eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
و ناهار رو هم کنار پرهام توی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی جونش راحت باشه. حتی چند بار ی هم که فقط من و پرهام و منشی تو ی شرکت بودیم و من منشی رو کار داشتم می دید م نیست و حدس می زدم تو ی اتاق پرهام باشه و من بی خیال کاری که باهاش داشتم می شدم. شبش با مامان و بابا و آوا سر میز شام نشسته بودم و با ولع از خورشت بادمجونی که مامان پخته بود می خوردم و حواسم هم به آوا بود که بیشتر از اینکه شام بخو ره سرش تو ی گو شیش بود. 🕊به قلم بانو اسماء مومنی 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 به بابا که با عشق و علاقه ر وی بشقاب مامان گوشت می ذاشت و حواسش به خودشون بود نگاه کردم. با اینکه سی و خورده ای سال از زند گی مشترکشون م ی گذشت ولی هنوز هم مثل تازه عروس دومادا همو دوست داشتن و به هم ابراز علاقه می کردن. مامان وقتی دید حواسم بهشونه به روم لبخند زد و گفت:وقتی می بینم به جا ی اینکه برای خانومت لقمه بگیری، مثل آدم ای قحطی زده به جون غذا می افتی و بقیه رو نگاه می کنی... نذاشتم مامان حرفش رو ادامه بده و وسط حرفش پریدم: _مامان جان بذار این غذا رو کوفت کنم بعد به جونم غر بزن که چرا زن نمی گیرم. مامان که دید من همین اول کار شمشیر رو از رو بستم و قرار نیست به حرفش گوش کنم دیگه حر فی نزد و مشغول خوردن شامش شد . بابا رو به آوا گفت:آوا خانم نمی خواد شامش رو به جا ی د نیای مجا زی با ما بخوره ؟ با این حرف بابا آوا که سرش تو ی گو شی ش بود با دستپاچگی گفت:ها... چی... چرا! بابا خندید و گفت:پس گو شی رو کنار بزار و بیا تو ی جمع ما . آوا بدون هیچ حرفی گو شیش رو کنار گذاشت و خودش را با خوردن سالادش مشغول کرد به باهو شی بابا لبخند زدم و قاشق پر از غذا رو توی دهنم جا دادم که در همین حال بابا رو به من پر سید:آراد کی قرار بستن قرارداد رو با آقای زند می زا ری ؟ غذای تو ی دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:این دو روزه سرم خیلی شلوغ بود فردا باهاش تماس می گیر م و برا ی هفته ی بعد قرار رو می زارم. _خوبه! راستی نظرت در مورد کارمندا ی جدید چیه ؟ با یاد آور ی آرام و حاضر جوا بیش و حالی که از هم دیگه گرفته بودیم لبخند ی ناخواسته رو ی لبم نشست که از چشمای تیز بین مامان پنهون نموند و جواب دادم :هنوز که کارشون رو ند یدم، باید یه مدت کار کنن تا بفهمم چجورین. _دختره، دختر باهو شی به نظر میرسید، توی مصاحبه که رو دست همه زد. _تازه امروز دیدمش نظر ی در موردش ندارم. با گفتن این حرف لیوان آب رو سر کشیدم و بعد تشکر از مامان به اتاقم رفتم و به تماس سایه جواب دادم. مدتی رو سایه حرف زدم و او از هر د ری گفت و من بی حوصله به حرفاش گوش دادم تا اینکه خودش متوجه شد خسته ام و حوصله ندارم که خداحافظ ی کرد و من هم راحت گرفتم و خوابیدم. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 امروز هم طبق معمول ساعت9 به شرکت رفتم. شرکت شامل پنج تا اتاق می شد که تو ی سه تاش، سه یا چهارتا کارمند مشغول به کار بودن و د و اتاق دیگه هم مخصوص و من و پرهام بود. داخل سالن بزرگش هم پنج تا میز کار قرار داشت که پشت یکیش منشی نشسته بود و چهارتای دیگه اش رو هم دخترای جوون و سینگل پر کرده بودن و به تلفن ها جواب می دادن. به محض ورودم به شرکت چشمم به دختر چادر ی ای افتاد که پشت به من و روبه رو ی میز منشی وایستاد ه بود و باهاش حرف می زد. از چادر سرش به راحتی می شد حدس زد که این باید آرام باشه یعنی غیر از او کسی توی شرکت چادر ی نبود و از بین هشت کارمند زن به جز او همه بی حجاب بودن. از این که من رو دست انداخته بود عصبی شدم و با عصبانیت به سمت میز منشی قدمهای بلند برداشتم. نازی تا چشمش به من و قیافه ی عصبیم افتاد از جاش بلند شد و رو به من با ترس سلام کرد و لی آرام خیلی خونسرد به صورتم چشم دوخت و با همون لحن خونسرد و خالی از احساسش بهم سلام کرد. کارمندایی که توی سالن در رفت و آمد بودن با تعجب به من نگاه می کردن و میخواستن ببینن علت عصبانیتم چیه! با این که ظاهرشون این رو نشون نمی داد و لی عمق نگاهشون این رو فریاد می زد! بی توجه به نگاه کنجکاو و خیره شون رو به آرام غریدم:توی اتاقم منتظرتم