انتظار عشق
قسمت18
(توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم)
حامد: تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم
حامد: چه روزای سختی بود هانیه!
خدا رو شکر که سالمی - اره خدا رو شکر ، حالا بگو خوب شدم یا نه؟
حامد: دیونگیت که فرقی نکرده، ولی الان خانم تر شدی ...
رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم
مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن
اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه
بابا : سلام ،کجا بودی تا این موقع شب
- رفته بودم یه عزیزی رو ببینم..
مامان : حالا این عزیزت اسم نداره - چرا ، اتفاقن عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش
مامان: جدی ،کجاست؟
- عزیززززم بیا داخل
مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است...
بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه-
مامان: هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟
- مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه
مامان: واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد
حامد: خاله سوسکه ،حسودیت شده؟
- من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم
بابا: هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین ؟
- باشه بابا جون
لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپز خونه
موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم
چقدر دلم برای این نگاهها تنگ شده بود
بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد
منتظرش شدم تا بیاد
حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید
- چیه نکنه عزرائیل دیدی
حامد: بعید نیست که نباشی
اینجا چیکار میکنی ؟
- اومدم سوغاتیمو بگیرم
حامد: پاشو برو صبح بهت میدم
- اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده
حامد: ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم
- خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم
(رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون )
حامد: بیا بگیر و برو...
- واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه ای ...
حامد: خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم( صورتشو بوسیدم) شب بخیر
رفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد...
انتظار عشق
قسمت19
یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست
رفتم کارت رو برداشتم بازش کردم تاریخش واسه دو روز دیگه اس با ساعت زنگ نماز گوشیم بیدار شدم ،نمازمو خوندم ،یه کم دعا خوندم و خوابیدم
چشممو که باز کردم دیدم یه عروسک خوشکل کنارم خوابیده یه کاغذم زیرش بود
نوشته بود« دیشب یادم رفت اینم بهت بدم ،خواستم بیدارت کنم حیف دلم نیومد »
واییی که تو چقدر خوبی داداشی
بلند شدم رفتم تو اتاق حامد دیدم حامد نیست
- مامان؟
- مامان؟
انگار هیچکس خونه نیست
صبحانه مو خوردمو ،رفتم لباسمو پوشیدم رفتم سمت بهشت زهرا
هوا بوی عید میداد
خیابونا شلوغ بودن
حتی صف غسالخونه هم شلوغ بود
خیلی ها امسال عیدشون بوی غم میده
بچه هایی رو تو خیابونا میدیدم که هیچ وقت ،هیچ سال ،عیدی نداشتن
زهرا خانم: هانیه؟ هانیه؟ - جانم
زهرا خانم: حواست کجاست ؟
دوساعته دارم صدات میزنم - ببخشید
زهرا خانم : شیر آب و باز کن
- چشم ( یه دفعه چشمم به یه دختر بچه افتاد، وااییی خدای من تو چه اتفاقی برات افتاده ....
، تمام تنش کبود بود ،زهرا خانم با دیدن چهره ام گفت:) یکی از فامیلاشون بهش تجاوز کرده بود بعدش هم کشتش بعد انداختش داخل جنگل( پاهام سست شد،نشستم روی زمین )
- آخه آدم چقدر میتونه کثیف باشه که همچین کاری و با این طفل معصوم انجام بده...
اینقدر حالم بد بود که نصفه کاره از غسالخونه زدم بیرون داخل محوطه چشمم به یه قاب عکس افتاد ،همون دختر بود
یکی مثل دیونه ها یه گوشه نشسته بود و به عکس دختر بچه زل میزد فهمیدم باید مادرش باشه اطرافیانم همه درحال گریه کردن بودن و به سر و صورتشون میزدن اخ که چقدر دردناکه دیدن همچین صحنه هایی گوشیم زنگ خورد
ناشناس بود
- بله سلام کجایی؟
- حامد تویی؟
حامد: نه پسر همسایه ام بیکار بودم گفتم حالت و بپرسم - دیونه
حامد: کجایی؟
- اومدم بهشت زهرا
حامد: هیچی از این به بعد داری با مرده ها میپری پس - کاری داشتی؟
حامد: میخواستم بریم یه دور بزنیم
- الان میام
حامد: یه موقع مزاحمت نباشم؟
- پسره ی خل ،دارم میام
حامد: پس بیا کتابخونه نزدیک خونه
- باشه
انتظار عشق
قسمت20
رسیدم کتابخونه رفتم داخل دیدم حامد روی یه صندلی نشسته داره کتاب میخونه - سلام
( یه نگاهی به پشت سرم کرد)
- چیزی شده؟منتظر کسه دیگه ای هستی؟
حامد: نه دارم میبینم ،مرده ای تعقیبت نکرده باشه
( خندم گرفت ،کتابشو گرفتم زدم تو سرش): دم درن گفتم بیان داخل شلوغ کاری میکنن خوبیت نداره
پاشو بریم
حامد: نه ، من همینجا جام راحته
- پاشو پسره ی ترسو
از کتابخونه زدیم بیرون ،رفتیم یه دوری زدیم اینقدر سرد بود تو دستامون هاا میکردیم تا گرم بشیم
- حامد
حامد: جانم؟
- کی باید برگردی؟
حامد: آخرای فروردین ( دستشو گرفتم) : چه خوب که هستی
چشمم به یه پاساژ افتاد - حامد بریم یه چیزی بخریم ؟
حامد: از جیب من مایه نزار فقط
- خسیس
رفتیم داخل پاساژ دور زدیم چشمم به یه پیراهن حریر بلند نباتی رنگ افتاد - این قشنگه حامد؟
حامد: به حال و روز الان اگه نظر بدم اره ،ولی اگه هانیه گذشته بودی نه ...
- خوب ،بریم بخریم
حامد: جایی میخوای بری که میخوای این لباسو بخری؟
- اره عروسی دوستم
حامد: عع فک کردم با این شکل و قیافه عروسی هم نمیری
- وااا مگه چمه، تازه عروسیش هم شکل خودمه حالا برو بخر برام
حامد: دختره ی پرو
با حامد تا شب تو خیابونا دور میزدیم ،یعنی قشنگ قندیل بستیم ،شامو بیرون خوردیم رفتیم خونه
مامان با دیدنمون گفت: این چه سرو شکلیه صورتتون از سرما مثل لبو شده ( خندمون گرفت و شب به خیر گفتیم رفتیم تو اتاقمون )
من تا صبح سرمو از زیر پتو بیرون نیاوردم
فقط یه بار واسه نماز بیدار شدم نمازمو خوندم بعد دوباره رفتم زیر پتو
با صدای حامد بیدار شدم
حامد: پاشو خاله سوسکه نزدیک ظهره
- تو رو خدا بزار یه کم بخوابم ...
حامد: تنبل خانم من در تعجبم که چه جوری تو دانشگاه میرفتی ...
با صدای زنگ گوشیم سرمو بیرون آوردم
گوشی دسته حامد بود - کیه حامد؟
حامد: نوشته فاطمه جون - عع بده
حامد: حاج خانم مگه خواب نداشتی ،بخواب من جواب میدم - واااییی بده دیگه حامد دوستمه
حامد: بله بفرمایید،سلام ،هانیه جان خوابن ،چشم بیدار شدن میگم تماس بگیرن با شما،روز خوش
- واااییی از دست تو حامد:
بفرمایید ،فاطمه خانم سلام رسوندن..
May 11
منتظران گناه نمیکنند
یک بار دیگه اینو گوش بدید ، صحبت های راوی شنود هست در مورد ظریف 🚨کانال رسمی شنود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڳوش ڪن🙃
خـــدا میخاد صداٺ بزنه🗣
نزدیک اذانه🍃🕌
بلند شو مؤمݩ😇📿
اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊
#بسم اللّٰہ🌙
نٺ گوشے←"OFF"❎
نٺ الهے←"ON"✅
وقٺ عاشقیہ😍
ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐
وضـــو گرفٺید؟🤔😎
اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉
اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿
اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿
پآشـــو دیگه🙂🚶🏻♀
#نمازتسردنشهمؤمن☺️
🌱
#اذان
از هوش مصنوعی خواسته شده است که آخرین سلفیهایی که روی زمین گرفته خواهد شد را به تصویر بکشد که این امر به تولید تصاویر کابوسواری منجر شده است.
انسانهایی که با پوست در حال ذوب شدن، چهرههای آغشته به خون و بدنهای جهشیافته از خود عکس میگیرند، در حالی که در مقابل جهانی در حال سوختن ایستادهاند، چیزی است که هوش مصنوعی "دال-ای"(DALL-E) معتقد است آخرین سلفیهای اینفلوئنسرها در آخرالزمان خواهد بود.
هوش مصنوعی "دال-ای" که توسط شرکت "اوپنایآی"(OpenAI) توسعه داده شده است، سیستم جدیدی است که میتواند تصاویر کاملی را با تغذیه از توضیحات زبان طبیعی تولید کند و اکنون از آن خواسته است که آخرین سلفیهایی را که در آخر الزمان و قبل از نابودی زمین گرفته میشود، به تصویر بکشد و تصاویر کابوسوار آن، انسانهایی را نشان میدهد که پشت سر آنها صحنههایی از آتشسوزی و انفجار، گردبادهای عظیم و شهرهای در حال سوختن در آتش، همراه با افرادی شبیه به زامبیها که در پشت سوژه ایستادهاند، قرار گرفته است.
کاربران در مورد اینکه این تصاویر چقدر وحشتناک هستند، اظهار نظر کردهاند و حتی یک کاربر گفته است که مشاهده این تصاویر موجب شده تا شب تا دیروقت از ترس بیدار بماند! برخی کاربران نیز به شوخی با این تصاویر پرداختهاند و به عنوان مثال یک کاربر گفته است: مطمئنم در این حالت هم رئیس من همچنان از من میپرسد که آیا امروز در محل کار حاضر میشوم یا نه.