eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
350 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear ورز کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با این حرفش سعید با لبخند شونه ا ی بالا انداخت و من بر ای شستن دستام به سرویس داخل راهرو رفتم. دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم. مامان راست می گفت چقدر الاغر شده بودم! دیگه آراد غم زده ی توی آینه رو نمی شناختم! ریشی ر وی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی که بودم نشون می داد. (آرام سرش رو ر وی بالشم گذاشت و دست ی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار ریشت همیشه همینجور بمونه! _چرا؟ _آخه اینجور ی جذاب تری!) ما شین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آ ینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم و رو ی صورتم کشیدم. حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم! حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم. با تموم شدن کارم صورتم رو شستم و رو ی روشور رو هم آب گرفتم و از سرویس خارج و وارد آشپزخونه شدم. آیدا که مشغول کشید ن غذا توی دیس بود با دیدنم به روم لبخند زد و گفت :چه خوب کرد ی داداش! دیگه داشتم ازت می تر سیدم. سعید که به غذا ناخنک زده بود با دهن پر گفت : چی چی رو خوب کرده! یه ساعت رفته اون تو و ما رو از شام خوردن انداخته. _نه که نخور دی! حالا بزار دهنت خالی بشه بعد غپی بیا. آیدا دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش پشت میز و وسط من و سعید نشست و برای من که به میز رنگا با رنگش خیر ه بودم توی بشقابم غذا کشید که سعی د رو به من گفت : چیه؟ چرا ماتت برده؟ بشقاب رو از دست آیدا گرفتم و گفتم :این غذا رو از بیرون گرفتی ؟ _نه خیر! خانم خونه زحمتش رو کشیده! با تعجب به آیدا نگاه کردم که بی اراده آه کشید و گفت :انگار آرام اومده بود تا فقط بهمون بگه دار یم اشتباه زندگی می کنیم و بره! قاشق تو ی دستم و ر وی بشقاب برنج ثابت موند که آیدا که تازه فهمیده بود چی گفته و ناخواسته من رو به یا د آرام انداخته با خنده ی تصنعی گفت : اِداداش! این تر شی رو خودم ر یختم البته هنوز جا ن یفتاده بخور ببین خوشت میاد ؟ با این حرفش باز هم یاد آور تر شی خوردن آرام شد و من لبخند تلخی زدم و یه قاشق کوچیک از تر شی رو توی دهنم گذاشتم که از تندی بیش از حدش به سرفه افتادم. سعید خیلی ریلکس لیوا ن آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم : آخه خواهر من چیزی که بلد نیستی چرا درست می کنی؟ آیدا با تعجب نگاهم کرد و سعید رو بهش گفت :خانم! یادته بهت گفتم یه کوچولو تند شدن؟ منظورم از کوچولو این بود! آیدا با حرص نگاهش کرد و یه مقدار از تر شی رو توی دهنش گذاشت و گفت : وا ی این چقدر تنده!... اشکال نداره یه مقدار دیگ ه که کلم و اینجو ر چیزا بریز م توش درست می شه. من سعید با تعجب به هم نگاه کردیم و توی سکوت مشغول خوردن شام شدیم. *برای اولین بار توی یک عصر گرم تابستونی، کنار سایه و توی مرکز خرید قدم می زدم و بی هدف به مغازه ها نگاه میکردم و بدون هیچ دلخوشی ا ی برا ی هر چیز ی که سایه میخرید کارت می کشید م بدون اینکه برام مهم باشه بدونم چی خریده! مقابل مغاز ه ی کفش فرو شی وایستادم تا سایه کفشی که میخواد ر و انتخاب کنه. او که دید ه بود من کلافه ام و حوصله ی خرید ندارم دست از دید زدن کفشا برداشت و گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست میخوای بریم خونه و یه روز دیگه بیایم برا ی خرید. _نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من د یگه نمی تونم بیام. _حالا چرا عصبی میشی؟ اصلا من دیگه چیز ی نمی خوام . _خیلی خب! پس میریم خونه. جلوتر از او راه افتادم و صدا ی تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره. بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ما شین نشستم و منتظر شدم تا سوار شه! با عصبانیت توی ما شین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم می ر یخت بهش توپیدم :هوی چته؟! _تو هنوز یا د نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی؟! _خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم. با حرص نفسش رو بیرو ن داد و من با روشن کردن ما شین آهنگ غم گین همیشگیم رو پلی کردم. مدتی که گذشت دستش رو رو ی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که گفتم : هیچ معلومه چیکا ر میکنی؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _تو از این به بعد حق نداری این آهنگ رو گوش کنی! _تو برا ی من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم! _خیلی خوب هم میگیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاد ه ی عهد بوق ..