🍃 #پارت_صد_و_چهل_و_یک
💕 دختر بسیجی 💕
آرزو با گفتن این منتظر جواب آرام نموند و با قدما ی بلند خودش رو به در رسوند و از
خونه خارج شد.
آرام با سینی چایی تو ی دستش وارد سالن شد و گفت : ا ینا امروز مشکوک میزنن ها!
استکان چایی رو ر وی میز گذاشت و کنارم نشست و من برای اینکه فکرش رو
منحرف کنم چاییم رو به دست گرفتم و گفتم :هیچ چیز مثل این چایی نمیتونست خستگی این سفر رو از تنم بیرون کنه.
مدتی رو کنار آرام نشستم و او در تمام مدت رو ی مبل و روبه من چهارزانو زد و از هر
دری گفت و من با تمام وجود به حرفاش گوش دادم و خیر ه نگاهش کردم تا اینکه
چایی سوم رو برام آورد و من بهش گفتم :آرام جان می شه آماده بشی تا زود تر
بریم.
استکان چایی رو ر وی میز گذاشت و گفت : از وقت ی تو رفتی من حتی موهام رو
هم شونه نزدم چون اصلن حسش نبود پس اگه دیر نم یشه من اول یه دوش بگیرم بعد آماده بشم!
آرام با گفتن این حرف خیلی سریع ازم دور شد و لحظه ای بعد با حول هی تو ی
دستش از اتاقش بیرون اومد و به سمت حموم رفت.
با رفتن آرام سرم رو رو ی دست هی مبل و به سمت بخار ی گذاشتم و چشمام رو
بستم و به صدای شرشر آب گوش دادم.
تقریبا یک ربعی طول کشید تا اینکه صدا ی بازو بسته شدن در حموم رو
شنیدم و چند دقیقه بعد به سمت اتاقش رفتم.
دستم رو به عنوان تکیه گاهم به چارچوب در اتاقش تکیه دادم و محو تماشای
موهای بلند پر پیچ و نمدارش شدم که به سمتم برگشت و گفت :چرا اونجا وایستادی؟ بیا تو!
وارد اتاق شدم و رو ی تخت نشستم و به او که با حوله به جون موهاش افتاده بود و
سعی داشت رطوبت موهاش رو بگیره نگاه کردم که لحظه ای بعد حوله رو رو ی
َ پشتی صندل ی انداخت و با کلافگی رو ی صندلی نشست و گفت : خسته
شدم! حالا کیه که سشوار بکشه.
از جام برخاستم و سشوار رو از روی میز برداشتم و بدون هیچ حرفی و با دقت
مشغول خشک کردن موهاش شدم و او هم با رضایت از این کارم از توی آ ینه ی
روبه روش با لبخند بهم خیر ه شد .
وقتی کار خشک کردن موهاش تموم شد اونا رو محکم بالای سرش بست و با
درآوردن مانتویی از داخل کمد مشغول باز کردن دکمه های پیراهن بلندش شد .
بهش خیره بودم و نگاهش می کردم و لی وقتی آخرین دکمه رو باز کرد نگاهم رو
ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم.
مدتی رو تو ی سالن وایستاد م و وقتی دیدم تن داغم خیا ل خنک شدن نداره پا به
حیاط پو شیده از برف گذاشتم و با یه نفس عمیق هوای خنک رو به ریه ام کشیدم.
🍃 #پارت_صد_و_چهل_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
چند دقیقه بعد آرام در حالی که لباس پو شیده و آماده شده بود از خونه خارج
شد و رو به من با نگرانی گفت : آراد تو حالت خوبه؟ چرا توی این هوا اومدی و
توی حیا ط وایستا دی؟
نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و گفتم :خوبم!
او که معلوم بود باور نکرده من خوب باشم از دو پله ی جلوی در پایین اومد که در
حیاط رو براش باز کردم و او جلوتر از من از در خارج شد.
تو ی ما شین نشستیم و من بعد اینکه خبر راه افتادنمون رو به مامان دادم ما شین
رو روشن و به سمت خونه حرکت کردم.
*ما شین رو توی حیا ط خونه پارک کردم و زودتر از آرام از ما شین پیاده شدم و در
ما شین رو براش باز کردم و با لبخند دستم رو به طرفش دراز کردم که با تعجب
دستش رو توی دستم گذاشت و کنارم ر وی پاش وا یستاد.
در ورود ی خونه رو براش باز کردم که وارد خونه شد و وقتی تاریکی و سکوت خونه
رو دید رو به من که کنارش وایستاده بودم گفت : به نظرت اینجا زیاد ی تاریک و
ساکت نیست ؟
چادرش رو که از سرش در آورده بود گرفتم و به چو ب لبا سی آویزونش کردم و بدون
اینکه جوابش رو بدم دستم رو پشت کمرش گذاشتم و به جلو هولش دادم که به
محض اینکه پامون به سالن تاریک ر سید از صدای ترکیدن بادکنک جیغی کشید
و دستم رو محکم گرفت که یهو چراغ ها روشن شدن و جمعیتی که جلومون
وایستاد ه بودن شروع به خوندن شعر تولد کردن.
آرام که کاملا غافل گیر شده بود دستاش رو رو ی صورتش گذاشت و گفت :و ای اصلا
یاد م نبود امروز تولدمه!
به چشماش خیر ه شدم و گفتم : آرامم! تولد مبارک!
امیر حسین که از همه بیشتر شلوغ کرده بود و می دونستم ترکوندن بادکنک کار
اونه با خنده و ورجه وورجه جلو اومد و در حالی که فشفشه ها ی توی دستش رو
توی هوا می چرخوند رو به آرام براش خوند : تولد! تولد! تولدت مبارک! تو تر سید ی، جیغ کشیدی، شدی مثل عروسک! خل من عزیز من تولدت مبارک.
آرام رو بهش غرید:نمیری تو که غافل گیر کردنت هم خرکیه!
مامان زودتر از بقیه جلو اومد و آرام رو بغل کرد و تولدش رو تبریک گفت و با گلایه
رو به من گفت : آراد! میدونی وقتی نبو دی آرام فقط یه بار اون هم نیم ساعت
بهمون سر زده؟!