eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
5هزار ویدیو
346 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear ورز کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
م کم رنگ و کم رنگ تر شد تا اینکه کمی از فکرش در اومدم و با عصبانیت کمتری راهی خونه شدم. با ورودم به خونه و دید ن بابا که ر وی مبل کنار شومینه نشسته بود و روزنامه میخوند با سرعت به سمتش رفتم و بعد سلام کردن روبه روش نشستم و با لبخند پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که ریز نگاهم کرد و پر سید: ناراحت به نظر میای، چیزی شده؟ _ناراحت به نظر نمیام واقعا ناراحتم. _خب! علتش چیه ؟ _علتش تو زرد در اومدن نیر وی کاری و باهو شیه که شما استخدام کر دین. بابا نگاهش متعجب شد و پرسید:منظورت چیه؟ _منظورم اینه که کارمند ی که شما استخدام کر دی و به خاطرش هم منو تهدید کر دی که حق ندارم اخراجش کنم امروز ۱۰۰ تومن پول گمشد ه ی شرکت توی حساب اون پیدا شد. _حساب کی؟ آرام؟ _بله آرام! _محاله! _فعلا که محال ممکن شده! _آراد تو می فهمی چی می گی؟ _آره پدر من می فهمم! آرام خانمی که شما این همه ازش تعریف کردی، در کمال ناباوری ۱۰۰ میلیون پول رو به حساب خودش ریخته و برا ی رد گم کنی شماره حسابش رو از ر وی سیستم پاک کرده. _تو خودت با چشمای خودت دید ی که تهمت میزنی ؟ _اگه خودم نمی دیدم که باور نمی کردم. ... 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _ولی من مطمئنم او این کار رو نکرده. _آخه شما از کجا این همه مطمئنی؟ بابا مکث کرد و بعد کمی فکر کردن گفت: حتی اگه با چشمای خودت هم دیده با شی باز هم باور نکن، درسته او پول لازمه ولی کسی نیست که دست به همچین کار ی بزنه. _پول لازمه؟ چرا؟ _آره پول لازمه !........ از حاج صادق شنیدم که برادر آرام پارسال تصادف کرده و پاهاش آ سیب دید ه حتی دو بار ی هم زیر تیغ جراحی رفته و کمی بهتر شده ولی همه چی به جراحی سوم بستگی داره که کامل خوب بشه و بتونه راه بره، پدر آرام برا ی مخارج دو تا عمل قبلی همه ی پس انداز ش رو داده و حالا برای هز ینه ی بالای این جراحی پولش کمه و خونه اش رو برا ی فروش گذاشته، آرام هم فقط به خاطر هزینه ی عمل برادرش سر کار اومده. _خب همین کافیه که بخواد همچین کار ی رو بکنه. _اینو گفتم که بدونی من بیشتر از تو، او و خانواده اش رو می شناسم و مطمئنم همچین کار ی نمی کنه تو هم د قیق شو ببین مشکل از کجای کاره. خواستم چیز ی بگم که دستش رو به نشانه سکوت بالا برد و من ساکت موندم که از جاش برخاست و ازم دور شد و من هم سرجام رو ی مبل دراز کشیدم و با گذاشتن ساق دستم ر وی چشمام، چشمام رو بستم به آرام شاد و سرحال نمیومد همچین مشکلی داشته باشه! دیگه نمی دونستم چی درسته و چی رو باید باور کنم. شدیدا دلم می خواست حرفای بابا درست باشه ولی بازهم آنچه با چشمای خودم دید ه بودم آزارم می داد و نمی ذاشت خواب به چشمم بیاد. فردا ش که کلا بی حوصله بودم و به شرکت نرفتم ولی به نازی زنگ زدم و خواستم اگه قراری بر ای اون روز هست رو کنسل کنه و اگه خبری از پرهام شد هم بهم خبر بده. ولی مدتی از تماسم با نازی نگذشته بود که پرهام خودش بهم زنگ زد که با دید ن اسمش ر وی صفحه ی گو شیم سریع جواب دادم و سرش غر زدم :پرهام تو هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی ؟ _اول اینکه سلام، دوم هم اینکه من دو شبه توی بازداشتگاهم و تازه الان آزاد شدم. _بازداشتگاه برای چی ؟ _پریشب تو ی مهمونی بودیم که مأمورا ریختن و گرفتنمون تازه همین الان گو شی م رو بهم دادن که با اکبری وتو تماس گرفتم. اکبری بهم گفت که دختره رو چجوری بیرو ن کردی! بهش گفته بودم سر به سر من نذاره که بد می بینه! _چه ربطی به تو داره؟ _بهت که گفته بودم کاری می کنم که با گر یه بزاره و بره. _پرهام تو چی دا ری می گی ؟ تو که نمی خوا ی ب گی کار تو بوده؟ _چرا اتفاقا کار خودم بود! _پرهام تو چیکار کر دی؟ _هیچی داداش یه مقدار پول ناقابل رو ریختم به حسابش. گوشام از چیزی که می شنیدم داغ شد و سرش داد کشیدم: پرهام تو میدو نی چه غلطی کرد ی و من چجو ری اون بیچاره رو بیرون کردم؟ _خودت گفتی یه جو ری بیرونش کنم! حالا چی شده که براش ناراحتی؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی خور دی که آبروی بیچاره رو جلو ی بقیه نبرم؟ _خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بیرون ش نمی کنی و من این رو نمی خواستم. _من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری! _نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط دا ری خودت رو گول میزنی
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی خور دی که آبروی بیچاره رو جلو ی بقیه نبرم؟ _خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بیرون ش نمی کنی و من این رو نمی خواستم. _من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری! _نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط دا ری خودت رو گول میزنی. من که نمی فهمم تو چی میگی فقط یه چیزی جور کن که به بابا بگی و قضیه رو ماست مالی کنی چون او ر وی آرام حساسه و به این راحتی با این قضیه کنار نمیاد. بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تماس رو قطع کردم و باعصبانیت گو شی رو ر وی میز انداختم و رو ی لبه ی تخت نشستم و سرم رو تو ی دستام گرفتم. دوبار ه تصویر چشمای اشک ی آرام جلوی چشمام جون گرفته بود و نمی دونستم باید چیکار کنم و از کی عصبانی باشم! از خودم یا پرهام؟! و لی عصبی بودم و بیشتر عصبانیتم از خودم بود. تا بعد ازظهر کلی با خودم کلنجار و توی اتاق رژه رفتم تا اینکه تصمیمم رو گرفتم و بر ای رفتن به خونه ی آرام از خونه بیرو ن زدم. من آدمی نبودم که از کسی معذرت خواهی کنم و قرار هم نبود از آرام معذرت بخوام، فقط به دیدنش می رفتم تا بهش بگم که فهمیدم انتقال وجه کار او نبوده و از فردا هم میتونه به سر کارش برگرده! یک ساعت بعد جلو ی در خونه ی آرام ما شین رو پارک کردم و توی دلم به پرهام به خاطر کارش لعنت فرستادم. برای پیاد ه شدن و زدن زنگ در خونه مردد بودم و احساس می کردم با این کارم به غرورم لطمه وارد میشه ولی پشت همه ی این حسا یه حس نا شناخته ای بود که مجبورم کرد پیاده بشم و زنگ در خونه اشون رو بزنم و خیلی طول نکشید که صدایی شبیه صدای آرام جواب داد و من هم به خیال اینکه صدا متعلق به خودشه گفتم: یه لحظه بیا جلو ی در باید ببینمت. کسی که جواب داده بود با تعجب گفت:بله؟ شما کی هستین؟ یه نگاهی به پنل انداختم و وقتی دیدم آیفنشون تصویر یه گفتم: ببخشید مگه اینجا خونه ی آقا ی محمد ی نیست؟ _چرا هست! شما کی هستین، با کی کار دارین ؟ _با خانم آرام محمدی! مگه شما آرام نیستی ؟ _نه خیر آقا من خواهرشم، آرام خونه نیست. _ببخشید! کی بر می گرده؟ _نمی دونم ولی دیگه باید برگرده. _باشه، ممنون. هوای اواخر فصل پاییز حسابی سرد شده بود و بر ای من که تازه از حموم در اومده بودم اصلا چیز خوشایندی نبود بنابراین به سمت ما شین رفتم و تو ی ما شین به انتظار اومدنش نشستم و چیز ی از نشستنم توی ما شین نگذشته بود که توی آینهدی بغل دیدمش که توی پیاد ه رو به سمت خون هشون میومد. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 هنوز فاصله اش تا خونه زیا د بود که از ما شین پیاده شدم و دست به سینه به ماشین تکیه دادم و مشغول برانداز کردنش شدم که بر عکس همیشه روسری رنگ روشن پو شیده و کیف ش رو از رو ی چادر دانشجویی ش ر وی شونه اش انداخته بود. با نزدیک شدنش بهم، پام رو تو ی پیاد ه رو گذاشتم و مقابل او که سرش تو ی گو شیش بود وایستادم که از حرکت ناگهانیم تر سید و همراه با هین گفتن دستش رو ر وی قلبش گذاشت . سر ش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که گفتم: نمی خواستم بترسونمت! با اخم جواب داد:ولی ترسوند ین! با جدیت خواست از کنارم رد بشه و بره که مانعش شدم و گفتم : نمی خوای بدونی برای چی اینجام ؟ _خب برای چی اینجایین؟ _اومدم ازت بخوام فردا برگر دی سر کارت. با تعجب نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که من زود تر گفتم:من فهمید م انتقال وجه کار تو نبوده. پوزخندی زد و گفت:چه خوب! آفرین به هوش بالاتون! از کنارم گذشت و پشت به من به سمت در حیاطشون رفت که گفتم: نمی خوای بدونی کار کی بوده؟ با این سوالم از حرکت وایستاد و به سمتم برگشت و گفت: من همون اولش فهمید م کار کی بوده. _خب پس چرا چیز ی نگفتی؟ راه رفته رو برگشت و مقابلم وایستاد و گفت: چون اونموقع گوش برای شنید ن زیا د بود ولی اونی که باید میشنید کر شده بود و چیزی نمی شنید. (منظورش از گوش بر ای شنیدن زیاد بود، کارمندا ی جمع شده توی سالن بودن که آرام خود دا ری کرده بود و جلوی اونا حرفی نزده بود تا آبر وی پرهام حفظ بشه) _به هر حال من اومدم اینجا که بگم همه چی روشن شده و تو هم می تونی به شرکت برگر دی..... دو روزه غیبت کردی و کلی کار عقب مونده دا ری. _هه! مثل اینکه یادتون رفته منو با چه افتضاحی بیرو ن کردین، حالا ازم می خواین بدون اینکه حتی بهش فکر کنم برگردم و کارای عقب مونده ام رو انجام