🍃 #پارت_نود_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
_بهش حق بده با کسی که با خودش فرق داره مخالف باشه و راحت قبولش نکنه.
جوابی برا ی دادن نداشتم و با تکیه دادن سرم به پشت ی مبل و بستن چشمم، در
سکوت به آرام و درستی یا نا درستی انتخابم فکر کردم.
چند وقتی بحث و غر زدنای مامان و حرف آرام توی خونه ادامه داشت تا اینکه یه روز که توی شرکت بودم بابا بهم زنگ زد و گفت مامان راضی شده که به
شرکت بیا د و آرام رو ببینه.
پرهام که روی مبل نشسته و حواسش به من بود با قطع شدن تماس گفت : چیه یه دفعه گل از گُُُلت شکفت؟!
لبخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم : مامانم امروز برای د یدن آرام میاد و این
یعنی اینکه تسلیم خواسته ی من شده.
اخمای پرهام توی هم رفت و گفت : از کجا معلوم شاید د ید ش و مخالفتش شدیدتر شد .
با این حرف پرهام یهو ته دلم خالی و لبخند رو ی لبم محو شد .
ولی اخم رو ی چهره ی پرهام جاش رو به لبخند ی گوشه ی لبش داد و من
احساس کردم یهو و بی دلیل خوشحال شده!
چک امضاء شده رو به دست پرهام دادم و ازش پر سیدم: کارت هدیه ای که
خواستم چی شد؟
چک رو از دستم گرفت و گفت :تا روز پنجشنبه آماده می شه.
چیزی نگفتم که پرهام با لب خندون از جاش برخاست و از اتاق خارج شد.
تا وقتی مامان به شرکت بیاد هزار جور فکر و خیا ل کردم و برای اولین بار از ته دل
از خدا چیزی رو خواستم اینکه مهر آرام تو ی دل مامان بشینه!
به آرام در مورد اومدن مامان چیزی نگفته بودم، دلم می خواست آرام مثل همیشه
خودش باشه و از طرفی میخواستم اول مامان راضی بشه و بعد با آرام در مورد
خواسته ام حرف بزنم و نظرش رو بدونم.
اما به نا زی گفته بودم که مامان میا د و ازش خواسته بودم وقت ی مامان به اتاق من
اومد چند دقیقه بعدش آرام رو صدا بزنه.
به مانیتور کامپیوتر برا ی هزارمین بار نگاه کردم و با دید ن مامان که با همراه ناز ی به سمت اتاق میومد نفس عمیقی کشید م و صاف سر جام نشستم.
با ورود مامان به اتاق به احترامش وایستادم و بهش سلام کردم.
مامان بدون اینکه جواب سلامم رو بده و با چهر ه ی عبوس و در هم و با لحن طلبکارانه ای گفت: فکر نکن راضی شدم که اومدم، من فقط اومدم که بابات دست
از سرم برداره و انقدر بهم نگه که بیا م و ببینمش.
از مامان خواهش کردم ر وی مبل بشینه و رو به نا زی که توی چارچوب در نیمه باز
وا یستاده بود گفتم:لطفا برا ی مامان قهوه بیار.
مامان با عصبانیت گفت : من به قهوه نیاز ندارم بهش بگو زودتر بیاد ببینمش و
برم
🍃 #پارت_نود_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
خواستم به نازی بگم که آرام رو صدا بزنه ولی او با کسی که پشت در بود حرف
می زد و بهش گفت : مهمون دارن ولی تو می تونی بر ی تو!
نازی با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و آرام بدون اینکه کسی بهش گفته باشه
به اتاقم بیا د وارد اتاق شد و رو به من سلام کرد.
مامان که تا اون لحظه با اخم به روبه روش خیر ه بود با شنیدن صدای آرام به
سمت در نگاه کرد و با آرا م چشم تو ی چشم شد . چهره ی آرام از دیدن مامان
متعجب شد و با ذوق رو بهش گفت:
_خاله ثریا؟!
مامان از جاش برخاست و در حالی که به سمت آرام می رفت گفت: آرام خودتی؟!
تو اینجا چیکار می کنی؟
با ر سیدنشون بهم با هم دست دادن و مامان آرام رو بغل کرد و گفت: باورم نمی شه دوباره تو رو می بینم!
من که از چیز ی که می دید م شوکه شده بودم و با چشمای از حدقه بیرو ن زده
نگاهشون می کردم که مامان دست آرام رو گرفت و کنار خودش و روی مبل
نشوندش .
آرام که هنوز دستش تو ی دستای مامان بود به چهر ه ی مامان خیر ه شد و در جواب
مامان گفت : من اینجا کار م ی کنم ولی شما چرا اومدین اینجا؟!
مامان با اشاره به من گفت :من اومدم یه سر به پسرم بزنم!
آرام با تعجب به من نگاه کرد و بدون ا ینکه چشم ازم برداره گفت : شما که انتظار
ندارین باور کنم آقا ی جاوید پسرتونه!
مامان _چرا عزیزم؟!
آرا م :آخه اصلا بهتون نمیاد پسری به این سن و سال داشته با شین من گفتم نهایتا
بچه تون 8 1سالش باشه.
مامان:نظر لطفته عزیزم.
مامان روبه من که دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم و با لبخند و تعجب بهشون
نگاه می کردم ادامه داد :آراد نمیخوای برامون قهوه سفارش بدی؟!
با این حرف مامان از شوک در اومدم و با گذاشتن گو شی رو ی گوشم از مش باقر
خواستم برامون قهوه بیاره.
مامان از آرام احوال مادرش رو پرسید و این بر ای من جالب بود که مامان نه تنها
آرام که مادرش رو هم می شناخت و من کنجکاو شده بودم که بدونم از کجا همو م
ش رفته بود بر ای چی به اتاق من اومده مدتی
رو با مامان خوش و بش کرد و با هم قهوه خوردن، تا اینکه از مامان خداحافظی کرد و
همراه با بدرقه ی مامان از اتاق خارج شد.
مامان که بر ای رفتن آرام ر وی پاش وایستاده بود با بسته شدن در به سمت من
برگشت و گفت : آراد نمی خوا ی بگی که این دختره.....
💕 #ادامه_دارد...
🍃 #پارت_صد
💕 دختر بسیجی 💕
ناگهان مثل اینکه چیزی یاد ش اومده باشه حرفش رو نیمه تموم رها کرد و با
تعجب ادامه داد: آراد! گفتی اسم دختره چی بود؟!
به جا ی جواب دادن لبخند زدم و به مامان خیره شدم که خودش دوباره پر سید: تو
که نمی خوا ی بگی این همون دختریه که
تو.....
_چرا اتفاقا این دختر همو نیه که چند وقتیه دنیا م رو رنگی کرد ه
.
مامان متفکرانه ر وی مبل نشست و من که دیگه نمی تونستم ر وی کنجکاویم
سرپوش بزارم ازش پر سیدم:حالا شما نمی خو ای بگی او رو از کجا می شنا سی؟
مامان بعد مد تی سکوت که به نظر می ر سید تو ی فکر باشه جواب داد: توی دبیرستا ن با مادرش همکلاسی و دوست بودم ولی بعد کنکور و دانشگاه رابط
هامون با هم کم رنگ شد و دیگه ندیدمش تا اینکه چند سال بعد اتفاقی وقتی
تو رو برا ی بازی به پارک بردم هم دیگه رو دیدیم، و اونجا بود که دوتامون متوجه
شدیم هر دو توی یه محل زندگی می کنیم و از هم بی خبریم و دوباره
دوستی و رفت و آمدمون شروع شد که خب خیلی هم طول نکشید که بابات
خونه خرید و ما از اون محل رفتیم.
بعد یه مدت که تو ی خونه ی جدید ساکن شدیم برای دیدنش رفتم ولی اونا هم
از اونجا رفته بودن و ما دیگه هم دیگه رو ندیدیم.
یادمه اون موقع یه پسر داشت که از تو دو سالی بزرگتر بود و
بچه ی دومش رو هم باردار بود ولی اون بچه آرام نبود چون آرام سنش خیلی کمتر
از این حرفاست.
_خب شما آرام رو که ندیدین.....
مامان نذاشت سوالم تموم بشه و با لبخند گفت: چند وقت پیش خیلی اتفا قی تو ی بیمارستانی دیدمش که خانم بزرگ(مادر بزرگم و مامان بابا) توش بستری بود.
من برا ی انجام کارهای ترخیصش به حسابداری رفته بودم که باز هم فشارم بالا و
سرم گیج رفت و دختری که کنارم وایستاد ه بود وقتی حال بدم رو دید دستم رو
گرفت و کمکم کرد تا ر وی صندلی بشینم.
به دختره گفتم که فشارم بالا رفته و ازش خواستم قرصم رو بهم بده که قرص رو بهم
داد و کنارم نشست تا اینکه حالم بهتر شد و تونستم درست و حسابی ببینمش.
به محض اینکه دیدمش یاد مادرش توی ذهنم زنده شد و خواستم بهش بگم شبیه دوست دوران دبیرستانمه که مادرش اومد و ازش پر سید چرا کارش انقدر طول
کشیده.
وقتی چشمم بهش افتاد با شک و تردید اسمش رو صدا زدم که متوجه ام شد و
او هم منو شناخت.
هیچی دیگه من و هَُُما همو بغل کردیم وکنار هم نشستیم و از هر دری حرف زدیم و آرام هم کارای ترخیص خانم بزرگ رو انجام داد.
هما هم مثل آرام به من گفت جوون موندم ولی هما خیلی تغییر کرده بود.
وقت ی ازش پر سیدم چر ا توی بیمارستانه گفت یک ساله خونه اش بیمارستان
شده و همون پسر ی که موقع جداشدنمون باردار بوده توی تصادف فلج شده و لی
اونروز خوشحال بود و می گفت بعد یک سال خوب شده.
آرام می گفت مادرش تو ی ا ین یک سال به خاطر داداشش خیلی اذیت شده وبه
قول خودش یک سال به انداز ه ی ده سال پیر شده .
🍃 #پارت_صد_و_یک_و_صد_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
رو ی مبل و روبه روی مامان نشستم و گفتم :پس اینکه می گن دنیا کوچیکه
راسته! خب حالا نظرتون در موردش چیه ؟
_نمی دونم چی بگم! حتما خودت هم فهمید ی دنیا ی آرام با تو خیلی متفاوته و
هر کسی هم میتونه این رو از ظاهر متفاوتتون بفهمه ولی آراد تو مطمئنی که
این احساس تو عشقه و هوس نیست؟!
_مامان جان من دو ماهه دارم ر وی خواسته ام فکر می کنم و اطمینان کامل به
انتخابم دارم! شما فقط نظرت رو بگو ؟!
مامان لحظه ای رو توی فکر فرو رفت و گفت : من که از خدامه که آرام عروسم بشه
و لی....
لبخند گند ه ای ر وی لبم نشست و با خوشحالی گفتم : دیگه ولی و اما نداره و
آرام عروست می شه.
مامان ابروهاش رو تو ی هم کشید و با لبخند گفت : یه وقت یه ذره خجالت
نکشی ها!
به شوخی دستم رو به حالت پاک کردن عرق پیشونی به پیشونیم کشید م و سرم
رو پایین انداختم و مامان به حالت تذکرانه ا ی گفت: آراد خوب فکرات رو بکن،
ازدواج چیزی نیست که اگه بعد یه مدت دلت رو زد بتونی زنت رو رها کنی و بری سراغ دیگ ری.
این رو می گم چون می شناسمت و میدونم تنوع طلبی و دلم نمی خواد فردا به
خاطر هوس زودگذر تو تحقیر بشم پس هر وقت در مورد احساست مطمئن شدی
که چیزی جز عشق نیست بهم بگو تا قرار خاستگاری رو بزاریم.
چیزی نگفتم و مامان درحا لی که کیفش رو به دست گرفته بود و برای رفتن
آماده می شد گفت : راستی آرام چیز ی در مورد عشق و علاقه ات می دونه؟!
_یه چیزای ی غیر مستقیم از دهنم پرید ه و بهش گفتم و لی هنوز باهاش حرف
نزدم چون می خواستم اول نظر شما رو بدونم.
_پس سعی کن بفهمی که او هم حسی نسبت به تو داره یا نه.
چیزی نگفتم و بر ای بدرقه ی مامان که جلوتر از من به سمت در رفت رو ی پام
وا یستادم و به همراهش از اتاق خارج شدم.
با خارج شدنمون از اتاق مامان چند قدم به سمت در ورو دی شرکت برداشت ولی
ناگهان به سمتم برگشت و گفت :می خوام یه بار دیگه ببینمش.
خواستم به نازی که برا ی بدرقه ی مامان جل وی میز منشی وایستاده بود بگم آرام رو
صدا بزنه که مامان گفت: کدوم اتاق کارشه؟
به اتاق حسابداری اشاره کردم که مامان به اون سمت رفت ومن هم به دنبالش رفتم و
بعد در زدن در اتاق رو باز کردم
آرام که طبق معمول رو ی میز نشسته بود و پاهاش رو تکون می داد با دیدن من و
مامان از میز پایین پرید و درست سر جاش وایستاد.
مامان جلوتر از من وارد اتاق شد و روبه آرام گفت: آرام جان دلم نیومد از اینجا برم
و دوباره نبینمت.
آرام دست مامان رو گرفت و تعارفش کرد ر وی صندلی بشینه و گفت: دل به دل
راه داره اتفاقا منم الان داشتم می گفتم دلم می خواد باز هم شما رو ببینم
خانم رفاهی که تا اون موقع مامان رو نگاه می کرد با مامان دست داد و بعد احوالپر سی گفت : من هم شاهدم، این آرام از وقت ی شما رو دید ه یه ر یز داره از شما
می گه و حتی ما رو تهد ید کرده که دیگه پارتی پیدا کرده و ما حق اذیت
کردنش رو نداریم. مبینا که دست به سینه بقیه رو نگاه می کرد با خنده گفت:
مگه کسی هم می تونه آرام رو اذیت کنه!؟ خانم جاوید! ا ین آرام دیگه برامون
آسایش نذاشته و امروز هم که دیگه با اومدن شما و آشنا از آب در اومدنتون ما رو
بیچار ه کرده.
آرام پشت چشمی بر ای مبینا نازک کردو گفت :مبینا جان شما نمیخوای برا ی
مهمونمون یه چیزی سفارش بدی ؟!
خانم رفاهی :ولی خداییش اگه آرام یه روز نباشه کلا شرکت سوت و کوره و برا ی
من یک نفر که خیلی سخت و دیر میگذره د ر عوض روزای ی که هست انقدر
می گیم و می خندیم که اصلا نمیفهمم کی ساعت کا ری تموم شده
مامان که تا اون موقع با لبخند به حرفهای بقیه گوش می داد به چشمای آرام خیره
شد و گفت: آرام مثل دختر خودمه و خوشحالم که میبینیم انقدر شاد و سر حاله.
تو ی چارچوب در وایستاده بودم و به آرام که با خوشرویی با مامان حرف می زد نگاه
می کردم که با قرار گرفتن دست کسی رو ی شونه ام برگشتم و با پرهام اخمو چشم
توی چشم شدم.
با سر به مامان که دست آرام تو ی دستش بود و با هم می گفتن و می خندیدن
اشاره کردم و با لبخند گوشه ی لبم گفتم : نظرت چیه؟!
با همون ناراحتی ای که این روزا همیشه توی چهره اش بود گفت : مبارکت باشه!
ایشالله به پای هم پیر بشین.
_حالا تو چرا انقدر ناراحتی؟
_ یه کم خسته ام، اون برگه ای که صبح بهت دادم رو چیکار کر دی ؟
_همونجا رو ی میز گذاشتمش! برای چی می خو ای؟
_لازمش دارم، خود م میرم برش می دارم.
پرهام با گفتن این حرف به سمت اتاق مدیریت رفت و من به مامان که بر ای رفتن از
اتاق خارج شده بود و رو به من می گفت خب آراد جان من دیگه باید برم، نگاه
کردم و به همراه آرام مامان رو تا دم در بدرقه کردیم
May 11
انسان شناسی ۵۶.mp3
12.06M
#انسان_شناسی ۵۶
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
آدمیزاد گاهی؛
🌱 یک گیاه خوب و موفق است!
گاهی یک حیوان خوب و موفق است!
و حتی گاهی یک شیء خوب و موفق است!
➕ آدمیزاد، فقــط در یک حالت، یک انسانِ خوب و موفق است!
ـ کدام حالت ؟
ـ چگونه بفهمیم ما از کدام دستهایم؟
❇️ دیـــدار یــار ...✨
(شمــاره ۲۰)
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
💠چـه عــذری بـرای شمـا خواهـد
مانـد❓...
🔰 پـس از آنکـه علـی بـن ابراهیـم بـن مهزیــار اهـوازی بعـد از سالـها اشتیـاق، توفیــق زیــارت امــام زمــان علیــه الســلام نصیـبـش گردیــد؛
➕ حضــرت صاحــب الزمــان عجــل اللــه تعالــی فرجــه الشـریــف بــه او فرمودنــد:
🔸 يَا أَبَا اَلْحَسَنِ، قَدْ كُنَّا نَتَوَقَّعُكَ لَيْلاً وَ نَهَاراً، فَمَا اَلَّذِي أَبْطَأَ بِكَ عَلَيْنَا؟
✨ «ای ابـاالحســن! مـا شــب و روز در انتظــار تــو بودیــم! چــه چیــزی باعــث تأخیــر تــو در تشــرف بــه ســوی مــا شــد؟»
➖قُلْتُ: يَا سَيِّدِي، لَمْ أَجِدْ مَنْ يَدُلُّنِي إِلَى اَلْآنَ!
🔹عــرض کــردم: آقــای مـن! تاکنــون کســی را نیافتــه بــودم کــه مــرا بــه نـزد شمــا راهنمــایی کنــد!
✨ حضــرت فرمودنـد: « کســی را نیافتــی کــه تــو را (بـه نـزد مـن) راهنمایـی کنــد؟! سپــس حضـرت انگشتشــان را روی زمیــن کشیدنـد و فرمودنـد: (ایـن چنیـن نیسـت)، شمــا اموالــی فراوان انباشتیــد و ضعفــای مؤمنیــن را بــه زحمــت افکندیــد و پیونــد رَحِمــی کــه در میــان خــود داشتیــد، قطــع کردیــد، دیگــر (و در ایـن صــورت)، چــه عــذری بــرای شمـا خواهـد
🔹 عــرض کــردم: توبـه! توبـه! (اقالـه در اینجـا بـه معنـی: خواهــش و تمنـا بــرای درگذشتـن از گنــاه
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
▫منبع:
📚 دلائل الامامة، ص ۵۴۲ (ابتدای حدیث ص۵۳۹)
#تشرف
#امام_زمان
💚
🔴آسانسور بهشت چگونه کار میکند؟
«بروید به دنبال علمی که جاودانه است، #یعنیقرآنرابخوانید و حفظ کنید و بدانید که
آسانسور بهشت با قرآن کار میکند!
❌یعنی هر چقدر بخوانی بالاتر میروی
و هر جا که نخواندی آسانسور میایستد و باید پیاده شوی.
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
حافظان و حاملان قرآن عارفان اهل بهشت هستند.
تا جوان هستید قرآن کریم را حفظ کنید، چون
آیاتی را که ما در جوانی حفظ کردهایم، الان به خاطر داریم.
👈سعی کنید هر روز مقداری قرآن بخوانید و در معانی
آن فکر کنید و از خداوند بخواهید که به شما توفیق دهد
که به آن عمل کنید.
حضرت زینالعابدین (ع) فرمودند:
آیات قرآن خزاین و گنجینه است،پس هروقتگنجینهای
باز شد سزاوار است تو در آن نگاه کنی.
📒گزیده ای از سخنان مرحوم آیت الله مجتهدی
📕اصول کافی ج۴ ص۴۱.
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
🌸 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🌸
🌼#سومین ختم گروهی قرآن در کانال 🌼
با توکلـ به نامـ اعظمتـ یا رحمانـ یا رحیمـ
🌹 #اهداف ختم قرآن
اول 👈 سلامتی آقا امام زمان عج و تعجیل در ظهور ایشان...
دوم 👈 برای شادی روح امواتمون
سوم 👈 حاجت روایمون...
چهارم 👈 شفای همه مریضان...
پنجم 👈 ذخیره شب اول قبرمون
ششم👈هرچی که تو دلتونه
﷽📖جزء1) 👈 الهی وربی من لی غیرک
﷽📖جزء2) 👈 ۱۱۴
﷽📖جزء3) 👈 Samira
﷽📖جزء4) 👈 گمنام
﷽📖جزء5) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء6) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء7) 👈 گمنام
﷽📖جزء8) 👈رضایی
﷽📖جزء9) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء10) 👈یاحجت الله فی ارضه
﷽📖جزء11)👈Sa Gol
﷽📖جزء12) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء13) 👈سمانه طاهری
﷽📖جزء14) 👈 لبیک یازهرا
﷽📖جزء15)👈یا حجت الله فی عرضه
﷽📖جزء16) 👈یا حجت الله فی عرضه
﷽📖جزء17) 👈السلام علی المنتقم عجل الله تعالی فرجه الشریف
﷽📖جزء18) 👈اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء19) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء20) 👈 Marefat sabet
﷽📖جزء21) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء22) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء23) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء24) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء25) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء26) 👈
﷽📖جزء27) 👈 اقا صاحب الزمان عج
﷽📖جزء28) 👈B.moHAmmAdl
﷽📖جزء29) 👈امیری حسین و نعم الامیر
﷽📖جزء30) 👈فاطمه شریف زاده لتحری
#جهت_شرکت_در_ختم_قرآن_لطفا به آیدی زیر مراجعه کنید و درخواست جزء کنید 👇
👉@appear
1_969819501.mp3
859.2K
#سه_شنبه_های_مهدوی 🌱⃢🌧
⁉️توصیه هایی جهت کار کردن برای #امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف )در منزل :🏡
⭕️پاسخ: ابراهیم افشاری
بحق زینب الکبری سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
🌹شهیدان را شهیدان می شناسند 🌹
روایت لحظه شهادت سردار شهید اسلام آقا حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر ۳۱عاشورا از زبان سردار شهید حاج احمد کاظمی
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
دیگر نه نیرو میتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط.
تصمیم گرفتم بمانم. احساس می کردم راه برگشتی هم نیست...که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و دیدم حمید(باکری )افتاد و خون از سرش جوشید و من مدام صدایش می زدم. دیدم خودم هم ترکش خورده ام،
بی سیم چی ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب.
یکی از نیروها را صدا زدم گفتم:"سریع جنازه حمید را بر می داری می آوری عقب و بر می گردی سرجات!
...رفتم رسیدم به جایی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا باید سعی می کردم نفهمد من از حمید چه خبری دارم. فریاد زدم "امدادگر!سریع برس این جا!"
...رفتم کنار سنگر مهدی(باکری )گفتم:"بیا اینجا کارت دارم !"
مهدی از سنگر آمد بیرون....من دور از چشم او به کسی(یادم نیست کی )گفتم:"برو جنازه حمید را بردار بیاور!"
مهدی شنید گفت:"لازم نیست بگذار بماند. هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
اعضای محترم که میاند برای ثبت نام جزء های قرآن
تا آخر هفته مهلت قرآن خواندن هست همراه با معنی بخونید بهتره تا کلام خداوند بفهمید
4_435750524105523510.mp3
5.16M
به رسم عاشقے
💠دوباره سه شنبه
🔰و دلتنگ جمکران😭
دعای توسل میخوانیم
May 11
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز چهارشنبه:
🔹 ۲۰ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۲۷ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۱۰ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 شهادت میرزا تقی خان امیر کبیر [۱۲۳۰ ش]
#تقویم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
⭕️ شيطان در آخرالزمان با تمام توان خود میتازد...
✍ آخرالزمان چون نزديك نابودی ابليس است ، تمام سعی و تلاش خود را برای تأخير در ظهور و گمراهی مردمان به كار خواهد بست . آنقدر در آخرالزمان اين مسائل رونق میگيرد كه وقتی ندای آسمانی به نفع امام زمان علیهالسلام بلند میشود ، نعرهای هم از جانب شيطان شنيده میشود كه بعضیها ، حق و باطل راژ اشتباه میكنند .
💚 حضرت امام صادق علیهالسلام در مورد زمان ظهور حضرت و نشان آن فرمودند :
☀️ منادی نام قائم «عجل الله تعالی فرجه الشریف» را ندا میدهد .
پرسيدم : آيا اين ندا را بعضی میشنوند يا همه ؟
حضرت فرمودند : «همه ! هر قومی به زبان خودش میشنود» .
پرسيدم : پس با اين حال ، ديگر چه كسی با حضرت مخالفت میكند ، در حالی كه نام او ندا داده شده و شكی در حقانيت او نيست ؟
حضرت فرمودند : ابليس آنها را رها نمیكند ، تا اينكه در آخر شب ندای ديگری بدهد . پس مردم دچار شك میشوند .
📚 كمالالدين و تمام النعمة ، ج ۲ ، ص ۶۵۰
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام رضا علیه السلام :
✍لا يَجْتَمِعُ الْمالُ اِلاّ بِخِصالٍ خَمْسٍ: بِبُخْلٍ شَديدٍ وَ اَمَلٍ طَويلٍ وَ حِرْصٍ غالِبٍ وَقطيعَةِ الرَّحِمِ وَ ايثارِ الدُّنْيا عَلَى الآخِرَةِ.
🔴هـرگز ثروت جمع و اندوخته نمى گردد، مگر بـا پنـج خـصلت:
بخـل شـديد
آرزوى دور و دراز
حـرصِ غالب
قطع رحـم
برگزيدن دنيا بر آخـرت.
📚كشف الغمّه، ج 3، ص 84
#حدیث_روز