eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
359 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 🌷من و برادرم در عملياتى كه در حال وقوع بود توأماً شركت داشتيم. هوا تدریجاً رو به روشنى مى رفت و درگيرى ما با بعثى ها كه مى خواستند مواضع از دست رفته خود را با پاتك بدست بياورند بسيار شدید شده بود. خبر رسيد جلوتر از ما چند تا از بچه ها زخمى شده و به كمك احتياج دارند. چون هنوز بچه هاى امدادگر و حمل مجروح واحد تعاون به منطقه درگيرى نرسيده بودند خودم تصميم گرفتم كه به كمك زخمى ها بروم. 🌷وقتى نزدیك شدم دیدم گلوله هاى توپ فرانسوى درست به سنگر بچه هاى تداركات و تعاون اصابت كرده است. در نگاه اول مشخص مى شد كه حدود ١٧ یا ١٨ نفر از بچه ها شهيد و مجروح شده اند. وقتى با دیدن این صحنه فریادى كشيدم دیدم برادرم سيد حسن از وسط زخمى ها بلند شد و نشست و با صداى ضعيفى گفت: داداش من اینجا هستم. خودم را به او مى رساندم و به او گفتم: حسن جان الان زخمهایت را مى بندم و تو را به عقب مى برم. 🌷....اما او برعكس من كه خيلى دست پاچه شده بودم در كمال آرامش با آخرین توانى كه داشت دستش را به جيب پيراهنش برد و قرآن كوچكش را درآورد و به تلاوت آن مشغول شد و این در حالى بود كه پاى راستش فقط با پوست بدنش متصل بود و تركش بزرگى چنان به شكمش اصابت كرده بود كه مى شد اجزاى آن را دید. ذكر او یا زهرا بود، از من كار زیادى بر نمى آمد. قرآن در دست حسن بود كه به شهادت رسيد. 🌹خاطره اى به ياد شهيد سيدحسن حسينى
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 #ۺـہـود_عـۺق 🇮🇷 خیلی زود به فکر ازدواج افتاده بودی از همان زمانی که دیپلم گرفتی عید فطر بود و شما مشهد بودید یکی از دوستانت عقد کرده بود و تو هم به فکر افتاده بودی😄 . باذوق عکس دوستت را از توی گوشی موبایل به مامان فاطمه نشان دادی و گفتی : ببین این عکس دوستم با خانم شه تو تنبلی چرا برای من زن نمیگیری؟؟؟🤔😁 _ خودتو جمع و جور کن این حرفا چیه؟ گفته بودی پس چرا دایی هام زود ازدواج کردن؟؟؟🙃 . بنده خدا جوابی نداشت بدهد راست گفته بودید دایی هایت ۱۹ سالگی و ۲۰ سالگی ازدواج کرده بودند دایی بزرگ که مثلاً سنش خیلی بالا رفته بود و ازدواجش دیر شده بود زمان ازدواجش ۲۲ ساله بود، از همان روز زمزمه ازدواج کردنت بلند شد😍😶 . خیلی وقتا خجالت می‌کشیدی مستقیم مطرح کنید پیامک میفرستادی:✉️ . یکی ژیلا یکی مژگان پسندد یکی کوکب یکی مرجان پسندد من از بس سر به زیر و سر به راهم پسندم هر که را مامان پسندد😁 مادر هم جدی نمی‌گرفت و برایت شکلک می فرستاد😊😅 اما جدی گرفته بودی با مهدیه خلوت میکردی و میگفتی با مامان صحبت کند و راضیش کن ☺️ مادرم راضی نمیشد تو کم سن و سال بود و باید پخته تر می شدی😊 #شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷 #ابـــووصــال ✨ #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🍃قسمتی از کتاب یک روز پس از حیرانی روایت داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری.‌🍃 #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
4.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید جواد محمّدی (محرم) تاریخ تولد: 1362/5/29 محل تولد : دُرچه - اصفهان تاریخ شهادت: 1396/3/16 محل شهادت: حما - سوریه وضعیت تاهل: متاهل با 1 فرزند محل دفن شهید: اصفهان- دُرچه- آستان مقدس امامزادگان حمیده و رشیده خاتون - گلزار شهدا شهید جواد محمدی در تاریخ 1362/5/29 دیده به جهان گشود. شهید جواد محمدی در سال 1387 ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دختری به نام فاطمه بود که در تاریخ 20 فروردین 1391 متولد شد. شهيد مدافع حرم جواد محمدی چهارمين شهيد مدافع حرم شهر دُرچه است كه پنج شنبه 11 خرداد ماه 1396 به سوريه رفت و سه شنبه 16 خرداد ماه 1396 با اصابت گلوله به پا و پهلويش همزمان با 11 ماه مبارک رمضان به شهادت رسيد و پيكر مطهرش بعد از گذشت 25 روز چشم انتظاری، پيدا و به وطن بازگشت. @montzeran
منتظران گناه نمیکنند
شهید سید رضا حسینی نوده متولد 1351/6/1 در روستای نوده ملک می باشد سیدرضا یک نوجوان 13 ساله بود که با توجه به شرایط آن روز‌ها و احساس نیاز از روستای‌شان نوده به جبهه اعزام شد سیدرضا کارگر بود. یک نیسان داشت که با آن کارگر‌ها را جا‌به‌جا می‌کرد و کرایه می‌گرفت. همه کرایه‌ها را جمع کرد و رفت تهران تا پیگیر اعزامش شود. آن‌قدر رفت و آمد تا در نهایت توانست راهی شود. حدود دو سال مدافع حرم بود. در این مدت شش باز اعزام شد؛ یک بار به عراق و چند بار هم به سوریه. همسر شهید: 27 سال در کنار هم زندگی کردیم. وقتی به خواستگاری‌ام آمد سرباز بود. یک پسر و یک دختر رز شهید به یادگار مانده است وقتی پیکرش را آوردند به سپاه رفتم. ترکش‌های تله انفجاری به کنار بینی‌اش اصابت کرده بود. دست و پاهایش آسیب دیده بود. چهار تا از انگشت‌های دستش قطع شده بود و صورتش هم سوخته بود. همسرم در وصیتنامه‌اش به بچه‌ها سفارش کرده به نماز جماعت و نماز اول وقت توجه داشته باشند. پیرو ولایت فقیه باشند و به مناسبت‌های اجتماعی- سیاسی نظیر ۲۲ بهمن اهمیت بدهند چراکه دشمن در صدد بر هم زدن صفوف اتحاد ماست. شهید سیدرضا حسینی نوده هجدهمین شهید مدافع حرم استان گلستان بود صبح روز شهادت ایشان با ابوعلی، یکی از بچه‌های سوری و یک نفر از فاطمیون به نام علی کماندو و دو نفر دیگر، پنج نفری به سمت منطقه معزلیه حرکت می‌کنند. در مسیر، حرکتی مشکوک از یک نفر که پشت خاکریز پنهان شده بود می‌بینند و پیاده می‌شوند و به دنبال آن فرد مشکوک حرکت می‌کنند. وقتی او را در حلقه محاصره قرار می‌دهند آن فرد که از اعضای داعش بود، اقدام به خودکشی می‌کند. بچه‌ها جسد او را عقب تویوتا انداخته جهت شناسایی‌های بعدی با خود می‌آورند. پس از حرکت در فاصله حدود ۱۵۰ یا ۲۰۰ متری مشاهده می‌کنند جاده آسفالته با چیدن سنگ بسته شده که ابوعلی احساس خطر می‌کند و در صدد برمی‌آید از کنار جاده در شانه خاکی عبور کند که با مین کنار جاده‌ای مواجه شده و ماشین به شدت آسیب می‌بیند که هر دو سرنشین جلو یعنی ابوعلی و سیدرضا به شهادت می‌رسند و دو نفر دیگر به شدت زخمی می‌شوند. اولین بار شب دهم ماه مبارک رمضان رفت و 27 ماه مبارک رمضان هم به شهادت رسید سرانجام در تاریخ 20 خرداد 1397 به شهادت رسید.
🦋✨ رفته بوديم عروسي. من زودتر از محمدباقر رفتم داخل و به سرعت برگشتم. او داشت اين‌ پا و آن ‌پا مي‌كرد. پرسيد : - چي شد ؟ چرا برگشتي ؟ - اينجا زنونه است. خنده‌ اش گرفت. پرسيد : - تا حالا این جور عروسي رو نديده بودي ؟ - نه ! ولي اينجا زنونه ‌است. - نه ! اينجا مردونه و زنونه قاطيه. نديدي من نيومدم داخل ، چون مي‌ دونستم اينجوريه نيومدم. من كه نميام تو خودت ميدوني. رفتيم بيرون و تا آخر شب توي خيابان‌ ها دور زديم. موقع خوابيدن رفتيم منزل خواهرم. خيلي از دستمان عصباني بود : - شما از سرخه تا اينجا اومدين ، اون‌ وقت رفتين توي خيابونا چرخيدين تا الان ؟ ترسيدين بياين تو بخورنتون ؟ گفت : - بحث خوردن و نخوردن نيست. بايد مي‌ اومديم و به زن و بچه مردم نگاه مي‌كرديم. - اين‌ همه مردم بودن ، شما هم يكيشون. عصباني شد و داد زد سر خواهرم : - ما چكار به ديگران داريم. بايد خودمون رو حفظ مي‌ كرديم كه كرديم. رسم اينجا رو كه نبايد با دينمون عوض كنيم. ✨🦋 🌹 شهید محمّد باقر اسدي‌ نژاد 🌹 💮 منبع فرهنگنامه شهدای سمنان ، جلد ١ ، صفحه ی ۴١٩ 💮 🌠 رفتند تا بمانند ، نماندند تا بمیرند ! 🌹🕊🍀🇮🇷 💐 روحشون شاد و یاد و نامشون همیشه گرامی و راهشون پر رهرو باد 💐
🌷 ! 🌷 يكى اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟ گفتم: بفرماييد! يه عكسى به من نشون داد، يه پسر مثلاً ١٩، ٢٠ ساله اى بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبرى» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبرى» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هِى با اون زبون كر و لالى خودش، با ما حرف مى زد، ما هم مى گفتيم: چى مى گى بابا؟! محلش نمى ذاشتيم، مى گفت: عبدالمطلب هر چى سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ... 🌷 گفت: ديد ما نمى فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبرى. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته. مى گفت: ديد همه ما داريم مى خنديم، طفلك هيچى نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهى به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد، فرداش هم رفت جبهه. ١٠ روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايى كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند. 🌷وصيت نامه اش خيلى كوتاه بود، اين جورى نوشته بود:   «بسم الله الرحمن الرحيم                      يك عمر هرچى گفتم به من مى خنديدند. يك عمر هر چى مى خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچى جدى گفتم، شوخى گرفتند. يك عمر كسى رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلى تنها بودم. يك عمر براى خودم مى چرخيدم. يك عمر ... اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مى زدم و آقا بهم مى گفت: تو شهيد مى شى. جاى قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!» راوی: حجت الاسلام انجوى نژاد
! 🌷با موتور خودش اومده بود. گفتم: حاجی بخشنامه اومده که فرماندهان می‌توانند از ماشین سپاه استفاده کنند. تبسمی کرد و خودکارش رو از جیبش بیرون آورد و گفت: من روز قیامت جواب همین رو هم نمی‌تونم بدهم.... 🌹خاطره ای به یاد قاری برجسته قرآن کریم، خطاطی هنرمند و مداح اهل بیت سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری (شهیدی که در قبر اذان گفت و سوره مبارکه کوثر را تلاوت کرد.)