و ناهار رو هم کنار پرهام توی شرکت خوردم.
پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی جونش راحت
باشه.
حتی چند بار ی هم که فقط من و پرهام و منشی تو ی شرکت بودیم و من منشی
رو کار داشتم می دید م نیست و حدس می زدم تو ی اتاق پرهام باشه و من بی
خیال کاری که باهاش داشتم می شدم.
شبش با مامان و بابا و آوا سر میز شام نشسته بودم و با ولع از خورشت بادمجونی که مامان پخته بود می خوردم و حواسم هم به آوا بود که بیشتر از اینکه
شام بخو ره سرش تو ی گو شیش بود.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی
🍃 #پارت_چهاردهم
💕 دختر بسیجی 💕
به بابا که با عشق و علاقه ر وی بشقاب مامان گوشت می ذاشت و حواسش به
خودشون بود نگاه کردم.
با اینکه سی و خورده ای سال از زند گی مشترکشون م ی گذشت ولی هنوز هم
مثل تازه عروس دومادا همو دوست داشتن و به هم ابراز علاقه می کردن.
مامان وقتی دید حواسم بهشونه به روم لبخند زد و گفت:وقتی می بینم به جا ی
اینکه برای خانومت لقمه بگیری، مثل آدم ای قحطی زده به جون غذا می افتی
و بقیه رو نگاه می کنی...
نذاشتم مامان حرفش رو ادامه بده و وسط حرفش پریدم:
_مامان جان بذار این غذا رو کوفت کنم بعد به جونم غر بزن که چرا زن نمی گیرم.
مامان که دید من همین اول کار شمشیر رو از رو بستم و قرار نیست به حرفش
گوش کنم دیگه حر فی نزد و مشغول خوردن شامش شد .
بابا رو به آوا گفت:آوا خانم نمی خواد شامش رو به جا ی د نیای مجا زی با ما
بخوره ؟
با این حرف بابا آوا که سرش تو ی گو شی ش بود با دستپاچگی گفت:ها... چی...
چرا!
بابا خندید و گفت:پس گو شی رو کنار بزار و بیا تو ی جمع ما .
آوا بدون هیچ حرفی گو شیش رو کنار گذاشت و خودش را با خوردن سالادش
مشغول کرد
به باهو شی بابا لبخند زدم و قاشق پر از غذا رو توی دهنم جا دادم که در همین
حال بابا رو به من پر سید:آراد کی قرار بستن قرارداد رو با آقای زند می زا ری ؟
غذای تو ی دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:این دو روزه سرم خیلی شلوغ بود فردا
باهاش تماس می گیر م و برا ی هفته ی بعد قرار رو می زارم.
_خوبه! راستی نظرت در مورد کارمندا ی جدید چیه ؟
با یاد آور ی آرام و حاضر جوا بیش و حالی که از هم دیگه گرفته بودیم لبخند ی
ناخواسته رو ی لبم نشست که از چشمای تیز بین مامان پنهون نموند و جواب
دادم :هنوز که کارشون رو ند یدم، باید یه مدت کار کنن
تا بفهمم چجورین.
_دختره، دختر باهو شی به نظر میرسید، توی مصاحبه که رو دست همه زد.
_تازه امروز دیدمش نظر ی در موردش ندارم.
با گفتن این حرف لیوان آب رو سر کشیدم و بعد تشکر از مامان به اتاقم رفتم و به
تماس سایه جواب دادم.
مدتی رو سایه حرف زدم و او از هر د ری گفت و من بی حوصله به حرفاش گوش
دادم تا اینکه خودش متوجه شد خسته ام و حوصله ندارم که خداحافظ ی کرد و من
هم راحت گرفتم و خوابیدم.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_پانزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
امروز هم طبق معمول ساعت9 به شرکت رفتم.
شرکت شامل پنج تا اتاق می شد که تو ی سه تاش، سه یا چهارتا کارمند مشغول
به کار بودن و د و اتاق دیگه هم مخصوص و من و پرهام بود. داخل سالن بزرگش هم
پنج تا میز کار قرار داشت که پشت یکیش منشی نشسته بود و چهارتای دیگه
اش رو هم دخترای جوون و سینگل پر کرده بودن و به تلفن ها جواب می دادن.
به محض ورودم به شرکت چشمم به دختر چادر ی ای افتاد که پشت به من و روبه
رو ی میز منشی وایستاد ه بود و باهاش حرف می زد.
از چادر سرش به راحتی می شد حدس زد که این باید آرام باشه یعنی غیر از او
کسی توی شرکت چادر ی نبود و از بین هشت کارمند زن به جز او همه بی حجاب
بودن.
از این که من رو دست انداخته بود عصبی شدم و با عصبانیت به سمت میز
منشی قدمهای بلند برداشتم.
نازی تا چشمش به من و قیافه ی عصبیم افتاد از جاش بلند شد و رو به من با
ترس سلام کرد و لی آرام خیلی خونسرد به صورتم چشم دوخت و با همون لحن
خونسرد و خالی از احساسش بهم سلام کرد.
کارمندایی که توی سالن در رفت و آمد بودن با تعجب به من نگاه می کردن و میخواستن ببینن علت عصبانیتم چیه!
با این که ظاهرشون این رو نشون نمی داد و لی عمق نگاهشون این رو فریاد می زد!
بی توجه به نگاه کنجکاو و خیره شون رو به آرام غریدم:توی اتاقم منتظرتم