eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
5هزار ویدیو
346 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear ورز کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
از کنارم رد شد و به سمت حیاط شرکت رفت. دستمال رو ر وی بینیم گذاشتم و از در دی که توی ب ینیم احام به سمتش دوید و خودش رو توی بغلش انداخت . با اینکه امیر حسین برادر بزرگترش و عشق بینشون عشق ی شناسه! دل تو هم فهمید ه آرام با بقیه ی دخترای دور برت فرق داره و دنبال پول و تیپ و نشستن تو ی ما شین گرون قیمتت نیست! در تمام مدتی که پرهام حرف میز د من به خودم و آرام فکر کردم. ما خیلی از هم دور بودیم! چه از لحاظ خانوادگی و چه از لحاظ شخصیت! ولی حقیقت این بود که من عاشقش شده بودم بدون اینکه بخوام یا اینکه حتی متوجه بشم. 🍃 💕 دختر بسیجی💕 ولی من این حس رو که حالا فهمیده بودم عشقه! دوست داشتم. بعد مدتی که از رفتن پرهام گذشت با خوردن تقه ا ی به در برگشتم و به مبینا که توی چارچوب در وایستاد ه بود نگاه کردم که کامل وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. برای نشستن به سمت میز کارم رفتم و در همون حال از او هم خواستم که ر وی مبل بشینه و با نشستنش ر وی مبل گفتم:خب! می شنوم! بهم نگاه کرد و گفت: شما ازم خواستین از آرام بهتون اطلاعات بدم و برای همین هم من بیشتر بهش نزدیک شدم و یه جورایی می شه گفت با هم صمیمی شدیم و مثل اینکه آرام خودش هم بدش نمییومد یه مقدار با کسی درد و دل کنه. با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:آرام بهم گفت که پا ی برادرش تو ی تصادف آ سیب دیده و دو بار عمل شده و حالا برای اینکه کامل خوب بشه دوباره باید عمل بشه ولی به خاطر هزینه ی بالای عمل فعلا نمی تونن کار ی براش انجام بدن و به همین خاطر یه جورایی برادرش افسرده شده. آرام می گفت یه نفر پیدا شده و گفته حاضر ه هزینه ی عمل برادرش رو بده و اون یه نفر خواستگار آرامه که از وقتی جواب رد شنیده می خواد به و سیله ی برادرش آرام رو تحت فشار بزاره و راضی به ازدواجش کنه. می دونستم منظورش از خواستگار همون پسریه که با آرام دیده بودمش و باهاش دست به یقه شده بودم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پس حدسم درست بود! منظور آرام از خرید ن عشق این بود که پسره می خواست او رو با پولش راضی کنه. با صدای مبینا از فکر در اومدم و به او که دوباره شروع به حرف زدن کرده بود نگاه کردم که با ناراحتی و چهر ه ای درهم گفت: امروز که دید م آرام نیومده باهاش تماس گرفتم، صداش ناراحت بود و بغض داشت او ل یکه ازش پر سید م چی شده چیزی نگفت ولی من ول کن نبودم و انقدر پاپیچش شدم تا اینکه گفت دیشب حال برادرش بد شده و خودش رو از ر وی ویلچر انداخته، آرام گریه می کرد و خودش رو سرزنش می کرد که نمی تونه خودش رو راضی کنه و به پسره جواب بده، گفت امروز رو خونه مونده تا در مورد پیشنهاد خاستگارش فکر کنه. با شنیدن این حرفا عصبی شدم و گفتم: همین الان بهش زنگ بزن و آدرس بیمارستانی که قراره برادرش رو عمل کنن رو ازش بگیر. مبینا با تعجب نگاهم کرد و بعد گفتن چشم با لبخند معنی دا ری از جاش برخاست و برای زنگ زدن به آرام از اتاق خارج شد. همون روز که مبینا آدرس بیمارستان رو بهم داد، بدون معطلی به بیمارستان رفتم و با قبول تمام هزینه ها ی عمل با دکتر برادرش حرف زدم و ازش خواستم نوبت عمل رو جلو بندازه که دکتر هم قبول کرد. شبش هم با بابا مشورت کردم و ازش خواستم با باباش تماس بگیره و او رو راضی کنه تا بهمون اجازه بده هزینه رو پرداخت کنیم که بابا از خدا خواسته قبول کرد و نیم ساعتی، تلفنی با آقای محمدی حرف زد تا اینکه تونست راضیش کنه و ازش اجازه ب گیره. پنج روز از عمل امیر حسین(برادر آرام ) می گذشت و من تازه بر ای اولین بار روز جمعه که برا ی ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم می دیدمش. همهی خانواد ه ی آرام از جمله محمدحسین و خانمش به همراه مادرش و آرزو خواهر کوچکتر آرام توی اتاق بودن و امیر حسین رو بر ای راه رفتن تشو یق می کردن و این وسط تنها آرام بود که حضور نداشت و این من رو که بیشتر برا ی دیدن او اومده بودم عصبی می کرد. به جمعیت وایستاد ه داخل اتاق نگاه کردم که دست از تشویق برداشته بودن و اشک می ریختن. دیدن مادرش که گون هاش از اشکاش خیس شده بود و با گریه قربون صدقه ی پسرش می شد صحنه ی دلگیری رو به وجود آورده بود و حتی چشمای من هم برای ی ک لحظه خیس شدن. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با شنیدن صدای آرام که با صدای بلند و با تعجب رو به ا میر حسین گفت :داداش! برگشتم و بهش نگاه کردم. آرام لبخند به لب داشت ولی اشک چشمش گونه اش رو خیس کرده بود و همراه با خنده اشک می ر یخت. امیر حسین دستاش رو به دو طرف باز کرد که