انی از بین میرن که من توی زندگیش
نباشم!
برای همین تصمیم گرفتم که خودم همه چی رو تموم کنم .
اونشب من به اون کافی شاپ رفتم تا بهش بگم نمیخوامش و دیگه نمی تونم
باهاش ادامه بدم!
من خودم می خواستم که از زندگیش بیرون برم ولی قبل اینکه من چیز ی بگم او
حرف دل من رو زد و من رو راحت کرد.
حتی اگه او هم چیز ی نمی گفت باز هم کارمون به جدایی میکشید چون من
اینجو ر می خواستم.
گوشام از چیزی که می شنیدم صوت کشید و محمدحسین رو به آرام پر سید:تو می فهمی چی دار ی م ی گی ؟ آخه وجود تو چه ربطی به ورشکست گی شرکت
و سکته ی باباش داره؟!
آرام جوابش رو داد: پسر بزرگترین خریدار شرکت یه د یوونه است که از اذیت
کردن من لذت میبرد و گفته بود اگه من توی زندگی آراد باشم زندگیش رو جهنم
می کنه!
یه روز بعد سکته زدن آقاجون سر راهم سبز شد و بهم گفت به خاطر منه که آقا ی
جا وید داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و اگه میخوام زنده ببینمش با ید از
آراد جدا بشم وگرنه من مقصر مرگ......
آرام که حالا به گر یه افتاده بود یه پله پایین تر اومد و رو به محمدحسین ادامه داد :
شما اگه جا ی ما بود ی چیکار میکرد ی داداش؟!
من خودم خواستم که از زند گیش برم بیرون و حالا هم خیالتون راحت باشه که خیال برگشتن ندارم!
البته نه به خاطر شما یا خودم بلکه به خاطر خانواد ه ی آقای جاوید!
یک بار وجود من تو ی زندگیشون براشون چیز ی جز ناراحتی نداشت و حالا هم نمی خوام با برگشتنم دوباره اون ناراحتیا رو به زندگیشون برگردونم و ارامششون رو به
هم بزنم!
دیگه نمیخوام آقاجون رو با اون حال رو ی تخت بیمارستان ببینم!
برگشتن من چیز ی جز ناراحتی براشون نداره!
ازدوا ج ما از اولش هم اشتباه بود داداش!
البته نه به اون دلیل که شما میگفتی او از جنس ما نیست!
مات و مبهوت مونده بودم و با تعجب به حرفای آرام گوش میدادم تا اینکه آرام
بعد تموم شدن حرفش بهم پشت کرد و به قصد ورود به خونه دو پله بالا تر رفت که
صداش زدم:
_آرام...... !
بدون اینکه برگرده سر جاش وایستاد و من بهش نزد یک شدم و گفتم : تو چطور
می تو نی بگی بر ای ما ناراحتی به وجود آور دی و ارامششون رو به هم زدی در
صورتی که خودت هم میدو نی با وجود تو آرامش به زندگیمون برگردونده شد!
تو میدونی از وقتی که رفتی چی به ما گذشته و این حرفا رو میزنی؟ تو میدونی همه منتظر برگشتن توئن و میگی و بر نمی گردی ؟
تو دار ی میگی به خاطر خانواد ه ام بر نمیگرد ی در صورتی که همین خانواده
از زمان رفتنت لبخند به لبشون نیومده و هر بار که به خونه میرم یا با تلفن حرف میزنم کنجکاو نگاهم می کنن که بفهمن تونستم تو رو بهشون برگردونم یا نه!
اونوقت تو با بیرحمی میگی بر نمی گر دی و خودت رو مقصر همه چی میدونی ؟
دادا ش محمد حق داره یقه ی من رو بگیره چون من تنها کسی هستم با بیفکریم همه چی رو خراب کردم و بیشت ر از همه خودم زجر کشیدم!
من بودم که با بی فکری و سهل انگاری پایین اون قرداد لعنتی رو امضا کردم.
رو به آقای محمدی که در سکوت به حرفامون گوش می داد ادامه دادم : آقاجون من
امروز اومدم اینجا تا دخترتون رو برا ی دومین بار ازتون خاستگاری کنم لطفا بهم
فرصت خوشبخت شدن رو بدین!
با تموم شدن حرفم آرام به سمت در خونه پا تند کرد و محمد حسین هم با عصبانیت از حیاط بیرون زد.
به آقای محمدی نزدیک شدم و گفتم : آقاجون نمی خواین جوابم رو بدین ؟
_قبلا هم بهت گفتم اونی که باید راضی باشه و بخواد آرامه!
🍃 #پارت_دویست_و_سی_و_هفت_وسی_هشت
💕 دختر بسیجی💕
درحالی که به سمت در حیاط عقب عقب میرفتم گفتم: باشه!پس من جلوی در منتظر می مونم تا جوابم رو بگیرم!
با گفتن این حرف روی پام به سمت در حیاط چرخیدم و ازحیاط خارج شدم.
دو ساعتی می شد که جلو ی در حیا ط نشسته بودم تا اینکه آرزو که تازه از
آموزشگاه اومده بود بالا ی سرم وایستاد و با تعجب پر سید : آقا آراد چرا اینجا
نشستین؟
سرم رو بالا گرفتم و با اخم پر سیدم: مگه تو نگفتی محمد حسین تا فردا نمیاد؟
_چرا خب!
_پس اینجا چیکار می کرد؟
_مگه اینجا بود؟
جوابش رو ندادم و او که دید من سکوت کردم خواست وارد حیاط بشه که با دیدن
گلای رز افتاده جلوی در رو ی زانوش نشست و بعد اینکه گلا رو مرتب تو ی
دستش گرفت برخاست و گفت : وای این گلا چقدر قشنگن!
پوزخندی گوشه ی لبم نشست و او ادامه داد : آرام عاشق رز قرمزه!
با گفتن این حرف وارد حیا ط شد و در رو پشت سرش بست.
هوا کاملا تاریک شده بود و من هنوز هم منتظر و بی توجه به نگاه خیر ه ی
همسایه ها و عابرین جلوی در حیاط قدم می زدم که آرزو از لا ی در نیم ه باز
صدام زد.
به سمتش رفتم که یه سینی حاوی یه ساندویچ گنده و بطری آب رو جلوم گرفت
و گفت : از صبحه که چی