🍃 #پارت_دویست_ونه_ودویست_وده
💕 دختر بسیجی 💕
با این حرفش سعید با لبخند شونه ا ی بالا انداخت و من بر ای شستن دستام به
سرویس داخل راهرو رفتم.
دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم.
مامان راست می گفت چقدر الاغر شده بودم!
دیگه آراد غم زده ی توی آینه رو نمی شناختم!
ریشی ر وی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی
که بودم نشون می داد.
(آرام سرش رو ر وی بالشم گذاشت و دست ی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار
ریشت همیشه همینجور بمونه!
_چرا؟
_آخه اینجور ی جذاب تری!)
ما شین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آ ینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم
و رو ی صورتم کشیدم.
حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم!
حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم.
با تموم شدن کارم صورتم رو شستم و رو ی روشور رو هم آب گرفتم و از سرویس
خارج و وارد آشپزخونه شدم.
آیدا که مشغول کشید ن غذا توی دیس بود با دیدنم به روم لبخند زد و گفت :چه
خوب کرد ی داداش! دیگه داشتم ازت می تر سیدم.
سعید که به غذا ناخنک زده بود با دهن پر گفت : چی چی رو خوب کرده! یه
ساعت رفته اون تو و ما رو از شام خوردن انداخته.
_نه که نخور دی! حالا بزار دهنت خالی بشه بعد غپی بیا.
آیدا دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش پشت میز و وسط من و سعید
نشست و برای من که به میز رنگا با رنگش خیر ه بودم توی بشقابم غذا کشید که
سعی د رو به من گفت : چیه؟ چرا ماتت برده؟
بشقاب رو از دست آیدا گرفتم و گفتم :این غذا رو از بیرون گرفتی ؟
_نه خیر! خانم خونه زحمتش رو کشیده!
با تعجب به آیدا نگاه کردم که بی اراده آه کشید و گفت :انگار آرام اومده بود تا
فقط بهمون بگه دار یم اشتباه زندگی می کنیم و بره!
قاشق تو ی دستم و ر وی بشقاب برنج ثابت موند که آیدا که تازه فهمیده بود چی
گفته و ناخواسته من رو به یا د آرام انداخته با خنده ی تصنعی گفت : اِداداش! این
تر شی رو خودم ر یختم البته هنوز جا ن یفتاده بخور ببین خوشت میاد ؟
با این حرفش باز هم یاد آور تر شی خوردن آرام شد و من لبخند تلخی زدم و یه
قاشق کوچیک از تر شی رو توی دهنم گذاشتم که از تندی بیش از حدش به
سرفه افتادم.
سعید خیلی ریلکس لیوا ن آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم :
آخه خواهر من چیزی که بلد نیستی چرا درست می کنی؟
آیدا با تعجب نگاهم کرد و سعید رو بهش گفت :خانم! یادته بهت گفتم یه کوچولو
تند شدن؟ منظورم از کوچولو این بود!
آیدا با حرص نگاهش کرد و یه مقدار از تر شی رو توی دهنش گذاشت و گفت :
وا ی این چقدر تنده!... اشکال نداره یه مقدار دیگ ه که کلم و اینجو ر چیزا بریز
م توش درست می شه.
من سعید با تعجب به هم نگاه کردیم و توی سکوت مشغول خوردن شام شدیم.
*برای اولین بار توی یک عصر گرم تابستونی، کنار سایه و توی مرکز خرید
قدم می زدم و بی هدف به مغازه ها نگاه میکردم و بدون هیچ دلخوشی ا ی برا ی
هر چیز ی که سایه میخرید کارت می کشید م بدون اینکه برام مهم باشه
بدونم چی خریده!
مقابل مغاز ه ی کفش فرو شی وایستادم تا سایه کفشی که میخواد ر و انتخاب
کنه.
او که دید ه بود من کلافه ام و حوصله ی خرید ندارم دست از دید زدن کفشا
برداشت و گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست میخوای بریم خونه و یه روز
دیگه بیایم برا ی خرید.
_نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من د یگه نمی تونم بیام.
_حالا چرا عصبی میشی؟ اصلا من دیگه چیز ی نمی خوام .
_خیلی خب! پس میریم خونه.
جلوتر از او راه افتادم و صدا ی تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره.
بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ما شین نشستم و
منتظر شدم تا سوار شه!
با عصبانیت توی ما شین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم می ر یخت بهش توپیدم :هوی چته؟!
_تو هنوز یا د نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی؟!
_خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم.
با حرص نفسش رو بیرو ن داد و من با روشن کردن ما شین آهنگ غم گین همیشگیم رو پلی کردم.
مدتی که گذشت دستش رو رو ی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که
گفتم : هیچ معلومه چیکا ر میکنی؟
🍃 #پارت_دویست_ویازده_ودویست_ودوازده
💕 دختر بسیجی 💕
_تو از این به بعد حق نداری این آهنگ رو گوش کنی!
_تو برا ی من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم!
_خیلی خوب هم میگیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد
تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاد ه ی عهد بوق ..