تنها بزاری؟
آوا : تنها نیست! تو و بابا و آ یدا و بقیه ی فامیل هم هستین!
مامان: آوا تو رو خدا تو دیگه انقدر با اعصاب من باز ی نکن!
آوا : مامان جان! من نمی تونم ببینم کس دیگه ای به جای آرام دست آراد رو
گرفته و باهاش می رقصه!
من نمیتونم اون دختره ی چندش آور که با وقاحت خودش رو به آراد غالب کرده رو ببینم، شما رو به خدا انقدر گیر نده نمی تونم مامان! ن.... می...... تونم!
مامان که حالا به گریه افتاده بود با ناله و زار ی گفت:ای خدا چرا من رو نمی بر ی
و راحتم نمی کنی!
آوا دوباره غر زد : من نمی دونم حالا چه اصراریه که جشن بگیرن، اون هم تو ی
سالن پ ذیرایی به اون بزرگی؟ یه محضر می رفتن و محرم می شدن! دیگه چه
کاریه آخه؟
مامان : خیر سرشون می خوان کلاس بزارن و دارایی شون رو به رخ مردم بکشن!
آوا: مامان جان! همین الان بهت گفته باشم از من نخواه باهاش خوب باشم! من اگه جواب سلامش رو هم بدم به خاطر آراده!
دیگه بی خیال شنید ن ادامه ی حرفاشون شدم و برا ی رفتن به طبق هی بالا وارد
سالن شدم که آوا من رو دید و رو بهم گفت:
داداش؟ تو کی اومدی؟!
_خیلی وقت نیست! نمی دو نی بابا کجا رفته ؟
_فکر کنم رفته باشه مسجد! اصلا این روزا کی بابا رو می بینه؟
دیگه چیزی نگفتم و پله ها رو بالا رفتم و به این فکر کردم که بابا این روزا چقدر
کم پیدا و کم حرف شده!
به این که چرا چیزی ازم نمی پرسه و روز به روز به تعداد چین و چروکهای
صورتش چین اضافه میشه!
با ر سیدنم به طبق هی بالا چشمم روی در حموم کنار اتاقم ثابت موند و لحظه ای بعد بدون در آوردن لباسم زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید سرد ی آب کمی از
داغی تنم رو کم کنه و برا ی چند لحظه هم که شده یادم بره چقدر سخت باختم!
نمیدونم چه مدت تو ی حموم بودم ولی وقت ی لباس پو شیدم و به طبقه ی
پایین رفتم از مامان و آوا خبری نبود و بابا به تنهایی روی مبل وسط حال نشسته و به تلوزیو ن خیر ه بود .
سلام کردم که جوابم رو داد و من با کم ی فاصله کنارش نشستم .
مدتی رو در سکوت هر دو به صفحه ی تلوزیون نگاه کردیم تا اینکه بابا گفت : بر ای شرکت مشتر ی پیدا شده.
با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد:تا قبل مراسم نامز دی تمام چکا پاس میشه.
من خیلی قبلتر به فروش شرکت فکر کرده بودم ولی پیدا کردن مشتری کار
راحتی نبود و بد حالی بابا هم باعث شده بود تا به تنها راه ممکن روی بیارم.
برای پاس کردن دوتا از چک ها ماشین خودم و بابا رو فروخته بودم و این روزا با ماشین مامان اینور و اونور میرفتم و خونه رو هم برای فروش گذاشته بودم و لی خب
بدهی انقدر زیاد بود که با این چیزا جاش پر نمی شد.
ولی حالا دیگه چرا باید سهام شرکت رو واگذار می کرد یم و زحمت چندین
ساله مون رو به باد می دادیم ؟ حالا که دیگه من کار خودم رو کرده بودم و آرام رو
کنارم نداشتم؟!
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :ولی من با این کار مخالفم.
بابا بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پس با چی موافقی؟ازدواج با دختر ی که چشم
دیدنش رو نداری؟!
_این فقط یه ازدواج سور یه! نگران من نباش.... فقط کافیه این جنسای مونده روی دستمون به فروش برسن حتی یک ثانیه هم باهاش نمی مونم.
_مگه میشه؟ مطمئن باش ا ین بهرامی بیکار ننشسته و بر ای نگه داشتن تو بعد
عقد هم نقشه کشیده!
جاش برخاست که رقیه خانم بهمون نز دیک شد و گفت :آقا شام حاضره!
به رقیه خانم که از زمان زندا نی شدن بابا دیگه به طور دائم و همه وقت توی خون
همون بود و کار میکرد نگاه کردم و گفتم :پس مامان و آوا کجان ؟
_خانم که توی آشپزخونه ان، آوا خانم رو هم الان صدا می زنم.
نگاهی به بابا که برا ی شستن دستاش به سمت سرویس بهداشتی می رفت
انداختم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم.
مامان در حالی که یک دستش رو زیر چونه اش زده بود، پشت میز شام نشسته
بود و کاملا مشخص بود که تو ی افکار خودشه و فقط جسمشه که اینجا نشسته
🍃 #پارت_دویست_و_پانزده_ودویست_وشانزده
💕 دختر بسیجی 💕
صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن
صندلی رو ی زمین از فکر در اومد و نگاهم کرد و همراه با لبخند گفت : اومد ی؟
پس بابات و آوا کجان!؟
_الان میان.
مامان نگاهی عاقل اندر سفیهه بهم انداخت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :آراد! تو
نمیخوای کت و شلوار بخری ؟
_کت و شلوار بر ای چی؟!
_برای مراسم نامزد ی دیگه!
_می خرم دیر نمیشه!
_دو روز دیگه نامزدیته اونوقت تو....
_مامان جان شما رو به خدا الان در مورد این چیزا حرف نزن و بزار شامم رو بخورم.
مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت!
آوا که تازه وارد آشپزخونه شده بود کنارم نشست و غذا رو عمیق بو کشید و گفت :
هوممممممم کوفته قلقلی!... مامان! یادته با آرام کوفته قلقلی درست