🍃 #پارت_سی_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
_پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟!
جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگ حرف ی نزدم.
با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند ر وی لبم اومد و در
سکوت به رانندگی م ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ما شین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه.
قبل پیاد ه شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهود ه نگه
داشتنم توی شرکت خیلی ناچیز ه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین.
به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پرید ه گفتم:خیلی پررویی!
در مقابل نگاه متعجب و حر صی من با گفتن شب بخیر از ما شین پیاده شد و به
سمت خونه شون رفت.
نگاهم رو از دختر چادر ی ا ی که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم
و به سرعت به سمت خونه روندم.
اون روزا بدون هدف زندگی می کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم
دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار می شد و جدیدا هم اذیت کردن آرام به
سرگرم ی هام اضافه شده بود.
هر وقت می دیدمش دلم میخواست سر به سرش بزارم و بر خلاف روزا ی اولی که
دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و
شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که تو ی بیابو ن وایستاده و باد چادرش رو توی هوا تکون می ده.
*صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ا ی باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرو ن
زدم .
یعنی صبحانه ا ی در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا
صبحانه آماده م ی کرد و من که ساعت ۹ بیدار می شدم خبر ی از صبحانه نبود و
مامان می گفت ا ین تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ
اعتراضی نداشتم .
با ورودم به شرکت، آقا ی اکبری جلوم سبز شد و در بار ه ی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد.
که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا برر سی کنه ببینه ایرا د از کجاست.
بعد اینکه حرفم با اکبری تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته
پشت کامپیوتر نشستم.
عجیب بود که من نمی خواستم آرام توی شرکت کار کنه ولی به محض ر سیدنم
به اتاقم کامپیوتر رو فقط برا ی دیدن او روشن می کردم.
برای سفارش صبحانه گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و به
ِ
آرام توی مانیتور که بر
خلاف دیرو ز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم.
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_سی_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گو شی رو رو ی تلفن
گذاشتم و خیلی غیر ارا دی و ناخواسته ر وی تصویر آرام که به نظر می ر سید
لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم.
درست دید ه بودم!چوب آ بنبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آ بنبات تو ی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو می مکید و سرش توی کامپیوتر رو ی
میز ش بود.
به پشت ی صندلی تکی ه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتو ر بردارم جواب سلام
مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ا ی شدم که مش باقر رو ی میز گذاشته
بود.
به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق و ایستاده بود وایستاد و با
شیطنتی که تو ی چهر ه اش پیدا بود یه چیزی به مبینا گفت و با خنده ا ی که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد.
مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با
چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش در آورد.
آرام برا ی گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و
من از دید ن موها ی بلند دم اسبی بسته شده اش چشمام چهارتا شد و با دقت
بیشتر ی به او که با تقلا کردن موهاش رو تو ی هوا تکون می داد نگاه کردم.
نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برا ی گرفتن مقنعه اش نکرد و
در عوض رو ی میز کار مبینا نشست و مبینا به بافتن موهاش مشغول شد.
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_سی_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی
که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی توی
گوشم پیچید که گفت آقا ی حمتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور
شدم نیم ساعتی رو با مهندس حمتی در مورد اضافه کار ی و تعطیلی کارگرا برا ی وسط هفته که به مناسبت میلاد امام رضا(ع) تعطیلی بود صحبت کنم.
با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبری از آرام
نبود.