رو هم برعکس روز قبل
که کسل و بی حوصله به نظر میرسید اون روز تو ی سالن سر حال دیدمش که
بهم سلام کرد.
تنها این پرهام بود که با اخمای تو ی هم جلوی در اتاقش وایستاده بود و من رو نگاه
می کرد و وقتی دید من متوجه اش شدم پوزخندی زد و به اتاقش رفت .
🍃 #پارت_شصت
💕 دختر بسیجی 💕
بدون توجه به پرهام، مقابل میز منشی وایستاد م و رو به نازی گفتم: امروز خودم
به دیدن مهندس ترا بی میرم پس باهاش تماس بگیر و ببین کی وقت داره
همو ببینیم.
_چشم همین الان تماس می گیرم.
از میز منشی فاصله گرفتم که با شنید ن سر وصدای ی که از اتاق حسابداری
نشئت می گرفت به اونطرف نگاه کردم و گفتم : توی اون اتاق خبریه ؟
لبخند گنده ا ی رو ی لب نا زی نشست و گفت: آرام امروز اومده و باز دخترا دورش
جمع شدن که ازش سوغاتی بگیرن.
ناخودآگاه اخمام تو ی هم رفت و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم.
نمی خواستم باور کنم حال خوب اونروزم به خاطر وجود آرام تو ی شرکت بوده ولی
این واقعیت داشت که من به خاطر وجود کسی خوشحال بودم که دل خو شی ازش
ندانستم و و دنبال راهی بودم که از شرکت بیرونش کنم.
از رفتارا ی ضد و نقیض خودم عصبی بودم و با کلافگی دستام رو پشت گردنم
قالب کردم و پشت د یوار شیشه ای وا یستادم که در همین حال در اتاق باز و
مش باقر با سینی چای وارد اتاق شد و با خنده بهم سلام کرد و صبح بخیر
گفت.
به طرف میز کارم رفتم و در همان حال جواب سلامش رو دادم.
مش باقر سینی تو ی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:آقا اگه با من کار ی
ندار ی
ن من برم به کارم برسم.
پشت میزم نشتم که با دید ن ظرف سوهان تو ی سینی تعجب کردم و خواستم
چیز ی بگم که مش باقر خودش گفت:این سوغات مشهده خانم محمد ی زحمتش
رو کشیده.
چیزی نگفتم و به ظرف سوهان خیر ه شدم که مش باقر از اتاق خارج شد و پرهام
جاش رو گرفت.
به پرهام که هنوز هم ناراحت به نظر میرسید نگاه کردم و گفتم :تو معلوم هست
امروز چت شده؟
نیشخندی زد و با کنایه گفت:من که معلومه چمه از اومدن این دختره ناراحتم ولی تو معلوم نیست چته که امروز بر عکس دیروز و روز یکشنبه کبکت خروس می
خونه.
دست به سینه به پشتی صندلی تک یه دادم و گفتم : درست فهمیدی من امروز
حالم خوبه ولی این ربطی به اون نداره.
با چشم به ظرف ر وی میز اشاره کرد و گفت: چه قدرم معلومه که ربط نداره.
_پرهام تو یه چیزیت میشه! کلا چند وقتیه که عوض شدی!