🍃 #پارت_شصت_و_یک
💕 دختر بسیجی 💕
پرهام چیزی نگفت و در عوض در سکوت پشت دیوا ر شیشه ا ی وایستا د و به
بیرون خیره شد.
*چند رو زی از اون روز گذشته بود و من مشغول دیدن طرح هایی بودم که برا ی
تبلیغ محصولاتمون طراحی شده بودن و من می بایست در موردشون نظر می
دادم تا اگه مشکل دارن برطرف بشه.
چشمم به مانیتور بود که آرام بعد در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
به چهره ی نگرانش خیره شدم و پرسیدم :مشکل ی پیش اومده؟
با نگرانی جواب داد:نه! ..یعنی آره.
_بلاخره آره یا نه؟
_آره.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:راستش از حساب شرکت پول برداشت شده ولی
این که به کدوم شماره حساب ریخته شده مشخص نیست.
_یعنی چی که مشخص نیست؟
_یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه ی سیستم پاک شده.
_مگه می شه؟ حالا مبلغش چقدره؟
_۱۰۰......میلیون!.....تومن. ....
از صبحه دارم برر سی می کنم و هر حسابی رو هم که به نظرم رسید ه گشتم ولی بی فایده بود.
نفسم رو بیرو ن دادم و گفتم : باشه خودم برر سی می کنم ببینم چی شده تو برو
به کارت برس.
آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبر ی رفتم و ازش
خواستم ته و توی ماجرا رو در بیاره و خبرش رو بهم بده.
اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبر ی هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش
زنگ میزدم بی فاید ه بود و گوشیش در دسترس نبود.
به خیال ا ینکه این مشکل یه مشکل جزئی تو ی جابه جایی پول بوده به اتاقم
برگشتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم که مد تی نگذشت که اکبری با یه کاغذ توی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو رو ی میز و جلو ی من گذاشت .
با تعجب نگاهش کردم و پر سیدم: این چیه؟
_من سیستم اتاق آقای سهرا بی که سیست م های اتاق حسابداری بهش متصلن
رو برر سی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش واریز شده رو در آوردم.
کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:خب این برای
کدوم بخشه؟
🍃 #پارت_شصت_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
بهتره خودتون ببینید، این یه شمار ه ی جدیده و بر ای او لین بار وارد سیستم شده.
برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گو شیم رو در آوردم و از طریق
همراه بانک، مبلغی رو به همون شماره پول واریز کردم که با دید ن اسم آرام محمدی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخر ین حد ممکن باز شد و با
تعجب به اسمش خیره شدم.
برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم ا ین کار رو تکرار کردم و با
تعجب رو به اکبری که روبه روم وایستاده بود گفتم:این غیر ممکنه!
_راستش من هم اول که اسمش رو دیدم باورم نشد و بر ای همین هم فقط شماره
حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید.
با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و
پشت سیستم نشستم و خودم همه چی رو چک کردم.
با تعجب و عصبانیت به اسم آرام توی مانیتور کامپیوتر ر وی میز پرهام خیر ه
بودم و باورم نمی کردم که آرام همچین کار ی رو کرده باشه.
روبه اکبری که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی این درسته.
_من نمی دونم آقا!
داد زدم:پس تو چی می دونی؟
_من سیستم خانم محمدی رو هم برر سی کردم، تاریخ وساعت انتقال پول یکیه
فقط ت وی سیستم ایشون شماره حساب مقصد و اسم دارند ه ی حساب مشخص
نیست.
_یعنی می خوا ی بگی خودش شماره حساب رو پاک کرده.
_ممکنه! به نظر میاد خبر نداشته همه ی سیستما به این سیستم اصلی متصلن.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:صداش کن بیا د اینجا.
_ولی آقا ممکنه اشتباه...
سر ش داد زدم: گفتم صداش بزن بیاد.
اکبری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد آرام با نگران ی وارد
اتاق شد و روبه روم وایستاد.
به قد ری عصبانی بودم که دلم میخواست با دست خودم خفه اش کنم ولی
سعی کردم عصبانیت م رو کنترل کنم و بهش نگاه کردم وگفتم: بیا جلوتر.
با تعلل دو قدم جلو اومد که گفتم:چرا شماره حساب مقصد از روی سیستمت پاک
شده ؟
_ن....نمی دونم.
به چشمای نگرانش خیر ه شدم و گفتم:بیا ا ینجا تا بفهمی چرا
🍃 #پارت_شصت_و_سه
💕 دختر بسیجی 💕
از جاش تکون نخورد که داد زدم:گفتم بیا جلو تر....
چند قدم جلوتر اومد
و من تونستم جمعیت کنجکاو جمع شده، توی سالن رو ببینم.
به مانیتور کامپیوتر اشاره کردم و گفتم:بخونش!
به مانیتور خیره شد و من به صورت او زل زدم و دید م که ناگهان حلقه ی چشماش
گشاد شد و رنگ صورتش پرید.
دستش رو به عنوان