انتظار عشق
قسمت34
توی راه هیچی نگفتم مرتضی دستمو گرفت
مرتضی: نبینم خانومم ناراحت باشه هااا
( با حرفش آروم شدم ، آقا مرتضی یه خواهر و دوتا برادر بزرگتر از خودش داشت )
رسیدیم دم خونه همه منتظر ما بودن
از ماشین پیاده شدیم ،داداش اقا مرتضی یه گوسفند جلوموم قربونی کرد
مامان اقا مرتضی ،داشت اسپند دود میکرد اومد نزدیکمون گفت: خیلی خوش اومدی دخترم به خونت ( با شنیدن این حرفش ،اشک تو چشمام جمع شد ،خونم، پس اینجا خونمه ،چقدر این خانواده مهربونن )
وارد حیاط شدیم چه حیاط باصفاییه ،گوشه حیاط انگار یه خونه دیگه اس مرتضی دستمو گرفت و زیر گوشم آروم گفت: خانمم اون خونه گوشه حیاط ،خونه ماست
( چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم ،خونه ما،مهم نبود متراژش چقدره، مهم این بود قرار بود منو مرتضی زیر این سقف کوچیک زندگی کنیم )
یه دفعه حسین اقا داداش بزرگه...
مرتضی گفت:
خوب حالا همه نخود نخود هر کس رود خانه خود این دوتا مرغ عشقم برن تو لونه اشون
( همه زدن زیر خنده )
یکی ،یکی اومدن خداحافظی کردن و رفتن
من و مرتضی هم از مامان مرتضی ،خدا حافظی کردیم و رفتیم داخل خونمون...
انتظار عشق
قسمت35
دروباز کردم دوتا اتاق کوچیک بود،میشد گفت یه آشپز خونه یه پذیرایی
مرتضی: ببخش ،این اتاق کارم بود ،اینقدر همه چی عجله ای شد فقط تو نستم یه کمی سرو سامونش بدم ،انشاءالله یه کم شد بزرگترش میکنم نگاهش کردم ،: من به همینم راضی ام ،
بغلم کرد و گفت: ممنونم که با من ازدواج کردی نمیدونم چرا بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد مرتضی با دستاش اشکامو پاک میکرد...
مرتضی: دیگه نبینم چشمای عزیزم قرمز بشه هااا
صدای در اتاق اومد
چادرمو مرتب کردم ،مرتضی رفت در و باز کرد، عزیز جون بود
عزیز جون: مرتضی مادر بیا چند تا لحاف بهت بدم بیاری ،نمیشه روی زمین بخوابین که
مرتضی: چشم عزیز جون الان میام ،هانیه جان الان میام...
- بی زحمت اول چمدون منو هم بیارین ،لباسمو عوض کنم
مرتضی : چشم
مرتضی چمدونمو آورد ،منم تن تن لباسمو عوض کرم موهامو باز گذاشتم
مرتضی با چند تا بالش و پتو وارد خونه شد
منو دید یه لبخندی زد
مرتضی: ببخشید دیگه مجبوری روی زمین بخوابی
- شما کنارم باشین ،روی سنگ هم میخوابم
نزدیکای صبح بعد از نماز صبح خوابیدیم
با صدای در اتاق بیدار شدم چادرمو برداشتم روی سرم گذاشتم درو باز کردم...
- حامد تویی؟
اینجا چیکار میکنی؟
حامد: از اونجا که میدونستم جنابعالی تا لنگ ظهر میخوابی ،گفتم دوتا حلیم بگیرم بیام با هم بخوریم
- خوب الان یه حلیم دیگه ات کو ،این که یه دونه اس
حامد: آها ،یکی شو دادم به مامان اقا مرتضی ،بیچاره اومد درو باز کرد برام - کاره خوبی کردی ،بیا داخل...
حامد : زکی ، من میگفتم خواهر ما تنبله تا لنگ ظهر میخوابه
نگو خدا درو تخته رو باهم یک جور ساخته
مرتضی: سلام حامد جان خوبی؟
حامد: فک کنم شما بهتر باشین ،حاجی مرخصی گرفتی؟
مرتضی: ولا این خواهر شما تا صبح داشت از خاطرات بچگی و ابتدایش میگفت و گریه میکرد - ععع مرتضی...
مرتضی: جانم ،آها ببخشید دانشگاه و یادم رفته بود ،دیگه به لطف حرفای ایشون تا صبح بیدار بودیم ...
حامد: هانیه ،از همین اول بسم الهی ،دیونگیتو رو کردی...
- ععع حامممممد ،دیونه خودتی...
حامد: حالا پاشین بابا ،مردیم از گرسنگی
انتظار عشق
قسمت36
مرتضی لحاف و جمع کرد ،منم رفتم دست و صورتمو شستم بعد سمت گاز رفتم زیر کتری رو روشن کردم
سفره رو پهن کردم
- مرتضی ظرفات کجاست ؟
حامد ( خندید):
ببخشید دامادمون جهازش کامل نیست
مرتضی: همینجا زیر گاز کابینت و باز کنی میبینی رفتم سه تا بشقاب و قاشق و استکان آوردم گذاشتم روی سفره
حامد: میگم بوی گاز میاداا
مرتضی: اب کتری زیاد بود جوش اومد ریخت گاز خاموش شد ...
حامد: قربون حواس جمع،اقا مرتضی داداش از این به بعد خودت برو سر گاز ،اینجور پیش برین سر دو سه روز بهشت زهرایین
- عع حامد خدا نکنه
حامد: چی چی خدا نکنه ،دستی دستی داشتی ما رو به کشتن میدادی
مرتضی: اقا حامد اینقدر این خانم مارو اذیت نکن
حامد: چشششم ،حالا از ما گفتن بود ،به فکر جون خودت باش - لوووس
صبحانه رو که خوردیم ،حامد بلند شد
حامد: خوب من دیگه برم - کجا ، باش یه کم
حامد: باید برم وسیله هامو جمع کنم فردا صبح پرواز دارم - چقدر زود میخوای بری ،گفتی که تا آخر تعطیلات میمونی که
حامد: اره گفتم،ولی اون خونه بدون تو سوت و کوره
مرتضی: خوب بیا پیش ما باش
حامد: مگه از جونم سیر شدم...
- مامان و بابا چه طورن؟
حامد: یا با هم دعواشون میشه یا اصلا حرف نمیزنن ،اگه تونستی برو یه سر بزن بهشون
- من بدون مرتضی هیچ جا نمیرم
مرتضی: هانیه جان هر چی باشه پدر و مادرت هستن ،احترامشون واجبه - همین که گفتم ،وسلام
حامد: اوه اوه من برم تا ترکشای آبجیمون بهم اصابت نکرده با حامد خدا حافظی کردیم یه دفعه صدای عزیز جون و شنیدم
عزیز جون: هانیه مادر - جانم عزیز جون
عزیز جون: میخواستم بگم ناهار درست نکن ، بیاین اینجا - چشم
عزیز جون: چشمت بی بلا...
انتظار عشق
قسمت37
رفتم داخل خونه،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم دیدم اقا مرتضی دستش رنگه داره میره بیرون - جایی میری؟
مرتضی: میخوام حوض و رنگ کنم
- میشه منم بیام کمک
مرتضی: چرا که نه ،فقط یه چیزی بپوش ،هوا یه کم سوز داره...
- چشم
مرتضی: چشمت بی گناه ...
یه بافت پوشیدم رفتم داخل حیاط
نشستم کنار حوض مرتضی یه قلمو گرفت سمتم: بیا خانومم ...
- دستت درد نکنه
شروع کردیم به رنگ زدن حوض
مرتضی: هانیه اینجا رو نگاه کن
(نگاه کردم نوشته دوستت دارم)
- ما بیشتر آقا
( یه دفعه قلمو شو گرفت زد به دماغم ،منم قلمو رو گرفتم زدم به صورتش کل صورتش آبی شد ،عزیز جونم از پشت پنجره نگاهمون میکرد و میخندید،نقاشی که تمام شد ،صبر کردیم رنگا خشک بشه بعد آب بریزیم داخل حوض )
دستو صورتمونو شستیم و لباسمونو عوض کردیم رفتم خونه عزیز جون ناهار
خونه خیلی قشنگ بود دور تا دور اتاق قالی پشتی بود روی دیوار هم چند تا عکس بود
یکی از عکسا انگار عکس بابای مرتضی بود
مرتضی: به چی نگاه میکنی
- به اینکه تو چقدر شبیه پدرت هستی...
مرتضی: همه همینو میگن،انشاءالله که رفتارمو هدفمم مثل پدرم باشه (برگشتم نگاهش کردم): منظور از هدف ،همون شهادته؟
مرتضی خندید! : کلی گفتم خانومم
- مرتضی تو همراه آقا رضا میخوای بری؟
مرتضی: بعدن صحبت میکنیم ،الان بریم که خیلی گرسنمه...
( چرا چیزی نمیگه ،نکنه که میخواد بره ،اگه بره من چیکار کنم )
انتظار عشق
قسمت38
موقع ناهار ،فقط با غذام بازی میکردم و به مرتضی نگاه میکردم
عزیز جون: هانیه مادر چرا نمیخوری؟
-خوردم عزیز جون ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود (مرتضی ،از حالم فهمید که چی شده ولی چیزی نگفت)
بعد از خوردن ناهار ،میزو جمع کردیم
رفتم ظرفا رو شستم بعد از عزیز جون خدا حافظی کردم رفتم خونمون
یه بالش برداشتم گذاشتم یه گوشه دراز کشیدم
با باز شدن رومو به سمت دیوار کردم خودمو به خواب زدم مرتضی هم اومد کنارم دراز کشید و بغلم کرد...
مرتضی: الان باور کنم که خانم خوشگله ما، خواب تشریف دارن؟
( چیزی نگفتم)
مرتضی: این سری قرار نیست من برم ،حالا حالا ها هستم کنارت ،قهر نکن خانومم
(اشک از چشمام سرازیر شد ،پس بلاأخره رفتن و میره)
مرتضی: هانیه جان نگام نمیکنی؟
(برگشتم سمتش ،دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم ،میترسیدم بغضم بشکنه )
مرتضی : میخوای بریم یه جای خوب؟
چشمامو باز کردم : کجا؟
مرتضی: قربون اون چشمات بشم ،یه جایی که حال و هوات عوض میشه
- بریم لباسامونو عوض کردیم و حرکت کردیم...
May 11
🌘هر شب به رسم عاشقی 🌑
👑 #صلوات_خاصه_امام_رضا (ع) 👑
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🕯🌙 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَل مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ.🕯🌙
دِلَـــ🖤ــتْ باٰ خواندنِ🤲🏻
⇦این زیارَت📖 کوتاه…
به سمت حــ🕌ـــرم میرود🕊
💔و اشکهایت جاری میشود😭🏴
😔با خودت میگویی آقـــاجـان 🌱°
📿دلم به هـــوایت پـَـر🕊 میکشد!
🍃 منتظرم تا بطلبی✋🏻و با پای دل و
جـــ🖤ــان برای
دیـــــدنت بیایـم😭
✍نشانه های مومن...
🌟حضرت امام سجاد علیه السلام فرمودند:
✅انسان مؤمن پنج نشانه دارد:
1⃣ پرهیز از گناه در خلوت ☝️🏻
2⃣صدقه دادن در هنگام تنگدستی🤌🏻💸
3⃣ شکیبایی در وقت مصیبت🤌🏻
4⃣بردباری در حال خشم 👌🏻
5⃣راستگویی به هنگام ترس 👌🏻
💟آیت الله مجتهدی تهرانی
📚 الخصال، ص ۲۴۵
@montzeran
رسیدنبهمعراج¹.mp3
2.22M
🔈 #نزدیک_خدا
✅حقایقی راجب روح و راه ارتباط با آرامشحقیقی و دستیابی به حالتمعنوی❗️🤌🏻
✴️چطور شهدا تونستن به درجه شهادت برسن!🌿(نقطهمشترکبینچندشهیدمدافعحرم🙂🖐🏻)
✅راه رسیدن به اماممهدی و درجه واقعی و رسیدن به معراج!!🕊
➰اگ حال دلت خوب نیست و احساسناراحتی میکنی و از وضعیت موجود خسته شدی توصیه میکنم گوشکن🙂❤️🩹
🔶بعضی از مذهبی ها و چادری ها حتی با نمازو.. نمیتونن به خدا برسند! 👩🦯🕳
🛑 #قسمت اول✅
🛑 #نشرصدقهجاریه👌🏻
#یاحسین