eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟! جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگ حرف ی نزدم. با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند ر وی لبم اومد و در سکوت به رانندگی م ادامه دادم. جلوی در خونه شون ما شین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه. قبل پیاد ه شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهود ه نگه داشتنم توی شرکت خیلی ناچیز ه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین. به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پرید ه گفتم:خیلی پررویی! در مقابل نگاه متعجب و حر صی من با گفتن شب بخیر از ما شین پیاده شد و به سمت خونه شون رفت. نگاهم رو از دختر چادر ی ا ی که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم و به سرعت به سمت خونه روندم. اون روزا بدون هدف زندگی می کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار می شد و جدیدا هم اذیت کردن آرام به سرگرم ی هام اضافه شده بود. هر وقت می دیدمش دلم میخواست سر به سرش بزارم و بر خلاف روزا ی اولی که دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که تو ی بیابو ن وایستاده و باد چادرش رو توی هوا تکون می ده. *صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ا ی باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرو ن زدم . یعنی صبحانه ا ی در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا صبحانه آماده م ی کرد و من که ساعت ۹ بیدار می شدم خبر ی از صبحانه نبود و مامان می گفت ا ین تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ اعتراضی نداشتم . با ورودم به شرکت، آقا ی اکبری جلوم سبز شد و در بار ه ی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد. که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا برر سی کنه ببینه ایرا د از کجاست. بعد اینکه حرفم با اکبری تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته پشت کامپیوتر نشستم. عجیب بود که من نمی خواستم آرام توی شرکت کار کنه ولی به محض ر سیدنم به اتاقم کامپیوتر رو فقط برا ی دیدن او روشن می کردم. برای سفارش صبحانه گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و به ِ آرام توی مانیتور که بر خلاف دیرو ز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم. 💕 ... 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گو شی رو رو ی تلفن گذاشتم و خیلی غیر ارا دی و ناخواسته ر وی تصویر آرام که به نظر می ر سید لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم. درست دید ه بودم!چوب آ بنبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آ بنبات تو ی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو می مکید و سرش توی کامپیوتر رو ی میز ش بود. به پشت ی صندلی تکی ه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتو ر بردارم جواب سلام مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ا ی شدم که مش باقر رو ی میز گذاشته بود. به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق و ایستاده بود وایستاد و با شیطنتی که تو ی چهر ه اش پیدا بود یه چیزی به مبینا گفت و با خنده ا ی که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد. مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش در آورد. آرام برا ی گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و من از دید ن موها ی بلند دم اسبی بسته شده اش چشمام چهارتا شد و با دقت بیشتر ی به او که با تقلا کردن موهاش رو تو ی هوا تکون می داد نگاه کردم. نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برا ی گرفتن مقنعه اش نکرد و در عوض رو ی میز کار مبینا نشست و مبینا به بافتن موهاش مشغول شد. 💕 ... 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی توی گوشم پیچید که گفت آقا ی حمتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور شدم نیم ساعتی رو با مهندس حمتی در مورد اضافه کار ی و تعطیلی کارگرا برا ی وسط هفته که به مناسبت میلاد امام رضا(ع) تعطیلی بود صحبت کنم. با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبری از آرام نبود.