#پارت58
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_خداحافظ عشق من برای همیشه
با گریه از دانشگاه خارج شدم به شدت بارون می بارید و من پیاده خیابونها رو می گشتم نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم:
گیتی:الو دریا کجایی؟
_گیتی...من....نمیدونم کجام؟
گیتی:چی میگی دریا مامانت داره دیونه میشه چرا گوشیت رو جواب ندادی میدونی چند بار بهت زنگ زدیم؟
_نمیدونم متوجه نشدم
گیتی:الان کجایی با ماشینی یا پیاده
_پیاده....نمیدونم بزار بپرسم
از خانمی که از کنارم رد میشد پرسیدم و آدرس رو به گیتی دادم خودم هم همونجا زیر بارون منتظر موندم تا برسه تقریبا یک ساعت طول کشید تا رسید:
گیتی:وای دریا اینجا چرا موندی؟ این چه حالیه داری؟بیا بیا سوار ماشین شو
تمام بدنم از سرما بی حس شده بود نه از سرمای بارون بلکه از سرمای سردی امیرعلی،از سرمای شکست غرورم،از سرمای دل شکستم،سرمایی که هنوزم بعد از سالها وقتی به اون لحظه فکر می کنم تمام وجودم رو در بر میگیره
با کمک گیتی سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتیم مامان بیچاره از دیدن حالم رو به سکته بود منم که قدرت حرف زدن رو نداشتم
یک هفته تمام توی تب می سوختم و مامان و گیتی از من پرستاری می کردن وقتی حالم بهتر شد تمام ماجرا رو برای گیتی و مامان که حالا به لطف گیتی از همه چی باخبر شده بود توضیح دادم