eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
متن زیر بر اساس حکایت  ، خدمت امام زمان (ع) ،برگرفته از کتاب «نجم الثاقب» ،نوشته میرزا حسین نوری، جلد دوم،نوشته شده است: . . در نجف شخصى به نام شیخ حسین آل رحیم زندگى می کرد كه مردى پاك و زاهد و مـشـغـول بـه تـحـصـیل علم بود. شیخ حسین به مرض سِل مبتلا شد، به طورى كه با سرفه كردن، از سـیـنـه‌اش اخلاط و خون خارج مى‌شد. با همه ی این احوال در نهایت فقر زندگی می کرد و قوت روز خـود را هم نداشت . غالب اوقات نزد اعراب بادیه نشین در حوالى نجف اشرف مى رفت تا مقدارى قوت، هر چند كه جو باشد به دست آورد. با وجود این دو مشكل(فقر و مریضی)، دلش به دختری از اهل نجف تمایل پیدا كـرد، امـا هـر دفـعـه كه او را خواستگارى مى كرد، نزدیكان دختر به خاطر فقر و مریضی اش جواب مثبت به او نمى دادند و همین خود علت دیگرى بود كه در یاس و نا امیدی شدیدی قرار بگیرد. مدتى گذشـت و چون مرض و فقر و ناامیدى از آن زن، كار را بر او مشكل كرده بود،تصمیم گـرفـت عملى را كـه در بینِ اهلِ نجف معروف است را انجام دهد، یعنى چهل شبِ چهارشنبه به مسجد كوفه برود و متوسل به امام زمان(عج) شود، تا مشکلاتش رفع شود. شـیخ حسین مى گوید: من چهل شب چهارشنبه با تمام سختی هایی که برایم داشت به مسجد کوفه میرفتم و مشغول عبادت می شدم. شبِ چهارشنبه آخر شد. آن شب، تاریك و از شب‌هاى زمستان بود. باد تندى مى وزید و باران اندكى هم مى بارید. من در دكه ی مسجد كه نزدیكِ در مسجد است نشسته بودم، چون نمى شد داخل مسجد شوم، به خاطر خونى كه از سـیـنه‌ام مى آمد و چیزى هم نداشتم كه اخلاط سینه را جمع كنم و انداختنِ آن هم كه در مسجد جـایـز نـبود. از طرفى چیزى نداشتم كه سرما را از من دفع كند، لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زیاد گشت و دنیا پیش چشمم تاریك شد و خیلی ناراحت شدم. به فکر فرو رفتم که شب‌های چله تمام شد و امشب، شبِ آخر است، نه كسى را دیدم و نه چیزى برایم ظاهر شد. ایـن هـمـه رنـج و مـشقت دیدم، بار زحمت و ترس بر دوش كشیدم تا بتوانم چهل شب از نجف به مسجد كوفه بیایم .با همه این زحمات، جز یاس و ناامیدى نتیجه‌اى نگرفتم . در ایـن كارِ خود تفكر مى كردم در حالى كه در مسجد احدى نبود. آتشى براى درست كردن قهوه روشـن كـرده بـودم.چون به خوردن آن عادت داشتم مقداری با خود آورده بودم. نـاگاه شخصى از سمت درِ اول مسجد متوجه من شد. از دور كه او را دیدم، ناراحت شدم و با خود گـفـتم: این شخص، عربى از اهالى اطراف مسجد است و نزد من مى آید تا قهوه بخورد.
4_5879883088049210625.mp3
9.58M
💠تـا حالا دلـتنگ امام زمـان شدیم؟ ⭕️گـنـاه و غـفلت مـا را نـابود کـرده.. 💠 داسـتان شـنیدنی بـه محـضر امـام زمـان و دیـدن حضـرت... @montzeran
خدمت آقا امام زمان(عج) 📙(از بیانات آیت الله ناصری) ✳️یکی از دوستان نقل کرد و گفت: دو سه تا گرفتاری داشتیم و وضع ما خیلی خراب بود. گفتیم می رویم از حضرت رضا عليه السلام حاجت می گیریم و می آيیم. 💠رفتیم مشهد و مسافرخانه گرفتیم. اتاق ما طبقة بالا بود. همسرم را گذاشتم و رفتم حرم. از حرم که برگشتم، دیدیم در خانه کسی نیست. 🔰از خادم سؤال کردیم؛ گفت: «همسر شما از آن بالا می خواست پایین بیاید، از پله ها افتاد پایین و او را به بیمارستان بردند». فوراً به بیمارستان رفتم و دیدم سر و دست او شکسته است. 🍃 گفتم: «یا امام رضا! خوب از ما مهمان داری کردی!» ♻️ فردا صبح در راه برگشت از حرم زمین خوردم و دنده ام آسیب دید. گفتم: «یا علی بن موسی الرضا! من آمدم دردی از دلم برداری، دو تا درد هم روی دلم گذاشتی. باشد طوری نیست. دیگر حرم هم نمی آیم». 🌀 بادرد وتضرع رفتم یک کنار نشستم، یک خرده تخمه گرفتم و شروع کردم تخمه ها را شکستن. بعد دیدم یک آقایی✨ در آن جمعیت دارد می آید که خیلی فوق العاده است و پشت سر او پیرمردی است كه کوله پشتی‌اي پشت او است و با ادب دارد می آید. 🔆آن آقا رسید مقابل من وگفت: «اینجا آمده‌اي». گفتم:« بله اینجا آمده ام. حالا هم این طور نشسته ام. دارم تخمه می شکنم». 💫گفت: «خدمت جدم رفتی، از جدم چه چيزي طلب کردی؟» من خیال کردم یکی از سیدهای زائر امام رضا(ع) می باشد. گفتم: «آقا! از اين کاسه چوبی که کسی حلوا نخورده است!» ❤️آقا فرمودند: «این حلواهایی که از اول عمر تا به حال خورده‌ای از کاسه که بود؟ 👌مصلحت تو چنین است. خدا می خواهد اجر و مقام بدهد، بلا می دهد(تا لایق مقام و مرتبه شوی) و در این اثنا میان گفتگو از نظرم غايب شد. بعد متوجه شدم که آن شخص مولایمان امام زمان(عج) بوده ✨😔 (ای داد وفغان که نشناختم وای که در این ابتلاء باختم) صَـلَ اللهُ عـَلـیکَ یـا صـاحـبَ الـزَّمـان (عج)
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره یک) 💠 ملاقات امـام زمــان علیه‌السلام با دلاک ✍ ســـید محمــد موســوی رضــــوی نجــــفی از شیخ باقر بن شیخ هادی کاظمی نقل کرد: ✔️ شخص صادقـی، دلاک بود و پــدر پیــری داشت که در خدمــــتگزاری به او کوتاهـی نمی‌کــرد ، حــــتی آنــکـه بــرای پـــدر آب در مستراح حاضر می‌کرد ومنتظر می‌ایستاد که او بیرون آید و به مکانش برساند. ✔️ همـــیشـــه مواظب خـــدمت او بـــود مگــــر در شب چهــارشــنبه که به مـسـجـد سـهــله می‌رفت تا اینکه مسجد رفتن را ترک نمود 🕌 ➕ علت ترک کردن مسجد را از او جویا شدم. ➖گفـت : چهــــل شب چهــارشــنبه به مسـجــد رفــتم ، چـــــون چهــارشنبهٔ دیگـر شـد بخاطـــر خــدمـت به پـــدر میــسر نشد به مسجد بروم تا اینکه شب شد، عازم مسجد شــدم، در راه شخــــص اعرابی را دیدم که بر اســــبی ســـوار است ، چـــون نزدیــکم رســــید رو به من کـــرد و از مــقـصــــد من پرســـید. ➕ گـفـــــتم : مـســجد ســـهـــلـه . ➖ فرمود : "اوصـیک بالعـــود اوصـیک بالعــــود" ( یعـنی: وصـیت میکنم تو را به پـــدر پیــرت ) ✔️ و آن را سه مرتبه تکرار کرد . آنگاه از نظرم غایب شد ودانستم که او مهدی علیه‌السلام است وآن جناب راضی نیست به جـدا شـدن مـــــن از پـــــدرم ، حــــتی در شب چهــارشـنبه. پس دیگــــر به مــسـجــد نرفــتم... 📚 منتهی الامال، باب۱۴، ص ۱۳۵۸
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره یک) 💠 ملاقات امـام زمــان علیه‌السلام با دلاک ✍ ســـید
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره دو) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰تشــــرف مــلا حــــبيب اللّه و حاج سيد محمد صادق قمى 💠 ملا حبيب الله، كه از مـــتقين و مورد اعتمـاد است مؤذن مــسجدى بود كه مرحـوم حاج سيد محمد صادق قمی (رحمة‌ الله‌ علیه) آن را تـاســيس كـرد. ✔️ ايشان فرمود: ✍ عـــادت من اين بــود كه يك سـاعـــت قبل از طلوع فجر به مسجد مى‌آمدم و نافله شب را در آن جا مى‌خواندم و فصولی که هوا گرم مى‌شد نافله شب را بر پشت بام مسجد بجا مـى‌آوردم و بعد از اداء نافله بر سطح ايوان مرتفع مسجد مى‌رفتم و قبل از اذان قــــدرى مناجات مى‌كردم. وقتى كه صبح مى‌شد اذان می‌گفتم و براى نماز پايين مى‌آمدم. اين برنامه را نزديك به بيست سال اجرا مى‌كردم. ✔️ شبى از شــــبها كه تــاريــك بود و باد مى‌وزيد، بنابر عادت به مسجد آمدم. ديـــدم درب مســــجد باز اســت و يك روشـــنايى درآن جـا ديــــده مى‌شـــود. گمـــان كــــردم خــادم، در مســــجد را نبــسته و چــــراغ را خـــامــوش نكــرده اســت. ➕️داخل شدم كه ببينم جريان چيست؟ ديدم سيـــدى به لباس علــمای ايران، در مـــحراب مشغول نمــــاز است و آن روشنايى از چهره مبارك ايشان ساطع مى‌شود نه ازچراغ! درباره آن سيــد و صـــورت نـــورانيـــش تفكـــر مى‌كـردم. ➖️وقــــــتى از نمـــــاز فارغ شد ، رو به من نمود و مرا به اسم صــــدا زد و فـــــــرمــــــود : بــــه آقـــــــــاى خـــــــود (سيد محمد صادق قمى) بگو بيايد. ➕️ بدون تامل، امر او را اطاعت نمودم و رفتم كه حجةالاسلام سيد محمد صادق قمى را خبر كنم. وقتی به خانه‌اش رسيدم، درب را به آرامى كوبيدم. ديدم ایشان در حالى كه عمامه خود را به سر كرده، پشت درب ايستاده و مى‌خواهد از خانه خارج شود. ✔️ سلام كرده و عرض كردم: سيد، عالمى در مسجد است و شما را احضار نموده است. ➖️ فرمود: آيا او را شناختى؟ ➕️ گفتم: نه، نشناختم، ولى از علماء ولايت ما نيست. آقا! چقدر صورت او نورانى است، من چنين صورت نورانى در مدت عمرم نديده‌امامــــا ســــيد محمـــد صـــادق به من جـــــوابى نمــى‌داد. باايشان بودم،تا داخل مسجد شد ديــــدم نســبت به آن سيـــد ، ادب خاصــى را رعايت مى‌كند و خضـوع كاملى در برابر ايشان دارد. ✔️ سلام كرد و نزديك ايشان نشست و با آن شخص مذاكره‌اى نمــــــود. بعـــد از مــــدت زمانى، آن سيـــد از مسجد خارج شد. ➕️من كه از خضوع ايشان تعجب كرده بــــودم پرسيدم: اين سيد كه بود؟ و چـــــرا تا اين حد نسبت به او خضوع مـــى‌كرديد؟ ➖️رو به من نمود و فرمود: او را نشناختى؟ ➕️گفتم: نه، ➖️از من تعهــــد گـــرفت كه در مـــدت حياتش، اين جريان را بروز نــدهم. بعد فرمود : آن آقا، مـــولاى من و تو، حضــــرت صاحب العصــــر و الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشــريف بود. ➕️در اين جا من به سوى درب مــســجد دويدم ، ديــدم درب بســته و مــــسجد تاريك است و احدى در آن جا نيست. ✔️از سخنان حــضرت با ايشان چــــيزى نفهميدم، جز آن كه «امر به اقامــــه نمـــــاز جماعت صـــــبح در اول فجر» فرمودند. 📚 برکات امام عصر ارواحنافداه
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره دو) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰تشــــرف مــلا
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره سه) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 💠تشرف سید عبدالکریم کفاش ✍️سیدعبدالکریم کفاش شخصـی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان(عجـل الله) قـــرار داشت و حضرت دائـــماً به او سر می زد. روزی حضـرت به حجره کفاشی او تشــــریف آوردنــــد در حــــالی کــــه او مشغول کفاشی بود. ✔️ پس از دقایقــــی حضـــرت فرمــــودند : «ســید عبدالکـــریم،کفش من نیـاز به تعمـــــیر دارد ، برایم پیــــنه می زنی؟» ✔️ سیــــد عــرض کرد : آقاجان به صاحب این کـــفــش که مشـغــول تعمــــــیر آن هســــتم قول داده ام کفــش را برایش حاضر کنم، اگر الان مشغول پینه زدن کفــــــش های شمـــا بشــــوم ، به قـولم نمـــــیتوانم عمـــل کنم. آقاجان نوکـرتم اجــازه بدهید به قولی که داده ام عمل بکنم بعدا… ✔️ پس از دقایقی دوباره حضرت فرمودند: «سـیــد عبدالکـــــریم! کفش من نیـاز به تعمــــــیر دارد ، برایم پیــــنه مــی زنی!؟» ✔️ سیــــدعبدالکـــــریم می گــوید: آقـاجان ! قــــربان تان بشم خدمــت تان که عرض کـــــردم، من قـــول داده ام… ✔️ وقتــــی حضــــرت خـــواسته شان را برای ســـــــومیـــن مـــــــرتبــه تکــــــرار کــــــردند ، ســــید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت : قربانت گــــردم اگر یک بار دیگر بفرمایید “ کـــفش مرا پیـــنه می زنی ” داد و فـریاد می کنم آی مـــــــردم آن امـــــام زمــانی که دنــــبالش می گــــــردید، پیش من است ، بیایید زیارتش کنید ! ✔️ حضــــرت شــــــروع کــردند به خندیدن و فرمودند : « آفرین! خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی. ما شمــا را برای خودمان نمی خواهیم، برای خـــدا می خواهــیم ؛ هرچه بنــــده تر باشید ، ما شــــما را بیشــــــتر دوســت داریـــــم » کـــــتاب روزنـــــــــه هایی از عـــــالم غیـــب ؛ نوشـــته آیت الله سید محـــــسن خــــرازی و کتاب ارتباط معنوی با حضرت مهدی ص ۸۸📚
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره سه) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 💠تشرف سید عبدالک
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره ۴) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰عنایت ویژه امام زمان (عج) به خانمی که به خاطر حفظ حجاب هفت سال از خانه بیرون نیامد ✍️مرحوم آیت الله سید محمدباقر مجتهد سیستانی (ره) پدر آیت الله سید علی سیستانی تصمیم می گیرد برای تشرّف به محضر امام زمان (علیه السلام) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زیارت عاشورا بخواند.   ✔️در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزدیک به مسجد مشاهده می کند. به سوی خانه می رود می بیند حضرت ولی عصر امام زمان علیه السلام در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در میان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفید روی آن کشیده شده است. ایشان می گوید هنگامی که وارد شدم اشک می ریختم سلام کردم، ✔️حضرت به من فرمود: «چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بیایم»   ✔️بعد فرمودند: «این بانویی است که در دوره کشف حجاب- در زمان رضا خان پهلوی- هفت سال از خانه بیرون نیامد تا چشم نامحرم به او نیفتد.» ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 📚 شیفتگان حضرت مهدی (عج) ، ج ۳ص ۱۵۸
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره ۴) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰عنایت ویژه امام زمان (ع
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره ۵) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰 توجه خاص آقا امام زمان (عج) به مادرشان حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها ✔️حضرت بقیه الله روحی له الفداء عنایتی خاص به مادرشان دارند. مثلاً یک ختم قرآن برای حضرت نرجس خاتون بخوان. به مسجد وارد می شوی، دو رکعت نماز مستحبی بخوان و ثوابش را هدیه کن برای نرجس خاتون.. ✍️حاج محمد که از صلحا بود می گفت: مکه رفتم و اعمال حج که تمام شد، یک روز گفتم یک عمره مفرده برای مادر امام زمان انجام بدهم و از بی بی درخواست کنم که از فرزندشان بخواهد که من، چهره ایشان را زیارت کنم. طواف و نماز و سَعی بین صفا و مروه را انجام دادم. سَعی بین صفا و مروه که تمام شد، طواف نساء و نمازش را خواندم و دیگر بی حال شدم. ✔️حدود یک ساعت و نیم به اذان صبح بود. دیدم پنج شش نفر پشت مقام ابراهیم نشسته و یک ظرف خرما جلویشان گذاشته اند و آقایی هم آن بالا نشسته است که نمی شود چشم از او برداشت. خیلی فوق العاده است و برای بقیه صحبت می کند. وقتی این آقا را دیدم، زانوهایم شروع کرد به لرزیدن. خرماها بیشتر جلب توجه کرد؛ چون خیلی بی حال و خسته شده بودم. نشستم و تکیه دادم. ✔️آقا فرمود: «این حاج محمد برای مادر من یک عمره انجام داده است و خسته شده است. چند تا از این خرماها را به او بدهید» یک نفر فوراً بلند شد و بـشقاب خرما را مقابل من آورد. من هم پنج شش تا برداشتم؛شروع کردم خوردن. دیدم دارند نگاه می کنند و تبسم می کنند. ✔️ بعد دو مرتبـه فرمود: «بـله؛ ایشان برای مادر من یک عمره ای انجام داد و به زحمت هم افتاد. خـدا قبـول می کند؛ ان شـاء الله». ✔️ یک دفعه نگاه کردم، دیدم هیچ کس نیست. فوراً به خود آمدم. گفتم: «اصلاً آرزویم همین بود که حضرت را ببینم و چقدر زود مستجاب شد...» ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 📚 منابع : کمال الدین، ج ۲ ص ۶۷۰ بحارالأنوار، ج ۶۸ ص ۹۶
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره ۵) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰 توجه خاص آقا امام زما
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره ۶) 🔰یکی از هموطنان ایرانی که برای تبلیغ در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود زوج جوانی را مشاهده می کند که هر دو عاشقانه مشغول خدمت به مراسم عزاداری امام حسین علیه السلام بودند، متوجه می شود هردو قبلا مسیحی بودند و درحال حاضر مسلمان شیعه و از پزشکان حاذق انگلستان هستند. ✔️آن زن تازه مسلمان می گوید: من وقتی مسلمان شدم، همه چیز دین را پذیرفتم به خصوص اینکه به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و دیگر هیچ شکی در اعمال اسلام نداشتم. فقط تنها مسئله ای که ذهنم را مشغول کرده بود و دلم آرام نمی گرفت مسئله آخرین امام و منجی بود که برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت جوانی ظهور کند! ✔️در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و با همسرم رهسپار خانه خدا شدیم. مشاهده کعبه و آن شور و حال تحولی در ما ایجاد و انقلابی در وجودمان به پا کرده بود. روزعرفه که به عرفات رفتیم تراکم جمعیت چنان بود بود که گویا قیامت برپا شده. ناگهان درآن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروان را گم کرده ام. هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم، نمی دانستم چه کنم! ✔️سرگردان به هر طرفی می رفتم، اما کاروان را پیدا نمی کردم‌.گوشه ای نشستم و شروع به گریه کردم و به خدا گفتم: خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید، جمعیت را کنار زد و به من رسید. با دیدن ایشان تمام غم و ناراحتی ام را فراموش کردم. ✔️با جملاتی شمرده و با لهجه ی فصیح انگلیسی به من گفتند: راه را گم کرده ای؟ بیا تا قافله ات را به تو نشان دهم! ایشان مرا راهنمایی کردند و چند قدمی برنداشته بودیم که با چشم خود کاروان لندن را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده اند. ✔️از ایشان حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من فرمودند: به شوهرت سلام مرا برسان! من بی اختیار پرسیدم:بگویم چه کسی سلام رساند؟ ایشان گفتند: بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! ✔️من همانم که تو سرگشته او شده ای! تا به خود آمدم، آن آقا را ندیدم و هرچه جستجو کردم، پیدای شان نکردم! ازآن سال به بعد ایام محرم روز عرفه نیمه شعبان من و همسرم به عشق آن حضرت خدمت شان را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره ایشان است. ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ منابع📚 ۱-سالنامه نورعلی نور ۲-سیدمهدی شمس الدین؛قبله درخورشیدص۶۷ ۳_صحیفه انتظار
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره ۶) 🔰یکی از هموطنان ایرانی که برای تبلیغ در ایام م
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره ۷) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ . 🔰**مـقـــــــدس اردبـیـــلـی** (رحمــت الله علیــه) می‌فرمایــد: آمـدم کربــلا زیـارت اربعیــــــن بــود،از بـس که دیـدم زائـر آمـده و شلـوغ اسـت، گفتــم: داخـل حـــرم نــروم بـا ایــن طـلـبــه‌ هـا مـــــزاحـم زوار از راه دور آمـــده نشـویــم .🌱 . ✔️ گفتـــم همیــن گوشـه صحــن می‌ایستـم زیـارت می‌خوانـم، طلبـــه‌ها را دور خـــودم جمــع کـردم یـک وقـت گفتــم : طلبـــه‌ ها ایـن آقـا طلبـه‌ای که در راه بـرای ما روضـه می‌خوانـد کجـاست ؟ گفتند:آقا در بین این جمعیت نمی‌دانیم کجـــــــا رفتـه اسـت ❗️ . ✔️در ایـن اثنــاء دیـدم یـک عربـــی مــردم را مـی‌شکـافـت و بـه طـرف مـن آمـد و صـدا زد ملا احمـد مقــدس اردبیلـی می‌خواهی چــه کــنــی ؟ گفتـم: می‌خـواهـم زیـارت اربعین بخوانم فرمـود: بلندتر بخوان من هم گوش کنم. 🤲 ✔️زیــارت را بلنــــــدتر خـوانـدم یکــی دو جــا تــوجهـم را به نکـاتی ادبـی داد وقتـی کـه زیـارت تمـام شـد، بـه طلبـه‌ها گفتـم: ایـن آقــا طلبــه پیــدایــش نشــــد ؟ گفتنـد: آقــــــا نمی‌دانیــم کجــا رفته است. . ✔️یـک وقـت ایـن عـرب بـه مـن فـرمـــــــود : مقـــــدس اردبیــلــی چــه مـی‌خـواهـــــی ؟ گفتـــم: یکـی از ایـن طلبـه‌ها در راه بـرای مـا گاهـی روضـه مـی‌خـوانــد، نـمـــی‌دانــم کجــا رفتــه، مـی‌خواســـتـم اینجـا بیـایــد و بــرای مــا روضـــه بـخـــوانـــد. . ✔️آقــای عــرب بــه مـن فــرمـود : مقــــدس اردبیـلـی می‌خـواهـی مـن برایـت روضـــه بــخـــوانــم ؟ گفتم: آری! آیـا به روضه خواندن واردی؟ فرمـود: آری! که در ایـن اثناء دیدم عـرب رویـــش را بـه طــرف ضـــــریـح ابـاعبـــدالله الحسیـــن علیــه‌الســلام کــرد و از همـــان طـرز نگـاه کـردن مـا را منقـلــب کــرد؛ یـک وقـت صـدا زد یـا اباعبــدالله نـه مـــن و نـه ایـن مقـدس اردبیـلـی و نـه ایـن طلبــه‌هـا هیـچ کـدام یـادمان نمی‌رود از آن ساعتی کــه مــی‌خــواستـی از خـواهــــــرت زیـنــب علـیــهــاالســلام جــدا شـــوی.❗️ . ✔️در این هــــــــــنگام دیـدم کسـی نیسـت ؛ فهمیدم ، ایــن عرب، مـهــدی زهــرا (ع) بـوده، واقـعـا سـاعـت عجــــــــــیبـی بـــود. 😭 📗تـرجمه کـامـل الزیــارات
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شماره ۷) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ . 🔰**مـقـــــ
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۸ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰تشـرف آیـت الله نجفـی مرعـشـی (ره) در مسجــد سـهـلـه: ✔️در ایـام تحصیـل علـوم دینی و فقـه اهـل بیت علیهـم السلام در نجف اشـرف؛شوق زیادجهت دیدار جمال مولایمان بقیة الله الاعظم عجل الله فرجـه الشریف داشتـم با خود عهد کردم که چهل شب چهارشنبه پـــیـــاده بـه مــســجـد ســهـلـــــه بـــروم؛ بــه ایــن نـیـت کـه جـمــال آقـــا صـاحـب الامــر علیـــه الســلام را زیــارت کــنـــم.🍃 ➕️تـا ۳۵ یـا ۳۶ شب چهارشنبـه ادامـه دادم، هــنــگـامــی کـــه بـــه آنــجــا رســیــــدم بـــر اثـــر تـــاریــکــــی شـــب وحــشـــت و تــــرس وجـــود مـــرا فــــرا گـــرفــــت ➖️برگشتـم به عقـب، سیـد عربـی را با لبـاس اهـل بــادیـه دیــدم، نـزدیـک مـن آمـد و بـا زبان فصیح گفـت : ای سیـد! سـلام علیکم تـرس و وحـشـت بـه کلـی از وجـودم رفـت و اطمینـان و سکون نفـس پیـدا کردم.✨️ ✔️ بـه هر حال سخـن می گفتیم و می رفتیم از مـن سـوال کـرد: « کـجـا قصــد داری؟» گـفــتـــم: « مـسـجـد سـهـلــه».فــرمــــود: « بــه چـه جـهـت؟»گـفــتــم: « بــه قـصــد تشرف زیارت ولی عصــر علیــه الســلام» ➕️مـقـداری کـه رفتـیـم بـه مسجـد زیـد بــن صـــوحـــان رســیـــدیـــم،داخــل مســجـد شـده و نـمــاز خوانـدیـــم . بــعــد از دعــا ســیــد فــرمـود: « سیـد تــو گرسنـــه ای، چـه خوبست شـام بخـوری» پــس سـفـره ای را کـه زیـر عـبــا داشــت بـیــرون آورد. ✔️سپـس فرمـود: « بلنـد شـو تـا بـه مسجــد سهـلــه بـرویــم» داخـــل مسـجـد شدیــم. بـعـد از آنکـه اعمـال تمـام شـد، آن بزرگوار فرمـود: «ای سیـد آیا مثل دیگران بـعـد از اعــمـــال مــســجـد ســهـلـــه بــه مسـجــد کــوفــه مــی روی یـــا در هــمــــیـــن جـــا می مــانــی؟» گفـتــم : « مـی مــانــم».🕌 ➕️در وسـط مسـجـد در مــقـام امـام صـادق علیـــه الســـلام نشــســتــم بـــه ایـشــان گــفـــتــــم : آیــــا چـــای یـــا قـهــوه یـــا دخــانـیــات مـیــل داری آماده کـنــم؟ ➖️آقـا در جـواب، کــلام جـامـعـی را فرمود: «ایـــن امـــور از فــضــول زنــدگـیــســت و مــــا از ایــن فــضـــول دوریــــم.»🌱 ✔️ایـــن کـــلام در اعـمـــاق وجـــودم اثــــــر گــذاشــت بـــه نــــحــــوی کـــه هـــرگــاه یــادم می آیـد ارکـان وجــودم می لــرزد. ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 📚منبع: برگرفتـه از کتـاب شیفتگـان حضـرت مهـدی(عج) - حـاج آقـا زاهـدی
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۸ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰تشـرف آیـت
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۹ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰عکـس‌نوشـت دعـای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» را بـخـوان! ✍️حـضـرت آیـت‌الله بـهـجـــت قـــدس‌ ســـــره: ✔️آقـــایـی مـــی‎گـــفــــت: محــضــر حــضــــرت عــجـــل‌ الله‌ تــعـالــی‌ فـــرجــــه‌ الــشــــریـــف مـشـــرّف شـــــدم ، ولـــی نــمـی‎دانــســتــــم اصــــلاً مـحـضـــــر چـــه کــســـی هـســتـــم! ✔️کـمـــی صـحـبـت کــردیـــم و بــا هــــم حــرف زدیــم. بـعـد از ایــن ‎کــه دیــدارمـــان تـمــــــام شــد، یکـدفـعـــه بــه خـود آمــدم کــه ای وای کجـــا بـــودم؟! محضـر چـه کســی بودم؟! ایـن آقــــا چـه کسـی بــودنــد؟! امــــا دیــــدم دیــــگــر گـــذشتـــه اســـت.💔 ✔️ایـــن آقــــا مـی‎گــفـت کـــه مــن ضـــمـــــن صحبت‎هـایـم بـه ایـشـان عـــرض کــردم: خیـلـی میـل دارم یـک کـاری انجـام دهــم؛ یـک عمـلـــی را انجــام دهـــم کــه بــدانــــم مــورد تــوجه حضــرت عجــل‌ الله‌ تــعــالــی‌ فــرجــــه‌ الشــریــف اســـت و بــدانــم اگـــر مــن آن کــار را انجــام دهــم، مــورد تـوجـه حـضــــرت مـی‎شـــوم. کــار خوبــی باشــــد و مـــــــورد پــســنــــــــد حـــضــــــــرت بـــاشــــــــد. مـــــــــدام ایـــن ‎هـــــا را تـــکــــــــرار کــــــــــردم.🌱 ✔️حضـــرت فــرمــود: یکـــی از آن کــارهـایـی کـه خیـلـی مـورد تـوجـه واقـع مـی‎شـــود، ایــن اســت کـه بــــه مــحــض ایــــن ‎کــــه صـــــــــــــدای اذان بـــلــــــنـــــــــــــد شـــــــــــد، دعــای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» را بـخوانـی! ✨️ [ایــن نقــل] خیـلـی مـوافـق اعتبــار اســت! 📚کــتــاب حــضـــرت حـجــت (عج)، ص٣٣۶ مجموعه بیانات واشارات آیت‌الله بهجت(ق) پــیــرامـــون حـضــرت ولــی‌عصـــر
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۹ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰عکـس‌نوشـت
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۰ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰حکایـت مردی که هیچ وقت تشنـه‌اش نمی‌شـد! . ✔چنــد روزِ تمـام، زیر نـظـرش داشتـم.اصـلا لـب بـه آب نمـی‌زد! خیـلـی تعجـب کــردم‌. «آخــــر ایـــن پـیــرمــرد، در ایـــن گـــرمـــای نجـف، چـطور تشـنه‌اش نمی‌شـود؟!»🤔 ✔️یک روز خـواهـش کـردم رازش را بگـویـد. اولش طفره رفت. اما بالاخره به زبان آمد. ➕گفت: برای دیـدن امـام زمـان علیـه السلام نـذری کـرده بـودم چهـل شـب چهارشنـبـه، مسـجد سهلـه...چهل هفتـه تمـام شـد، امـا خبـری نشـد.من ولـی از سهلـه دل نکنـدم. ✔یـک شـب، موقـع بازگشت از سهله، تشنگی شدیدی سراغم آمد. نه آبِ خوردن داشتم، نه‌ تاب رفتن.تاریکی شب وتشنگی‌لب‌امانم را برید.متوسل شدم به صاحب سهله.🤲 ✔️ناگهان آقـایی مقابـل چشمم ظاهر شـد.سه دانه خرمـا تعارفم کرد.به خودم گفتم:دارم از تشنگی می‌میرم،حالا خرما هم بخورم؟! ➕اصرار کرد.خرمای اول راکه خوردم خنکی همه وجودم را گرفت!خرمای دوم، بیشتـر. خرمای سوم، اثری از عطش نگذاشت.✨ ✔بـا آن آقـا راه افتـادم.چنـد قدم بعد، خودم را مقابل مسجـد کوفه دیـدم.حیرت کـردم. «این آقا کیست؟ چطور ظرف چند لحـظـه مـرا به مقصـد رسانـد؟!» 🌕نگـاه کـردم. دیگـر آن آقا کنـارم نبـود.از آن شب، دیگـر تشنگـی سراغـم نیـامد.❣️ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚 برگرفته از العبقري الحسان، ج۶، ص۸۰۱.
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۰ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰حکایـت مرد
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۱ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰تـشـرف تـاجـر اصفـهـانـی و طـی الارض با جنـاب هـالـو 🔸️{قسمـت دوم } ادامه ... ➕️حـضـرت در ايــن حــال صــدا زدنـــد: هـالــو. ✔️ديدم‌ناگهان‌ شخصی‌به لباس كشيكچي‌ها و با لباس نمدي پيدا شد.(در بازار اصفهان، نزديـك حجـره ما يك كشيكچي به نام هـالـو بود) در آن لحظه كه آن شخص حاضـر شـد خــوب‌ نــگــاه‌ كــردم، ديـــدم‌ هــمــان هـالـــوی اصـفــهــان اســت. ➕️بـه او فرمودنـد:اثاثيـه اي را كه دزد برده به او بـرسـان و او را به مكـه ببـر و خـود ناپديد شــدنــد.✨ ➖️آن شخص به من گفت: در ساعت معيني از شــب و جـای معينـی بيـا تـا اثاثـيـه ات را بـه تـو بـرســانــم. ✔️وقتي آن جا حاضر شدم، او هم تشريف آورد و بسته پول و اثاثيه ام را به دستم داد وفرمود: درست نگاه كن و قفل آن را باز كن و ببين تمام است؟ ديدم چيزی از آنها كم نشده است. ➕️فرمود: برو اثاثيه خود را به كسي بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مكه برسانم. ➖️من سرموعد حاضرشدم.او هم حاضر شد. ➕️فرمود:پشت سرمن بيا.به همـراه او رفتـم. مقـداركمي از مسافت كه طي شد، ديدم در مكـه هستــم.🕋 ➕️فـرمـود: بعـد از اعمـال حـج در فـلان مكـان حاضر شوتا تو را برگردانـم و به رفـقـای خـود بگـو بـا شخصـی از راه نزديكتری آمده ام، تا متـوجــه نـشـونــد. ✔️ضمنا آن شخص درمسير رفتن و برگشتن بعضـی صحبتهـا را بـا مـن به طـور ملايمـت می زدند، ولـی هر وقت ميخواستم بپرسـم شماهالوي‌اصفهان‌مانیستید،هیبت اومانـع از پـرسـيـدن ايـن سـؤال مـی شـــد. ✔️بعدازاعمال حج،درمكان معين‌حاضر شدم و مرا، به همان صورت به كربلابرگردانـد.در آن موقع فرمود:حق محبت من بر گردن تو ثـابـت شـد؟ گـفـتـم: بـلـی.❣ ✔️فرمـود:تقاضايی ازتو دارم كه موقعی از تـو خواستم انجام بدهی و رفـت. تـا آن كـه بـه اصــفــهـان آمــدم‌ و بـــرای رفــت و آمـد مـردم نشستـم. روزاول ديـدم‌همـان‌هـالـو واردشد. ✔️خواستـم بـرای او برخيزم وبه خاطر مقامی كـه از او ديــده ام او را احـتـرام كـنـم اشــاره فرمـود كه مطلب را اظهار نكنـم، و رفـت در قهـوه‌خانه پیش خادمها نشست و درآن جا ماننـد همـان كشيكچـی هـا قليـان كشيـد و چــای خــورد. ✔️بعد از آن وقتي خواست برود نزد مـن آمـد و آهسته فرمـود : آن مطلـب كه گفتـم اين است:در فلان روز دو ساعت به ظهر مانـده من از دنيا مي روم و هشت تومان پـول بـا كفنم درصندوق منزل من هست.بـه آن جا بيـا و مـرا بــا آنـهـا دفـن كــن⚰️ ✔️در ايـن جا حاجی تاجر فرمود:آن روزی كـه جنـاب هـالــو فـرمـوده بـود، امـروز اسـت كـه رفتـم و او از دنـيـا رفـتـه بود و كشيكچـی ها جمـع شـده بـودنـد. ✔️در صنـدوق او،همان‌طوركه خودش فرمود، هـشـت تـومـان پـول بـا كفن او بـود.آنــهـا را بـرداشــتــم و الان بــرای دفـن او آمـده ايــم. ➕️بعد آن حاجي گفت:آقا! با اين اوصاف، آيـا چنـيـن كسـی از اوليــاءالله نـيـسـت و فـوت او گـريـــه و تـاســف نــدارد.😭 🔸️{ متن قسمـت اول } ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚برکات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریـف خلاصه عبقـری الحسـان.
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۱ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰ت
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۲ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰تـصـحیــح دعـای نـدبـه توسـط امــام زمــان علیه‌ السـلام ✍️ تشرف علامه میرجهانی رضوان الله علیه در سـرداب مطـهـر و تـصحیـح دعـای ندبـه! ✔️ایشـان فرمودنـد: شب جمعه ای، در حـرم مطهـر عسکـرییـن سـلام الله علیهمـا بسیـار دعـا کرده و زیـارت و تشـرف خدمت مولایـم حضـرت‌صاحب‌الامـر روحی‌فداه‌ را خواستـار شدم، پس از خواندن نماز صبح به سرداب مـقـدس مشـرف شـدم و چـون هنوز آفتـاب نـزده و هـوا تاریــک بـود، شمـعـی در دسـت گرفته ازپله‌های سرداب پایین میرفتم.🕯 ✔️وقتـی به عرصـه سرداب رسیدم آنجا بدون چـراغ روشـن بـود و آقـای بـزرگـواری نـزدیـک صـفـه مخـصــوص نـشسـتـه و مشغـول ذکـر گفتن بودند،از جلوی ایشان گذشتم،سلام کـردم و در جـلوی صـفّه ایـسـتـادم و زیـارت آل‌یاسین راخواندم سپس همانجاایستاده و نمـاز زیـارت خواندم در حالیـکه مقـدم بر ایشان بودم؛پس از نماز شروع به خواندن دعای نـدبـه کردم و چون رسیـدم به جمله: و "عـرجـت بروحــه"الی سـمـائـک آن بزرگـوار فـرمــودنــد: «ایـن جمـلـه از مــا نــرســیــده» بگویـیـد:و "عـرجـت بـه"الی سمائک، سپس فرمودند: «در نماز تقدم بر امام معصـوم جایز نـیـسـت.» ✔️دعـا را تمـام کردم وناگهان متوجه این آیات و بـیـانـات شــدم. 1️⃣ روشـــن بــــودن ســــرداب بــــــدون چـــــــراغ. 2️⃣ اصـلاح‌ جمـلـه‌ی‌ دعای‌ نـدبـه‌ کـه‌ گفتـنـد از مـا نرسیده! 3️⃣تذکراینکه چرادرنماز برامام مقدم شده‌ای! ✔️فهمیدم به چه توفیقی دسـت یافتـم و بـه درخـواسـت خـود رســیــده ام؛ فــــورا ســـر از سجده بـرداشتـم کــه دیـدم سـرداب تـاریـک اسـت و هـیــچ کـس در آنـجـا نـیـسـت.😭 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚 پرواز در ملکوت ص١٣۶
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۲ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰تـصـحیــح
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۳ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔴 رویــت امـام زمـــان(عج) در نـمـــاز سـیــــد بــحــرالعــلــــوم 🔵مــلا زیــن العــابــدیـن سـلــمـاسـی، شــاگــرد عـلامــه بحــرالعــلــوم می گویــد: در خدمــت بحـر العــلوم بـه حــرم مــطـهــــر امــام حــسـن عــســـکـــری علیــــه الــســــلام رفتـیـــم، بـــــرای زیــــــارت و نماز. پس از زیــارت، چنــــــد نــفــر بـــودیــــم کـه بـه امـــــامـــــــت علامــــــه نمـــــــــاز خـوانــدیــم. ایـشان پــس از تشــهـــد رکــعــــت دوم، کمی ایستـاد و به جایی خـــیره مــــانـد. تـــــوقــف از حــــالــــت عـــادی بــیــشــتــر شـــــد. پس ازتمـام شدن نماز، کنجکاو شده بودیم تا بـــــدانیـم علـت توقف علامه چـه بـود؛ امــا هـیچـکــدام از مــا جـرات نمی کـرد از ایـشــان عـلــت را ســـوال کـنــــد.🌹 🟢بـرگشـتـیـــم مــنـــــزل. ســر ســـفـــره یــکــــی از دوســـــتان بـه مــن گفــــت: شــــــمــا از ســیـــد بپــــــــــرس. گـــــــفــتـــــم: شـــــمـــــا از مـــن بـــــه ســــیـد نــــزدیـــــکـــتـــــــری، خـــــودت بـــپــــرس. آرام صحبــت می کردیم، امـا علامـه متـوجـه مــــا شد و گـــــفت: شـــمـا دو نـفـر درباره چـی حرف می زنید؟ مـن جـــرات کردم و گفـــتـــم: آقــــــــــا میـخواهیـــم بدانیــم سر تـــوقـف شما در حــــال نــمـاز چـــــــه بــود؟✨️ 🌕 ایشــان بــــا آرامـــــــش جـــــواب داد: در حـال نماز بودیـــم کـه حضــرت بقیـة الله ارواحـــنا الفداء برای زیــــــــارت پــدر بـــزرگــــوارش وارد حرم شـد، من از دیدن چهره نورانی حضرت مبهوت شدم و آن حالت به من دسـت داد.❣️ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚 بهترین پناهگاه/ رحیم کارگر محمدیاری
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۳ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔴 رویــت ام
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۴ ) 💠 خانه خریدن امـام زمان بـرای مستاجـر تهرانی ✔️ نامـش کـریـم بـود، سیــد کـریـم محـمـودی، شغلـش کفـاشـی بـود، در گوشـه ای از بازار تهـران حجـره ی پینـه دوزی داشـت، جورَش بامـولا جور بود،می‌گفتندعلمای‌اهل معنـای آنـروزِ تهـران مـولا هـر شـب جمعـه سَـری به حجره‌اش می‌زنندواحوالش‌ رامی‌پرسنـد❤️ ✔️مستاجر بود، درآمدِ بخـور و نمیـری داشـت، صاحبخانـه جوابـش کرد، مهلت داد به او تـا ده روزبعدتخلیـه کنـدخانه را،کریم‌اما همان روزتصمیم گرفت خالی‌کندخـانه راتـا غصبی نباشد،پول چندانی‌هم‌نداشت برای اجـاره‌ی خانـه، ریـخـت اسـبـاب و اثـاثـیــه‌ اش را کـنـار خیابـان بـا عیال و بچه ها ایستاده بود کـنـار لـوازمـــش، مـــولا آمـدنـد سـراغـش، ســلام و احوالپـرسی، فرمودنـــد به‌ کــریــم پیـنــه دوز، کـریـم نـاراحـت نبـاش، اجـدادِ ما هم همگی طـعـم غـربـت را چـشـیــده انــد، کـریــم کــه با دیــدن رفیـقِ صمیـمـی اش خوشـحـال شـده بود بذلـه گوئـی اش گُـل کردو گفت :درست اسـت طـعــم غریـبــی را چشـیــده انـد اجــداد بـزرگـوارتــان، امــا طـعـــم مستـــاجــــری را کــه نچشیده‌اند آقاجان،مـولا تبسمی کـردنـد بــه کـریــم...☺️ ✔️یکـی از بـازاریـان معتمـد تهـران شـب خواب امـام زمـان ارواحنافداه را دید، فرمودنـد مولا در عالم رویا،حاجی فلانی فردا صبـح میـروی به این آدرس،فلان خانه را میخری و میـزنـی بنــام سیـد کـریـم ...🍃 ✔️ پیرمـردبـازاری صبح فردا رفت به آن نشانی در زد، گفـت بـه صاحـب خانـه، مـی‌خـواهــم خانـه ات را بخـرم،صاحبخانه این راکه شنید بغضــش تـرکـیــد، بـا گریـه گفـت بـه پیــرمـرد بـازاری،گـره ای افتـاده بـود در زندگـی ام کــه جز با فـروش این خانه باز نمی شد، دیشب تـا صبـح امـام زمانـم را صــدا میـزدم...✨️ ▫منبع: 📚بـرداشتـی آزاد از تشـرفات سیــد کریـم محـمـودی ملقـب بــه کـریـم پـیـــنـــه دوز
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۴ ) 💠 خانه خریدن امـام زمان بـرای مس
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۵ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔵 توصیــه امــام زمــان بــه خــوانــدن صحیفــه سجــادیــه 🌕 مــرحــوم مجــلسی(پــدر علامــه مجلــسی) مــی فــرمایــد: ➖«در اوایــل جــوانــی مــایــل بــودم نمــاز شــب بــخوانــم امــا نمــاز قــضا بــر عهــده ام بــود و بــه همــین دلیــل احتــیاط مــی کــردم و نمــی خــوانــدم... 🔹 یــک شـــب در خــواب و بــیداری بــودم کــه امــام زمــان را دیــدم. بــا شـــــــــوق ، نــزد او رفتــم و سئــوالاتــی کــردم کــه از جمــله آن، خــوانــدن نــماز شــب بــود. ➕ فــرمود: بــخوان! ➖عــرض کــردم: یــابــن رســول الــله، همــیشه دستــم بــه شــما نمــی رســد. کتــابی بــه مــن بــدهیــد کــه بــه آن عمــل کنــم. ➕فــرمــود: بــرو از آقــا محمــد تــاج، کتــاب بگیــر. گویــا در خــواب، او را مــی شــناختــم؛ رفتــم کتــاب را از او گــرفتــم. مشغــول خوانــدن بــودم و مــی گــریستــم کــه از خــواب بیــدار شــدم.... 🔹 بعــد از نمــازصبــح خــدمــت ایشــان رفتــم. مــاجرا را بــرایش نقــل کــردم. ✔️ فــرمــود: ان شــاءالــله بــه چیــزی کــه مــی خــواهــی مــی رســی. بعــد ناگهــان یــاد جــایی کــه امــام را در آن مــلاقــات کــرده بــودم، افــتادم و بــه کنــار مسجــد جــامــع رفتــم. در آنجــا آقــا حســن تــاج را دیــدم... 🔹 مـــرا بــه خــانــه اش بــرد و گفــت: هــر کتابــی را کــه مــی خواهــی بــردار. کتابــی را بــرداشتــم؛ ناگهــان دیــدم همــان کتابــی اســت کــه در خــواب دیــده بــودم؛ ✨صـــحـــیـــــفـــه ســـجـــادیـــــه.✨ بــه گــریــه افــتادم. بــرخاستــم و بیـــرون آمــدم. پــس شــروع نمــودم بــه تصحیــح و مقــابلــه و آمــوزش صحیفــه سجــادیــه بــه مــردم؛ و چنــان شــد کــه از بــرکــت ایــن کتــاب، بسیــاری از اهــل اصفهــان مستجــاب الدعــوه شــدنــد.»(۱) 🔹 مــرحــوم عــلامــه مجــلسی (نویسنـــده کتــاب بحــارالانــوار) مــی فــرمایــد: «پدرم چهــل ســال از عمــر خود را صــرف تــرویج صحیفــه کــرد و انتشــار ایــن کتــاب، توســط او بــاعــث شــد کــه اکنــون هیــچ خــانــه ای بــدون صحیــفه نبــاشــد. ایــن حــکایت بــزرگ مــرا بــر آن داشــت کــه بــر صحیــفه شــرح فارســی بنــویســم تــا عــوام و خــواص از آن بهــره منــد شــونــد.»(۲) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚 (۱) . امــام شنــاســی، ج ۱۵، ص ۴۹ 📚 (۲) . بحارالانوار، ج ۱۱۰ ، ص ۵۱
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۵ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔵 توصیــه ا
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۶ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰مرحوم شیخ محمد شریف رازی در جلد اول کتاب گنجینه دانشمندان می نویسد: 🔹علامه حاج سید محمد حسن میرجهانی طباطبایی،حکایت کرده اند که: « سید بحرالعلوم یمنی وجود حضرت ولی عصر علیه السلام را انکار می کرد و با علما و مراجع شیعه آن روز مکاتبه کرده و برای اثبات وجود حضرت برهان می خواست ولی هر دلیلی می آوردند وی قانع نمی شد و می گفت: من هم این کتب را دیده ام. ✨تا اینکه برای مرحوم آیت الله اصفهانی نامه نوشت و جواب قاطعی خواست. سید در جواب مرقوم فرمود: به نجف بیایید تا جواب شما رامشافهتاً بدهم. آن سید یمنی با چند نفر دیگر به نجف اشرف مشرف شدند سید یمنی عرض کردند من روی دعوت شما، آمدم، تا جوابی که وعده فرمودید بدهید. شب بعد منزل سید ابوالحسن رفتند.. ➕آسید ابوالحسن به نوکر خود،مشهدی حسین چراغدار فرمودند: به سید یمنی و فرزندش بگویید بیایند و ما تا درب منزل رفتیم به ما فرمودند: شما نیایید... تا روز بعد که سید ابراهیم یمنی، فرزند بحرالعلوم مزبور را ملاقات کردم و از جریان شب پرسیدم. ➕گفت: الحمدلله (بحمدالله) ما مستبصر و اثنی عشری شدیم. ➖گفتم: چطور؟ ➕گفت: آقای اصفهانی حضرت ولی عصر امام زمان علیه السلام را به پدرم نشان داد. ➖تفصیل آن را پرسیدم. ➕گفت: ما از منزل که بیرون آمدیم وارد وادی السلام شده و در وسط وادی جایی بود که آن را مقام مهدی علیه السلام می گفتند. وارد آن محیط شدیم. پس آقای اصفهانی خود از آب چاه آنجا،تجدید وضو کرد آنگاه چهار رکعت نماز در آن مقام خواندند..ناگاه دیدیم آن فضا روشن گردید، پس پدرم را طلبید. طولی نکشید که پدرم با گریه صیحه ای زد و بیهوش شد؛ نزدیک رفتم وقتی پدرم به هوش آمد گفت: حضرت ولی عصر حجه بن الحسن العسکری علیه السلام را مشافهتاً زیارت کردم. و با دیدنش مستبصر و شیعه اثنی عشری شدم. » ✨سید مزبور بعد از چند روز از نجف اشرف به یمن مراجعت نمود و چهار هزار نفر از مریدان یمنی خود را، شیعه اثنی عشری نمود ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈ ▫منبع: 📚ر.ک.اثبات وجود حضرت حجت(ع)
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۶ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰مرحوم شیخ
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۷ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 💠ذکــر اولیـــاء...! 🔅حضــرت ولیعصــر ارواحنــافــداه: «فَــلَأَنْــدُبَنَّــكَ صَبَــاحــاً وَ مَسَــاء»: جــد بــزرگــوار! بــر تــو صبــح و شــب گــریــه مــی کنــم!(۱) 🔰جنـاب شیــخ عبــدالکــریــم حــامــد(از شــاگــردان شیــخ رجبعــلی خیــاط) رحمــة اللــه علیهــما نقــل مــی‌ کنــد: ➖از جنــاب سیــد کریــم کفــاش کــه هــر هفتــه بــه ملاقــات مــولا توفیــق مــی‌ یافــت، پرسیــده شــد: ✨«چــه کــرده‌ ای کــه بــه چنیــن توفیقــی دســت یــافتــه‌ ای؟» ➕او در جــواب گفــت: «شبــی در خــواب بــودم جــدم پیامبــر ختمــی مــرتبــت صلــی الــله علیــه و آلــه و سلــم را در عالــم رویــا دیــدم. از ایشــان تقــاضــای ملــاقــات امــام عصــر علیــه الســلام را نمــودم.آن حضــرت فرمــود: ✔️«در طــول شبــانــه روز دو مــرتبــه بــرای فرزنــدم سیــدالشهــدا علیــه الســلام گریــه کــن!» 💫از خــواب بیــدار شــدم و ایــن برنامــه را بــه مــدت یــک ســال اجــرا نمــودم تــا بــه خــدمــت آن حضــرت نایــل آمــدم.(۲) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚(۱)زیارت ناحیه مقدسه. 📚(۲)سودای روی دوست، ص ۹۶
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۷ ) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 💠ذکــر اولیـــا
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۸) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰مــرحــوم محمــد عطــاری تبـریــزی رحمــة اللــه علیــه فــرمودنــد: ✨شیــخ(سیــد) کــریــم پــاره دوز(کفّــاش) مــرد کامــل عیّــار کــه شخــص شخیـص ولــی عصــر عجّــل الــله فــرجــه بــه در دُکــان مشــارالیــه تشریــف مــی آورنــد و آنهــائی کــه زمــان حیــات ایشــان را درک نمــوده انــد و فعــلا در قیــد حیــات مــی باشنــد و بــه خــود حقیــر، اشخــاص با(مــورد) اعتمـــاد گفتنــد کــه: 📿ذکــر دائمــی مـرحــوم مــبرور جنــاب شیــخ (ســید) کریــم پــاره دوز «صلــوات» بــوده بـه ایــن معــنی (بخــاطــر) او را «شیــخ کریــم صــلواتی» میگفتنــد.(۱) 🔰آیــت الــله مرتضــی تهــرانی رضــوان الــله علیــه فــرمــودنــد: 📿اولــياء خــدا در اواخــر عمــرشان كــه روح‌شــان بــه كــمال رسيــده بــود، بــه غيــر ايــن ذكــر[صــلوات] متــذكر نبودنــد، مــن يــادم هــست کــه گــاهی روزی ده‌هــزار، دوازده‌هــزار، چهــارده‌هــزار ذكــر صلــوات را مـی فرستــادنــد!(۲) 👌نکتــه: قاعــده معــروف: «أَلسِّنْخِیةُ عِلَّةُ الْإِنْضِمام»: دو شــیء، تــنها بــا ایــن شــرط می تواننــد بــا یکدیــگر پیوســتگی پیــدا و همــدیــگر را مــلاقــات کنــند کــه شبیــه هــم بــاشــند. ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚(۱)کشکول عطاری، ص ۱۵۰ 📚(۲)چشم‌هایت را باز کن!، ص ۱۶۸
منتظران گناه نمیکنند
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۸) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🔰مــرحــوم محمـ
. ❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۹) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ➖آقـایــی مـی‎گفــت: محضــر حضــرت عجــل‌الــله‌تعـالـی‌فـرجـه‌الشــریف مشــرّف شــدم، ولــی نمـی‎دانستــم اصــلاً محضــر چــه کســی هستــم! کمــی صحبـت کردیــم و بــا هــم حــرف زدیــم. بعــد از ایــن‎کــه دیــدارمـان تمـام شــد، یـک‎دفعـه بــه خــود آمـدم کـه ای وای کجـا بــودم؟! محضــر چـه کسـی بــودم؟! ایـن آقـا چــه کسـی بودنــد؟! امـا دیـدم دیــگر گــذشتــه اســت. ➖ایــن آقـا مـی‎گفــت کــه مــن ضمــن صحبــت‎هــایــم بــه ایشــان عــرض کــردم: ✨خیلــی میــل دارم یــک کــاری انجــام دهــم؛ یــک عملـی را انجــام دهــم کــه بدانـم مــورد توجـه حضــرت عجــل‌اللــه‌تعالــی‌فرجــه‌الشــریف اســت و بدانــم اگــر مــن آن کــار را انجــام دهــم، مــورد توجــه حضــرت مـی‎شــوم. کــار خوبــی باشــد و مــورد پسنـد حضــرت باشــد.مــدام ایـن‎ها را تکــرار کــردم. ➕حضــرت فرمــود: یکــی از آن کارهـایـی کــه خیلــی مــورد توجـه واقــع مــی‎شـود، 👌 ایــن اســت کــه بــه محــض ایــن‎کـه صــدای اذان بلنــد شـد، دعــای «اللَّـهُمَّ کُــن لِوَلِیَّــكَ...» را بخوانــی! [ایـن نقـل] خیلــی موافــق اعتبــار اســت! ▫منبع: 📚حضرت حجت علیه‌السلام، مجموعه بیانات آیت‌الله‌ بهجت رحمة‌الله‌علیه
منتظران گناه نمیکنند
. ❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۹) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ➖آقـایــی مـی‎گ
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۲۰) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 💠چـه عــذری بـرای شمـا خواهـد مانـد❓... 🔰 پـس از آنکـه علـی بـن ابراهیـم بـن مهزیــار اهـوازی بعـد از سالـها اشتیـاق، توفیــق زیــارت امــام زمــان علیــه الســلام نصیـبـش گردیــد؛ ➕ حضــرت صاحــب الزمــان عجــل اللــه تعالــی فرجــه الشـریــف بــه او فرمودنــد: 🔸 يَا أَبَا اَلْحَسَنِ، قَدْ كُنَّا نَتَوَقَّعُكَ لَيْلاً وَ نَهَاراً، فَمَا اَلَّذِي أَبْطَأَ بِكَ عَلَيْنَا؟ ✨ «ای ابـاالحســن! مـا شــب و روز در انتظــار تــو بودیــم! چــه چیــزی باعــث تأخیــر تــو در تشــرف بــه ســوی مــا شــد؟» ➖قُلْتُ: يَا سَيِّدِي، لَمْ أَجِدْ مَنْ يَدُلُّنِي إِلَى اَلْآنَ! 🔹عــرض کــردم: آقــای مـن! تاکنــون کســی را نیافتــه‌ بــودم کــه مــرا بــه نـزد شمــا راهنمــایی کنــد! ✨ حضــرت فرمودنـد: « کســی را نیافتــی کــه تــو را (بـه نـزد مـن) راهنمایـی کنــد؟! سپــس حضـرت انگشتشــان را روی زمیــن کشیدنـد و فرمودنـد: (ایـن چنیـن نیسـت)، شمــا اموالــی فراوان انباشتیــد و ضعفــای مؤمنیــن را بــه زحمــت افکندیــد و پیونــد رَحِمــی کــه در میــان خــود داشتیــد، قطــع کردیــد، دیگــر (و در ایـن صــورت)، چــه عــذری بــرای شمـا خواهـد 🔹 عــرض کــردم: توبـه! توبـه! (اقالـه در اینجـا بـه معنـی: خواهــش و تمنـا بــرای درگذشتـن از گنــاه ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚 دلائل الامامة، ص ۵۴۲ (ابتدای حدیث ص۵۳۹)
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔻 خیلی از تشرفات باید از یک فیلتری رد شود. باید نگاه، نگاه پخته و عمیقی به تشرفات باشد. 🔸 دراین کتاب‌های فارسی متأخرین متأسفانه در قضیه تشرفات مقداری بی‌مبالاتی و خلط شده است. از بعضی نواحی ظلم شده است ولی اصل تشرف غیر قابل انکار است؛ بوده و هست و خواهد بود. 🔹 در تشرفات ممکن است موردی از آن بوده باشد که شخص خدمت یکی از اصحاب حضرت رسیده باشد و فکر کند خدمت خود حضرت بقیت الله روحی له الفداء رسیده است. 🔸 تشخیص‌هایش خیلی سخت است. طبیعتاً باید مقرون به قرائن و شواهد متعدد باشد. همین‌طور فله‌ای و بی‌حساب و کتاب که پذیرفته نمی‌شود. این هم حساب و کتاب مهمی است. باید ملاحظه شود. 🔹 یک نفر مثلاً خواب دیده است [اما بصورت تشرف نقل می کند]. وقتی کسی نیست که همان‌وقت مچش را بگیرد یا ضرری مادی به او نمی‌خورد، در این زمینه یک چیزی می‌گوید و همین ظلم به اعتقادات است. 🔸 مگر مواردی که مؤیَّد به شواهد و قرائنی است که اطمینان بخش است و از نظر بزرگان پذیرفتنی است. علائم صدق در آن هست.
سلطان آسمان ها این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده که در پکن، با امام زمان (عج) دیدار کرده است. یولی چشم هایش را بست و به دیوار تکیه داد. شب از نیمه گذشته بود. حادثه دیروز ذهنش را مشغول کرده بود. به راننده ای فکر می کرد که به جای کلیسا او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود. «ایا راننده اشتباه کرده بود؟» این پرسشی بود که او به آن فکر می کرد. چرا؟ چرا آن راننده او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؟ از تخت پایین آمد و به طرف پنجره رفت. ستاره ها شهر را روشن کرده بودند؛ انگار زمین آن شب مهمان ستاره ها بود. به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت: «سلطان آسمان ها… کجایی؟» باز به یاد حادثه دیروز افتاد. به یاد حرکت های موزون زنانی افتاد که در مسجد بودند. او کنار یکی از خانم ها نشست و کوشید بفهمد آن زن، زیر لب چه می خواند و به چه زبانی حرف می زند و بعد، از آن خانم پرسیده بود: «چه حرکت های قشنگی! شما چه کار می کردید؟» ـ نماز می خواندیم. ـ چرا؟ ـ برای این که با خدای مان حرف بزنیم. یولی در دلش گفته بود: سلطان آسمان ها… و بعد به یاد دوستش شین افتاده بود که در کلیسا منتظرش بود. پنجره را باز کرد. دوست داشت از خواب گاه بیرون برود و روی برف ها غلت بزند. دوست داشت حادثه ای را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود، برای کسی تعریف کند، ولی هم اتاقی او پیرزنی اَخمو بود. او استاد ریاضی بود. دستش را از پنجره بیرون برد. دانه های برف آرام آرام روی دستانش می نشستند. یادش آمد چند ماه پیش که با دوستش، شین به کنار دریا سفر کرده بود، در بین راه تصمیم گرفتند شب را در خانه ای استراحت کنند. صاحب خانه زنی مهربان بود که تازه مسلمان شده بود. یولی روی تاقچه یکی از اتاق ها کتابی دید. صاحب خانه به او گفت که این کتاب، قرآن است و یولی از پیرزن خواست که درباره اسلام توضیح بدهد. او شب را با آن کتاب که به زبان چینی ترجمه شده بود، به صبح رساند و صبح موقع خداحافظی، صاحب خانه کتاب را به او هدیه داد و سفارش کرد که برای اطلاعات بیش تر به سفارت ایران برود. از تخت پایین آمد. به طرف چمدانش رفت و آن را باز کرد. کتاب جلوی چشمش بود. در این چند ماه، گاهی که فرصت پیدا می کرد، قرآن می خواند. قرآن را برداشت و به طرف پنجره رفت. به آسمان نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زد: «خدایا از تو نشانه ای می خواهم تا باورت کنم.» قرآن را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست و آرام کتاب را باز کرد. جمله اول را خواند: «اقم الصلوه الذکری… .» «برای یاد من، نماز بخوان.» باز به یاد حادثه دیروز افتاد و کسانی که پارچه های سفید آن ها را پوشانده بود. با آن حرکت های موزون چه قدر زیبا به نظر می رسیدند. به اطرافش نگاه کرد؛ چشمش به ملافه روی تخت افتاد. آن را برداشت و خود را پوشاند. روی تخت ایستاد. آسمان هنوز می بارید. یولی خم شد، سپس نشست و سرش را به تخت چسباند و گفت: «خدایا کمکم کن.» دوباره ایستاد و خم شد. لبخندی زد. صدایی از فنرهای تخت برخاست. پیرزن هم اتاقی او چشمانش را باز کرد. روبه روی خود شبحی سفیدرنگ دید. جیغ کشید. یولی برگشت و به آرامی به او نگاه کرد. پیرزن گفت: «دی… دیوانه! چه می کنی؟!» کتاب ها را روی میز گذاشت تا مسئول کتاب خانه آن ها را بگیرد. میان قفسه های کتاب چرخی زد. او تقریباً تمام کتاب هایی را که به زبان چینی ترجمه شده بود و در کتاب خانه سفارت ایران وجود داشت، خوانده بود. دوست داشت در زمینه دین خود، کتاب های بیش تری بخواند تا بتواند دوستان خود را قانع کند. می خواست بیش تر بداند. احساس می کرد که هر چه بیش تر می گذرد، تشنه تر می شود، ولی در کشور خود بیش تر از این نمی توانست با اسلام آشنا شود. فکری به خاطرش رسید. لبخند زد. از مردی که پشت میز نشسته بود، تشکر کرد. از در سفارت که بیرون آمد، سوز سردی به صورتش خورد. روسری اش را محکم گره زد و دوید. آدم ها بی تفاوت از کنارش می گذشتند. قدم هایش سست شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا! می دانم که تو هستی و مرا می بینی، نشانه های بیش تری نشانم بده.» مرد بلیت را روی میز گذاشت. یولی آن را برداشت و تشکر کرد. بلیت را در جیب پالتویش گذاشت و در را باز کرد. هوا سرد بود. دستانش را در جیب پالتویش پنهان کرد. به یاد دوستانش افتاد. در این یک سال، همه او را از خود رانده بودند. دلش برای دوستانش می سوخت. دوست داشت آن ها هم از سرگردانی نجات پیدا کنند. هر وقت با یکی از آن ها صحبت می کرد او را مسخره می کردند. حتی شین هم رابطه اش را با او قطع کرده بود. به یاد رییس دانش گاه افتاد که به او گفته بود: «اگر پشیمان شوی، دیگر راهی برای بازگشت نداری. تو می توانستی اینده درخشانی در کشورت داشته باشی.» قلبش لرزید. پاهایش سست شد. نمی دانست به کجا می رود. تنها یک روز فرصت داشت که از تصمیم خود برگردد. نفس هایش