منتظران گناه نمیکنند
🌸🍃🌸🍃 بالاخره یه نوروز جدید تو راهه و هرکی تو فکر هفت سین خودشه... بعضیا هفت سینشون “سنجد“ و “سیر”
علامت #حیوان گذاشتن
رسم چینی و هندی هاست برای سال جدیدشون.
📣 توجه داشته باشید:
⛔️ علامتِ حیوانِ هیچ سالی رو که سال دیگه. ۹۸ هم خوک است 🐷 سر سفره نذارید؛
🌟 چون ما ایرانیان مسلمان؛ در سفره هایمان قرآن میگذاریم؛ و قرآن از جمله ارکان اصلی سفره هفت سین مسلمانان ایرانی است؛
که به نشانه توکل و توسل به خداوند متعال در آغاز سال و درخواست بهترینها از خالق خویش، قرآن را در بالای سفره قرار می دهند 🌟
و لذا:
هرگز نماد هیچ حیوانی و بخصوص خوک نجس و پلید و کثافت خوار را نباید با قرآن در یک سفره قرار دهید ⛔️
🐷 خوک در اسلام نماد کفر و نجاست است و برکت را از سفره هایمان می برد ‼️
🌟 خداوند متعال در آیات سوره های (بقره 173، مائده 3، انعام 145، نحل 115) قرآن کریم ، صریحا خوک را نجس و پلید معرفی کرده و گوشتش را حرام فرموده است ⛔️
⚠️ یادمون باشه که هفت سین نماد ملی و باستانی ایرانیان است؛
پس هیچ ربطی به علامت حیوان سال که مختص طالع بینی های چینی و هندی و... است ندارد .⚠️
✅ سنت های اصیل و ریشه دار ایرانی و اسلامی را با انحرافات و بدعت ها آلوده نکنیم.
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوبیست_ونه لحن نگرانش در گوشم نشست.. و پیش از آنکه او حرفی بز
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم..
بلکه در اتاقی پنهان
شویم و نانجیب #امان_نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست😣😰 و قفل را از جا کَند...🔓
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها #وحشیانه به داخل خانه #حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم..
و تنها از ترس جیغ میزدیم...😵😰😱
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند..
و فقط میدیدم مثل #حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم...
مادر مصطفی بی اختیار ضجه میزد..😩😭تا کسی نجاتمان دهد و این گریه ها به گوش کسی نمیرسید..
که صدای تیراندازی از خانه های اطراف همه شنیده میشد..
و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود....
دیگر روح از بدنم رفته بود،..😰😣😭
تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید..
که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد...
نام و تصویر زیبایش💞 را که روی گوشی📲 دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید..
و مقابل #نگاه_نجس آنها به گریه افتادم.😭😭😭
چند نفرشان دور خانه حلقه زده..
و یکی با قدم هایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد،..
برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد... 😖😭
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد..
و دل مصطفی برایم بال بال میزد که بی خبر از این همه گوش نامحرم به فدایم رفت
_قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!😊😨
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند
که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت..
و با اشک هایم به ابوالفضل التماس میکردم...😰😰😰😭😭😭😭😭😭🤲🤲🤲🤲🤲
ادامه دارد....