیدش ،احتمالن حرفها داره با شهیدش
تنهاش گذاشتمو رفتم سمت قرار هفتگی خودم
رسیدم دم غسال خونه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودند و گریه میکردند ...
زهرا خانم بادیدنم مثل همیشه لبخند زد و درو باز کرد
زهرا:سلام هانیه جان بیا داخل لباست و بپوش
- سلام ،چشم (لباسمو عوض کردم و لباس مخصوصپوشیدم ،بوی کافور آرومم میکرد ، هیچ وقت فکرشو نمیکردم بیام اینجا ،منی که از دیدن جسد وحشت داشتم شبها با دیدنش اصلا خوابم نمیره،الان زمانی شده که خودم دارم میت میشورم)
البته روایت که شنیدم در فرو کش این ترس
بی تاثیر نبودن مثلا:
رسول خدا(ص) فرمود: «هیچ مؤمنی نیست که میّتی را غسل دهد، مگر اینکه حرارت آتش از او دور شود و خداوند مسیر عبور او از پُل صراط به مقداری که صدایش میرسد را وسعت بخشد و نوری به او میدهند که با آن به بهشت رسد.
یا امام محمّد باقر(ع) فرمود:
«مؤمنى نیست که جنازه مؤمنى را غسل دهد، و به هنگام پهلو به پهلو کردن او بگوید: اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا بَدَنُ عَبْدِکَ الْمُؤْمِنِ قَدْ أَخْرَجْتَ رُوحَهُ مِنْهُ وَ فَرَّقْتَ بَیْنَهُمَا فَعَفْوَکَ عَفْوَکَ؛
بار الها! این بدن بنده تو است که روح را از آن جدا کردى و در میان آن دو جدایى انداختى، پس او را بیامرز، او را بیامرز مگر اینکه خداوند گناهان یک سال او را غیر از گناهان کبیره میامرزد...
💗انتظار عشق💗
قسمت3
چند ماه قبل با چند تا از رفیقای دانشگاه یه پارتی رفتیم ،مهمونی زیاد میرفتیم دختر و پسر قاطی ،حجابم که اصلا مهم نبود،
یه شب توی همین مهمونیا یکی از پسرا چند تا قرص آورده بود نمیدونم چه قرصی بود اول نمیخواستم بگیرم از دستش ولی چون بقیه دوستام گرفتن ازش و خوردن منم روم نشد نگیرم
با خوردن قرص سرگیجه گرفتم حالم دست خودم نبود ،صدای آهنگ زیاد و بود و همه شروع کردن به رقصیدن
سرم به شدت درد گرفته بودم یه گوشه نشستم و دستمو گرفتم روی سرم
بعد از چند دقیقه یه آقایی اومد کنارم نشست
دستشو گذاشت روی شونم ،
خوبی تو؟
( سرمو چرخوندم ،چشمام تار بود نمیتونستم خوب ببینمش ،فقط بهش گفتم): حالم اصلا خوب نیست سرم درد میکنه ( یه دفعه یه قرصی اورد جلوم)
بیا بخور با این حالت بهتر میشه (قرصو گرفتم ازش و خوردم ،بعد ده دقیقه تشنج کردم و هیچی دیگه نفهمیدم)
یه دفعه خیسی بدنمو حس میکردم ،آب سرد تو اون هوای گرم خنکم میکرد چشممو باز کردم دیدم روی تخت غسالخونم
خانومایی که منو میشستن با دیدنم شوکه شدن شروع کردن به صلوات فرستادن و الله و اکبر گفتن یکی از خانما زنگ زد به حراست که بیاین مرده،زنده شده...
با شنیدن این جمله دوباره از هوش رفتم
چشممو باز کردم دیدم تو یه اتاق سفیدم ،به دستم سرم وصل بود نگاهم به مادرم افتاد که از پشت در گریه میکرد
به خاطر اون قرصای روان گردان و تشنجی که کرده بودم حرف زدن برام خیلی سخت بود
این نفهمیدم که چرا بابام زودتر خواست خاک سپاریم انجام بشه که حتی سردخونه نبردن
شاید از ترس آبروش خواسته زودتر این قضیه جمع کنه...
(قبلا تو اخبار شنیدم بودم افرادی اینجور زنده شدن مثلا یک زن میانسال به علت ضعف در علائم حیاتی به بیمارستان انتقال میدن که تلاش پزشکان برای احیاء ش بی نتیجه میمونه و با تایید مرگ به علت ایست قلبی، به سردخانه منتقلش میکنه.
صبح روز بعدی که خانواده اش برای انتقال جسد به بیمارستان میرن در حین تحویل متوجه علائم حیاتی میشن)
هیچ وقت فکر نمیکردم خدا بنده گناه کاری مثل من توجه نشون بده که فرصت توبه به من بده...
خلاصه تو اون زمان چندین جلسه کلاس مشاوره میرفتم حال روحیم خوب نبود
حوصله حرف زدن باکسی و نداشتم ،دوستایی که اون موقع همش با هم بودیم وبیرون میرفتیم انگار همه شون غیب شدن حتی سراغی از من نگرفتن....
با فاطمه هم تو همین کلاسای مشاوره آشنا شدم آقای سهیلی مشاوره من ،دایی فاطمه میشد ،فاطمه رشته اش روانشناسی بود واسه همین هر از گاهی میاومد مطب بعدها متوجه شدم هم دانشگاهی هم هستیم ،تا موقعی نوبتم میرسید ،فاطمه باهام حرف میزد ،از زندگی ،از خدا ،از کسی که امیدو تو دلها میزاره،از کسی که یه مرده رو زنده کرده ،کم کم ازش خوشم اومد ،تصمیم گرفتم بیشتر باهاش آشنا بشم ،همین آشنایی ها باعث شد مسیر زندگی من عوض شه...