م کم رنگ و کم رنگ تر شد
تا اینکه کمی از فکرش در اومدم و با عصبانیت کمتری راهی خونه شدم.
با ورودم به خونه و دید ن بابا که ر وی مبل کنار شومینه نشسته بود و روزنامه میخوند با سرعت به سمتش رفتم و بعد سلام کردن روبه روش نشستم و با لبخند
پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که ریز نگاهم کرد و پر سید: ناراحت به نظر
میای، چیزی شده؟
_ناراحت به نظر نمیام واقعا ناراحتم.
_خب! علتش چیه ؟
_علتش تو زرد در اومدن نیر وی کاری و باهو شیه که شما استخدام کر دین.
بابا نگاهش متعجب شد و پرسید:منظورت چیه؟
_منظورم اینه که کارمند ی که شما استخدام کر دی و به خاطرش هم منو تهدید
کر دی که حق ندارم اخراجش کنم امروز ۱۰۰ تومن پول گمشد ه ی شرکت توی
حساب اون پیدا شد.
_حساب کی؟ آرام؟
_بله آرام!
_محاله!
_فعلا که محال ممکن شده!
_آراد تو می فهمی چی می گی؟
_آره پدر من می فهمم! آرام خانمی که شما این همه ازش تعریف کردی، در کمال
ناباوری ۱۰۰ میلیون پول رو به حساب خودش ریخته و برا ی رد گم کنی شماره
حسابش رو از ر وی سیستم پاک کرده.
_تو خودت با چشمای خودت دید ی که تهمت میزنی ؟
_اگه خودم نمی دیدم که باور نمی کردم.
#ادامه_دارد...
🍃 #پارت_شصت_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
_ولی من مطمئنم او این کار رو نکرده.
_آخه شما از کجا این همه مطمئنی؟
بابا مکث کرد و بعد کمی فکر کردن گفت: حتی اگه با چشمای خودت هم دیده با شی باز هم باور نکن، درسته او پول لازمه ولی کسی نیست که دست به همچین کار ی
بزنه.
_پول لازمه؟ چرا؟
_آره پول لازمه !........ از حاج صادق شنیدم که برادر آرام پارسال تصادف کرده و
پاهاش آ سیب دید ه حتی دو بار ی هم زیر تیغ جراحی رفته و کمی بهتر شده ولی همه چی به جراحی سوم بستگی داره که کامل خوب بشه و بتونه راه بره، پدر
آرام برا ی مخارج دو تا عمل قبلی همه ی پس انداز ش رو داده و حالا برای هز ینه ی بالای این جراحی پولش کمه و خونه اش رو برا ی فروش گذاشته، آرام هم فقط به
خاطر هزینه ی عمل برادرش سر کار اومده.
_خب همین کافیه که بخواد همچین کار ی رو بکنه.
_اینو گفتم که بدونی من بیشتر از تو، او و خانواده اش رو می شناسم و مطمئنم
همچین کار ی نمی کنه تو هم د قیق شو ببین مشکل از کجای کاره.
خواستم چیز ی بگم که دستش رو به نشانه سکوت بالا برد و من ساکت موندم که از
جاش برخاست و ازم دور شد و من هم سرجام رو ی مبل دراز کشیدم و با گذاشتن
ساق دستم ر وی چشمام، چشمام رو بستم
به آرام شاد و سرحال نمیومد همچین مشکلی داشته باشه!
دیگه نمی دونستم چی درسته و چی رو باید باور کنم.
شدیدا دلم می خواست حرفای بابا درست باشه ولی بازهم آنچه با چشمای
خودم دید ه بودم آزارم می داد و نمی ذاشت خواب به چشمم بیاد.
فردا ش که کلا بی حوصله بودم و به شرکت نرفتم ولی به نازی زنگ زدم و
خواستم اگه قراری بر ای اون روز هست رو کنسل کنه و اگه خبری از پرهام شد هم
بهم خبر بده.
ولی مدتی از تماسم با نازی نگذشته بود که پرهام خودش بهم زنگ زد که با دید ن اسمش ر وی صفحه ی گو شیم سریع جواب دادم و سرش غر زدم :پرهام تو هیچ
معلوم هست کدوم گوری هستی ؟
_اول اینکه سلام، دوم هم اینکه من دو شبه توی بازداشتگاهم و تازه الان آزاد شدم.
_بازداشتگاه برای چی ؟
_پریشب تو ی مهمونی بودیم که مأمورا ریختن و گرفتنمون تازه همین الان گو شی
م رو بهم دادن که با اکبری وتو تماس گرفتم.
اکبری بهم گفت که دختره رو چجوری بیرو ن کردی! بهش گفته بودم سر به سر
من نذاره که بد می بینه!
_چه ربطی به تو داره؟
_بهت که گفته بودم کاری می کنم که با گر یه بزاره و بره.
_پرهام تو چی دا ری می گی ؟ تو که نمی خوا ی ب گی کار تو بوده؟
_چرا اتفاقا کار خودم بود!
_پرهام تو چیکار کر دی؟
_هیچی داداش یه مقدار پول ناقابل رو ریختم به حسابش.
گوشام از چیزی که می شنیدم داغ شد و سرش داد کشیدم:
پرهام تو میدو نی چه غلطی کرد ی و من چجو ری اون بیچاره رو بیرون کردم؟
_خودت گفتی یه جو ری بیرونش کنم! حالا چی شده که براش ناراحتی؟
🍃 #پارت_شصت_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
_خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی
خور دی که آبروی بیچاره رو جلو ی بقیه نبرم؟
_خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بیرون ش نمی کنی و من این رو نمی خواستم.
_من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری!
_نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط
دا ری خودت رو گول میزنی
🍃 #پارت_شصت_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
_خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی
خور دی که آبروی بیچاره رو جلو ی بقیه نبرم؟
_خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بیرون ش نمی کنی و من این رو نمی خواستم.
_من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری!
_نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کلا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط
دا ری خودت رو گول میزنی.
من که نمی فهمم تو چی میگی فقط یه چیزی جور کن که به بابا بگی و
قضیه رو ماست مالی کنی چون او ر وی آرام حساسه و به این راحتی با این قضیه کنار نمیاد.
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تماس رو قطع کردم و باعصبانیت گو شی رو ر وی
میز انداختم و رو ی لبه ی تخت نشستم و سرم رو تو ی دستام گرفتم.
دوبار ه تصویر چشمای اشک ی آرام جلوی چشمام جون گرفته بود و نمی دونستم
باید چیکار کنم و از کی عصبانی باشم! از خودم یا پرهام؟! و لی عصبی بودم و
بیشتر عصبانیتم از خودم بود.
تا بعد ازظهر کلی با خودم کلنجار و توی اتاق رژه رفتم تا اینکه تصمیمم رو گرفتم
و بر ای رفتن به خونه ی آرام از خونه بیرو ن زدم.
من آدمی نبودم که از کسی معذرت خواهی کنم و قرار هم نبود از آرام معذرت
بخوام، فقط به دیدنش می رفتم تا بهش بگم که فهمیدم انتقال وجه کار او نبوده و
از فردا هم میتونه به سر کارش برگرده!
یک ساعت بعد جلو ی در خونه ی آرام ما شین رو پارک کردم و توی دلم به پرهام
به خاطر کارش لعنت فرستادم.
برای پیاد ه شدن و زدن زنگ در خونه مردد بودم و احساس می کردم با این کارم به
غرورم لطمه وارد میشه ولی پشت همه ی این حسا یه حس نا شناخته ای بود
که مجبورم کرد پیاده بشم و زنگ در خونه اشون رو بزنم و خیلی طول نکشید که
صدایی شبیه صدای آرام جواب داد و من هم به خیال اینکه صدا متعلق به خودشه
گفتم: یه لحظه بیا جلو ی در باید ببینمت.
کسی که جواب داده بود با تعجب گفت:بله؟ شما کی هستین؟
یه نگاهی به پنل انداختم و وقتی دیدم آیفنشون تصویر یه گفتم: ببخشید مگه
اینجا خونه ی آقا ی محمد ی نیست؟
_چرا هست! شما کی هستین، با کی کار دارین ؟
_با خانم آرام محمدی! مگه شما آرام نیستی ؟
_نه خیر آقا من خواهرشم، آرام خونه نیست.
_ببخشید! کی بر می گرده؟
_نمی دونم ولی دیگه باید برگرده.
_باشه، ممنون.
هوای اواخر فصل پاییز حسابی سرد شده بود و بر ای من که تازه از حموم در اومده
بودم اصلا چیز خوشایندی نبود بنابراین به سمت ما شین رفتم و تو ی ما شین به
انتظار اومدنش نشستم و چیز ی از نشستنم توی ما شین نگذشته بود که توی آینهدی بغل دیدمش که توی پیاد ه رو به سمت خون هشون میومد.
🍃 #پارت_شصت_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
هنوز فاصله اش تا خونه زیا د بود که از ما شین پیاده شدم و دست به سینه به ماشین تکیه دادم و مشغول برانداز کردنش شدم که بر عکس همیشه روسری رنگ
روشن پو شیده و کیف ش رو از رو ی چادر دانشجویی ش ر وی شونه اش انداخته
بود.
با نزدیک شدنش بهم، پام رو تو ی پیاد ه رو گذاشتم و مقابل او که سرش تو ی گو شیش بود وایستادم که از حرکت ناگهانیم تر سید و همراه با هین گفتن دستش
رو ر وی قلبش گذاشت .
سر ش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که گفتم: نمی خواستم بترسونمت!
با اخم جواب داد:ولی ترسوند ین!
با جدیت خواست از کنارم رد بشه و بره که مانعش شدم و گفتم : نمی خوای بدونی
برای چی اینجام ؟
_خب برای چی اینجایین؟
_اومدم ازت بخوام فردا برگر دی سر کارت.
با تعجب نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که من زود تر گفتم:من فهمید م انتقال
وجه کار تو نبوده.
پوزخندی زد و گفت:چه خوب! آفرین به هوش بالاتون!
از کنارم گذشت و پشت به من به سمت در حیاطشون رفت که گفتم: نمی خوای بدونی کار کی بوده؟
با این سوالم از حرکت وایستاد و به سمتم برگشت و گفت: من همون اولش فهمید م
کار کی بوده.
_خب پس چرا چیز ی نگفتی؟
راه رفته رو برگشت و مقابلم وایستاد و گفت: چون اونموقع گوش برای شنید ن زیا د
بود ولی اونی که باید میشنید کر شده بود و چیزی نمی شنید.
(منظورش از گوش بر ای شنیدن زیاد بود، کارمندا ی جمع شده توی سالن بودن
که آرام خود دا ری کرده بود و جلوی اونا حرفی نزده بود تا آبر وی پرهام حفظ
بشه)
_به هر حال من اومدم اینجا که بگم همه چی روشن شده و تو هم می تونی به
شرکت برگر دی..... دو روزه غیبت کردی و کلی کار عقب مونده دا ری.
_هه! مثل اینکه یادتون رفته منو با چه افتضاحی بیرو ن کردین، حالا ازم می
خواین بدون اینکه حتی بهش فکر کنم برگردم و کارای عقب مونده ام رو انجام