eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
5.1هزار ویدیو
350 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear ورز کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 نوزدهم دی سرآغازی برای انقلاب 🔹 ما تكليف داريم آقا! اين‏طور نيست كه حالا كه ما منتظر ظهور امام زمان- سلام اللَّه عليه- هستيم پس ديگر بنشينيم تو خانه هايمان، تسبيح را دست بگيريم و بگوييم «عَجّلْ عَلى‏ فَرَجِهِ» عجّل، با كار شما بايد تعجيل بشود، شما بايد زمينه را فراهم كنيد براى آمدن او. 📚 امام خمینی ؛ صحيفه امام، ج‏ ۱۸ ص ۲۷۰ 🔺 هر انقلابی نیازمند زمینه‎سازی‌های خاص خود است که باید متناسب با ماهیت آن انقلاب باشد. مردم مجاهد ایران اسلامی به پشتوانه فرهنگ شیعی توانستند زمینه های انقلاب اسلامی را فراهم کنند. 🔺19 دی ماه یکی از روزهای سرشار از حماسه ای بود که با حماسه آفرینی مردم قم ، نقش پررنگی در شکل گیری انقلاب اسلامی در این منطقه را فراهم نمود. 🔺اما نباید فراموش کرد که افق نگاه انقلاب اسلامی، رسیدن و رساندن جوامع بشری به ساحل زیبای ظهور امام عصر عجل الله تعالی فرجه است. 🔺همان طور که مردم ایران در فراهم نمودن زمینه‌های انقلاب اسلامی نقشی محوری داشتند؛ در فراهم نمودن زمینه های انقلاب جهانی امام عصر نیز باید نقشی محوری داشته باشند.
🔰امام صادق علیه السلام: ✍إنَّ الْعَبْدَ إِذَا كَثُرَتْ ذُنُوبُهُ وَ لَمْ يَكُنْ عِنْدَهُ مِنَ الْعَمَلِ مَا يُكَفِّرُهَا اِبْتَلاَهُ بِالْحُزْنِ لِيُكَفِّرَهَا. 🔴به راستى كه چون گناه بنده بسيار گردد و عمل نیکی نداشته باشد كه آنها را جبران كند، خداوند او را به غمی گرفتار سازد تا كفاره گناهانش بشود. 📚 اصول کافی،ج۲،ص ۴۴۴.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 چیزی نگفتم و در سکوت بهش چشم دوختم که با ولع و بدون توجه به نگاه خیره ی من بیسکوئیت و چایی می خورد. ته مونده ی چایی دومش رو هم خورد و خیلی جدی گفت :جور ی به آدم نگاه میکنین که آدم نمی تونه هیچ چیز بخوره. با ابروهای بالا پرید ه به ظرف خالی از بیسکوئیت نگاه کردم و با لبخند گوشه ی لبم و با اشاره به ظرف خا لی گفتم: حالا خوبه که نتونستی بخور ی و تهش رو در آوردی ؟ _اولا اینکه من به تنهایی همه اش رو نخوردم و شما هم یه چندتایی ازش برداشتی، ثانیا! این نصف صبحانه ای که من هر روز می خورم هم نشده. _ اگه می خوا ی یه چندتایی تو ی جعبه اش مونده، برات بیارم. _نه دیگه راضی به زحمت نیستم تا برسم خونه مامانم ناهار رو آماده کرده. آرام با گفتن این حرف از جاش برخاست و ادامه داد : تا من برای رفتن آماده میشم، شما اگه خجالت کشیدین جلوی من چیزی بخورین اون چند تا دونه بیسکوئیت باقی مونده رو بخورین و یه دستی هم به سر و ر وی میز بکشین. به جا ی اینکه ازش عصبی بشم با تعجب به خارج شدنش از آشپزخونه نگاه کردم و لبخند رو ی لبم جا خوش کرد. باورم نمی شد این آرام باشه که اینجو ری رفتار می کنه، او باز هم من رو با رفتارش شوکه کرده بود. دخترای دور و بر من همیشه با ناز و ادا و اطوار چیزی می خوردن و اونقدر ی هم نمی خوردن که به معده شون برسه ولی آرام خودش بود بدون ذر ه ای ناز و ادا و متفاوت از همیشه! لیوان ها ی کثیف رو تو ی سینک ظرفشوی ی گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم و دست به سینه به آرام که جلوی آینه ی قدی چادرش رو ر وی سرش مرتب می کرد نگاه کردم. کیفش رو ر وی دوشش انداخت با برگشتنش و دید ن من گفت: شما هم دیشب چادر پوشیدین؟ از حرفش جا خوردم و با اخم پر سیدم: چطور؟! _آخه چادرم بوی عطر شما رو میده! باز هم نگاهم متعجب شد و لبخند به لب در حالی که به سمت در می رفتم گفتم : د یشب داخل ما شین سرد بود و من هم بهت افتخار دادم و چادرت رو روم انداختم . _یادمه قبلا یه جور ی در مورد چادرم حرف می زدین که انگار نجس ترین چیز تو ی دنیاست! _آدم وقتی سردش بشه بد تر از چادر رو هم روش میندازه! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پوزخندی گوشه ی لبش نشست و جلوتر از من از خونه خارج شد. لحظه ا ی رو منتظر بالا اومدن آسانسور وایستادیم و قبل اینکه آسانسور برسه رو به او که روبه روم وایستاد ه بود گفتم : آدم با مانتو هم پو شیده است! من دلیل پو شیدن چادر دست و پا گیرت رو نمی فهمم! آسانسور که حالا ر سیده بود و من درش رو باز کرده بودم وایستاد و بعد قرار گرفتن من روبه روش و داخل آسانسور در جواب حرفم گفت : چادرم دست و پا گیر است!...... دست و پای بی بند و باری ام را می بندد! از جواب زیبا و شاعرانه اش ابروهام بالا پرید و با لبخند به او که سرش رو پایین انداخته و نزدیکم وایستاده بود نگاه کردم. این نزدیکی برام خوشایند بود و دلم نمی خواست لحظه ای ازش چشم بردارم ولی او کلافه سرش رو بالا گرفت و گفت: می گم! بد نیست یه مقدار به چشماتون استراحت بدین و به یه نقطه زل نزنین ها! به چشماش خیر ه شدم و گفتم: چشمای من با زل زدن به چشمای تو استراحت می کنن!. _چه بد! پس وقتی من نباشم استراحت نمی کنن! _تو قرار نیست نبا شی! تو همیشه هستی و چشمای من هم برای همیشه در حال استراحت به سر میبرن! با متوقف شدن آسانسور تو ی پارکینگ و باز شدن درش جوابی نداد و زودتر از من از آسانسور خارج شد و من باز با خودم فکر کردم داره ازم فرار می کنه! در ما شین رو که نز دیک آسانسور پارک شده بود با ریمو ت باز کردم و توی ما شین نشستیم. به محض نشستنم پشت رل هندزفری ر و توی گوشم گذاشتم و شماره ی شرکت رو گرفتم و به نا زی گفتم که دیرتر به شرکت می رم و ازش خواستم قرار ملاقاتم با مهند س بخش فنی رو برای فردا بزاره. بعد قطع کردن تماس هندزفری رو از گوشم در آوردم و باز هم همون آهنگ غمگین همیشگی رو پلی کردم. آرام ساکت بود و از شیشه ی کنارش به بیرون نگاه می کرد. صدای آهنگ رو کم کردم و پر سیدم : هنوز هم نمی خو ا ی بگی این پسره کیه ؟ بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیر ه جواب داد:پسر آقای زند! از چیز ی که می شنید م متعجب شدم و با تعجب گفتم : همین آقای زند خودمون؟ _آره. _بهش نمیاد همچین پسر ی داشته باشه. _اتفاقا خیلی هم بهش میاد! _چطور؟ مگه چیزی ازش دیدی. _نه!
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _پس ..... _بعضی آدما رو میشه توی یه نگاه حدسشون زد. _پس آدم شناس هم هستی؟! _اگه بودم که الان مثل هر روز توی شرکت و پشت میز کارم نشسته بودم! _به این پسره نمی خورد خیلی عاشق پیشه باشه. _اسمش سروشه! این شازده از اوناییه که طاقت نه شنید ن رو نداره و فکر می کنه همه چی، باید بی چون و چرا مال او باشه. یه جورایی هم به نظر می رسه از نظر روانی مشکل داشته باشه! _چطور؟ _به نظرم جو ریه که از اذیت کردن آدما لذت می بره! _مگه اذیتت می کنه؟ _قبلا بیشتر اذیت م ی کرد و لی این اواخر اصلا ندیدم ش تا اینکه دیشب سر و کله اش پیدا شد . _ لطفا اگه بازم دیدیش و خواست اذیتت کنه بهم خبر بده. چیزی نگفت و من ما شین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و بدون اینکه از روبروم چشم بردارم، گفتم : امروز نمی خواد بیای شرکت..... برات مرخصی رد می کنم. به طرفش چرخیدم و ادامه دادم: شبا هم تا دیر وقت بیرون نمون، اصلا تا یه مدت شبا بیرون نرو! این دفعه معلوم نیست قبل انجام کارش من رو هم در جریان بزاره! _چشم! وَ خیلی ممنون! من این لطفتون رو فراموش نمی کنم. دستش رو برا ی باز کردن در رو ی دست گیر ه گذاشت و من که دلم نمی خواست این لحظه به همین زود ی تموم بشه دست به سینه به پشت ی صندلی تکیه دادم و گفتم :ولی تو هنوز از من معذرت خواه ی نکر دی! با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: معذرت خواهی برا ی چی؟! _برای اینکه بهم تهمت ز دی و گفتی من به تو دارو خوروندم و سرم غر ز دی! نگاه متعجبش طلبکارانه شد و جواب داد : مثل اینکه یادتون رفته! این شما بودین که منو با آقای زند روبه رو کردین و من رو توی این مخمصه انداختین! _من تو رو با زند آشنا کردم!؟ _بله شما!..... یادتون نیست مجبورم کردین موقع بستن قرارداد ازتون پذیرایی کنم؟! _پس آدم شناس هم هستی؟! _اگه بودم که الان مثل هر روز توی شرکت و پشت میز کارم نشسته بودم! _به این پسره نمی خورد خیلی عاشق پیشه باشه. _اسمش سروشه! این شازده از اوناییه که طاقت نه شنید ن رو نداره و فکر می کنه همه چی، باید بی چون و چرا مال او باشه. یه جورایی هم به نظر می رسه از نظر روانی مشکل داشته باشه! _چطور؟ _به نظرم جو ریه که از اذیت کردن آدما لذت می بره! _مگه اذیتت می کنه؟ _قبلا بیشتر اذیت م ی کرد و لی این اواخر اصلا ندیدم ش تا اینکه دیشب سر و کله اش پیدا شد . _ لطفا اگه بازم دیدیش و خواست اذیتت کنه بهم خبر بده. چیزی نگفت و من ما شین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و بدون اینکه از روبروم چشم بردارم، گفتم : امروز نمی خواد بیای شرکت..... برات مرخصی رد می کنم. به طرفش چرخیدم و ادامه دادم: شبا هم تا دیر وقت بیرون نمون، اصلا تا یه مدت شبا بیرون نرو! این دفعه معلوم نیست قبل انجام کارش من رو هم در جریان بزاره! _چشم! وَ خیلی ممنون! من این لطفتون رو فراموش نمی کنم. دستش رو برا ی باز کردن در رو ی دست گیر ه گذاشت و من که دلم نمی خواست این لحظه به همین زود ی تموم بشه دست به سینه به پشت ی صندلی تکیه دادم و گفتم :ولی تو هنوز از من معذرت خواه ی نکر دی! با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: معذرت خواهی برا ی چی؟! _برای اینکه بهم تهمت ز دی و گفتی من به تو دارو خوروندم و سرم غر ز دی! نگاه متعجبش طلبکارانه شد و جواب داد : مثل اینکه یادتون رفته! این شما بودین که منو با آقای زند روبه رو کردین و من رو توی این مخمصه انداختین! _من تو رو با زند آشنا کردم!؟ _بله شما!..... یادتون نیست مجبورم کردین موقع بستن قرارداد ازتون پذیرایی کنم؟!
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _خب این چه ربطی به پسرش داره؟! _این آقا همون موقع من رو برای پسر سادیسمیش مناسب می بینه و دو هفته بعدش میان خاستگاری که خب به قول خودشون برای اولین بار تو ی عمرشون جواب رد میشنون و بهشون بر می خوره! حالا متوجه شدین که شما مسبب همه چیز ین؟! _من از کجا می دونستم که زند برای پسرش دنبال زن می گرده؟ بعدشم! برا ی تو که بد نشد یه خواستگار پولدار و خوش تیپ پیدا کردی! هر کس دیگ ه ای که جای تو بود خیلی زود بهش جواب میداد من نمی دونم تو چرا بهش جواب ندا دی؟! _شما خیلی چیزا رو نمی دو نی! مشکل شما پولدارا اینه که فکر میکنین چون پول دارین دیگه همه چیز دارین حتی...... _حتی چی؟! به جا ی جواب دادن با حرص به روبه روش خیره شد و بعد چند ثانیه سکوت گفت : ا ین شمایین که باید ازم معذرت خواهی کنین البته اگه عذر خواهی یاد گرفته باشین! قهقهه ای از سر حرص سر دادم و بر ای اینکه بیشتر حرص میخوری... خنده دار. میشی. از حرفم عصبی و حر صی تر از ما شین پیاد ه شد و در ما شین رو محکم به هم زد. برای اولین بار منتظر موندم تا دختر ی که از ما شینم پیاد ه شده وارد خونه بشه و وقتی مطمعن شدم که به خونه رفته پام رو ر وی گاز گذاشتم و به سمت خونه روندم. وقتی از خواب بیدار شدم که فضای اتاق کاملا تاریک شده بود و مرسانا با یه چیز ی به در اتاق می کوبید و صدام می زد. به ساعت توی دستم که ساعت ۵ رو نشون می داد نگاه کردم و خوابآلود رو ی تخت نشستم و وقتی دیدم مرسانا ول کن نیست و قصد نداره دست از سر در بیچاره بر داره به سمت در رفتم و با باز کردن در مرسانا رو بغل کردم و ر وی یک دستم و تو ی هوا معلق نگهش داشتم. همانطور که مرسانا رو بالا نگه داشته بودم و او جیغ و داد می کرد از پله ها پایین رفتم و ر وی مبل وسط حال و روبه روی بابا نشستم و بهش سلام کردم. رو به بابا که با لبخند بهمون نگاه می کرد با صدای آروم پر سیدم : آیدا باز هم قهر کرده ؟ بابا با لحن خودم جواب داد: استثنائا این دفعه رو نه! مثل اینکه مادرت قضیه ی عاشقی تو رو براش تعریف کرده و او هم اومده تا...... با قرار گرفتن مامان و آیدا کنارمون بابا حرفش رو نیمه تموم رها کرد که مامان گفت :معلوم هست شما دوتا چی با هم پچ پچ می کنین ؟ بابا: حرفای مردونه و شخصی بود. رو به آید ا که بهم سلام کرده بود گفتم:سلام آیدا خانوم باز هم سعید رفت ماموریت؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 آیدا پشت چشمی نازک کرد و گفت :نه خیر سعید خونه اس، من هم دیگه کم کم باید برم خونه. _خب چرا اومد ی که انقدر زود بری؟ _اومدم تا از زبون خودت بشنوم که کشته، مرد ه ی یه دختر عقب افتاده شدی. _خب شدم! که چی؟! ُبا املی ازدواج کنی که حتی بلد نیست یه رژ لب رو ت وی دست بگیره و این همه از ما پایین تره!؟ _اتفاقا به همین خاطر که بلد نیست رژ توی دست بگیر ه و برای غر یبه ها آرایش کنه می خوامش! _اصلا فکر نمی کردم انقدر بد سلیقه با شی و بین این همه دختر شیک پوش به یه دختر چادر ی دل ببندی! _ شیک پو شی، خوشبختی نمیاره. _کی گفته که نمیاره! یعنی تو دلت نمی خواد زنت آرایش کنه و به خودش برسه. نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم: آیدا! فکر نکنم کسی توی دنیا باشه که از تو بیشتر به خودش برسه و خرج رخت و لباس و لوازم آرایشی و چی و چی بکنه، ولی آیا تو خوشبختی ؟ نگاهم رو از چشمای متعجب و حرصیش گرفتم و ادامه دادم: من که این طور فکر نمی کنم! پس دخترا ی شیک پوش و به قول شما به روز دور و بر من هم نمی تونن من رو خوشبخت کنن! آیدا که از جوابم حرصی شده بود گفت : به هر حال من که روم نمیشه بهش بگم زن داداش و به دوستام و فک و فامیل سعید نشونش بدم بنابراین بین خواهرت و این دختره باید یکی رو انتخاب کنی. _باشه !هر جور که تو راحتی. مامان رو به من غرید:آراد هیچ معلوم هست چی می گی ؟ آیدا رو به مامان گفت: ولش کن مامان لیاقتش همین دختره ی... وسط حرفش پرید م و گفتم : آیدا دیگه دار ی بهم توهین میکنی! گفتم که دوست نداری نه به من بگو داداش و نه به او بگو زن داداش. ایدا،با عصبانیت مرسانا که ر وی زمین نشسته بود و با خودش بازی می کرد رو بغل کرد و گفت : مطمئن با ش که نمی گم. آیدا با گفتن این حرف به سمت در پا تند کرد و مامان هم در حالی که صداش می زد و برای ا ینکه نذاره با ناراحت ی بره به دنبالش روانه شد . بابا که تا اون لحظه در سکوت ما رو تماشا می کرد بهم خیره شد و گفت : فکر نمی کنی یه مقدار تند رفتی؟! _آیدا
هنوز یا د نگرفتی تا کسی رو ندیده قضاوتش نکنه.
و لی ترجیح می دادم چیزی نپرسم و در سکوت تماشاشون کنم. آرام که با دید ن مامان به کلی یاد
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _بهش حق بده با کسی که با خودش فرق داره مخالف باشه و راحت قبولش نکنه. جوابی برا ی دادن نداشتم و با تکیه دادن سرم به پشت ی مبل و بستن چشمم، در سکوت به آرام و درستی یا نا درستی انتخابم فکر کردم. چند وقتی بحث و غر زدنای مامان و حرف آرام توی خونه ادامه داشت تا اینکه یه روز که توی شرکت بودم بابا بهم زنگ زد و گفت مامان راضی شده که به شرکت بیا د و آرام رو ببینه. پرهام که روی مبل نشسته و حواسش به من بود با قطع شدن تماس گفت : چیه یه دفعه گل از گُُُلت شکفت؟! لبخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم : مامانم امروز برای د یدن آرام میاد و این یعنی اینکه تسلیم خواسته ی من شده. اخمای پرهام توی هم رفت و گفت : از کجا معلوم شاید د ید ش و مخالفتش شدیدتر شد . با این حرف پرهام یهو ته دلم خالی و لبخند رو ی لبم محو شد . ولی اخم رو ی چهره ی پرهام جاش رو به لبخند ی گوشه ی لبش داد و من احساس کردم یهو و بی دلیل خوشحال شده! چک امضاء شده رو به دست پرهام دادم و ازش پر سیدم: کارت هدیه ای که خواستم چی شد؟ چک رو از دستم گرفت و گفت :تا روز پنجشنبه آماده می شه. چیزی نگفتم که پرهام با لب خندون از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا وقتی مامان به شرکت بیاد هزار جور فکر و خیا ل کردم و برای اولین بار از ته دل از خدا چیزی رو خواستم اینکه مهر آرام تو ی دل مامان بشینه! به آرام در مورد اومدن مامان چیزی نگفته بودم، دلم می خواست آرام مثل همیشه خودش باشه و از طرفی میخواستم اول مامان راضی بشه و بعد با آرام در مورد خواسته ام حرف بزنم و نظرش رو بدونم. اما به نا زی گفته بودم که مامان میا د و ازش خواسته بودم وقت ی مامان به اتاق من اومد چند دقیقه بعدش آرام رو صدا بزنه. به مانیتور کامپیوتر برا ی هزارمین بار نگاه کردم و با دید ن مامان که با همراه ناز ی به سمت اتاق میومد نفس عمیقی کشید م و صاف سر جام نشستم. با ورود مامان به اتاق به احترامش وایستادم و بهش سلام کردم. مامان بدون اینکه جواب سلامم رو بده و با چهر ه ی عبوس و در هم و با لحن طلبکارانه ای گفت: فکر نکن راضی شدم که اومدم، من فقط اومدم که بابات دست از سرم برداره و انقدر بهم نگه که بیا م و ببینمش. از مامان خواهش کردم ر وی مبل بشینه و رو به نا زی که توی چارچوب در نیمه باز وا یستاده بود گفتم:لطفا برا ی مامان قهوه بیار. مامان با عصبانیت گفت : من به قهوه نیاز ندارم بهش بگو زودتر بیاد ببینمش و برم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خواستم به نازی بگم که آرام رو صدا بزنه ولی او با کسی که پشت در بود حرف می زد و بهش گفت : مهمون دارن ولی تو می تونی بر ی تو! نازی با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و آرام بدون اینکه کسی بهش گفته باشه به اتاقم بیا د وارد اتاق شد و رو به من سلام کرد. مامان که تا اون لحظه با اخم به روبه روش خیر ه بود با شنیدن صدای آرام به سمت در نگاه کرد و با آرا م چشم تو ی چشم شد . چهره ی آرام از دیدن مامان متعجب شد و با ذوق رو بهش گفت: _خاله ثریا؟! مامان از جاش برخاست و در حالی که به سمت آرام می رفت گفت: آرام خودتی؟! تو اینجا چیکار می کنی؟ با ر سیدنشون بهم با هم دست دادن و مامان آرام رو بغل کرد و گفت: باورم نمی شه دوباره تو رو می بینم! من که از چیز ی که می دید م شوکه شده بودم و با چشمای از حدقه بیرو ن زده نگاهشون می کردم که مامان دست آرام رو گرفت و کنار خودش و روی مبل نشوندش . آرام که هنوز دستش تو ی دستای مامان بود به چهر ه ی مامان خیر ه شد و در جواب مامان گفت : من اینجا کار م ی کنم ولی شما چرا اومدین اینجا؟! مامان با اشاره به من گفت :من اومدم یه سر به پسرم بزنم! آرام با تعجب به من نگاه کرد و بدون ا ینکه چشم ازم برداره گفت : شما که انتظار ندارین باور کنم آقا ی جاوید پسرتونه! مامان _چرا عزیزم؟! آرا م :آخه اصلا بهتون نمیاد پسری به این سن و سال داشته با شین من گفتم نهایتا بچه تون 8 1سالش باشه. مامان:نظر لطفته عزیزم. مامان روبه من که دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم و با لبخند و تعجب بهشون نگاه می کردم ادامه داد :آراد نمیخوای برامون قهوه سفارش بدی؟! با این حرف مامان از شوک در اومدم و با گذاشتن گو شی رو ی گوشم از مش باقر خواستم برامون قهوه بیاره. مامان از آرام احوال مادرش رو پرسید و این بر ای من جالب بود که مامان نه تنها آرام که مادرش رو هم می شناخت و من کنجکاو شده بودم که بدونم از کجا همو م
ش رفته بود بر ای چی به اتاق من اومده مدتی رو با مامان خوش و بش کرد و با هم قهوه خوردن، تا اینکه از مامان خداحافظی کرد و همراه با بدرقه ی مامان از اتاق خارج شد. مامان که بر ای رفتن آرام ر وی پاش وایستاده بود با بسته شدن در به سمت من برگشت و گفت : آراد نمی خوا ی بگی که این دختره..... 💕 ... 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 ناگهان مثل اینکه چیزی یاد ش اومده باشه حرفش رو نیمه تموم رها کرد و با تعجب ادامه داد: آراد! گفتی اسم دختره چی بود؟! به جا ی جواب دادن لبخند زدم و به مامان خیره شدم که خودش دوباره پر سید: تو که نمی خوا ی بگی این همون دختریه که تو..... _چرا اتفاقا این دختر همو نیه که چند وقتیه دنیا م رو رنگی کرد ه . مامان متفکرانه ر وی مبل نشست و من که دیگه نمی تونستم ر وی کنجکاویم سرپوش بزارم ازش پر سیدم:حالا شما نمی خو ای بگی او رو از کجا می شنا سی؟ مامان بعد مد تی سکوت که به نظر می ر سید تو ی فکر باشه جواب داد: توی دبیرستا ن با مادرش همکلاسی و دوست بودم ولی بعد کنکور و دانشگاه رابط هامون با هم کم رنگ شد و دیگه ندیدمش تا اینکه چند سال بعد اتفاقی وقتی تو رو برا ی بازی به پارک بردم هم دیگه رو دیدیم، و اونجا بود که دوتامون متوجه شدیم هر دو توی یه محل زندگی می کنیم و از هم بی خبریم و دوباره دوستی و رفت و آمدمون شروع شد که خب خیلی هم طول نکشید که بابات خونه خرید و ما از اون محل رفتیم. بعد یه مدت که تو ی خونه ی جدید ساکن شدیم برای دیدنش رفتم ولی اونا هم از اونجا رفته بودن و ما دیگه هم دیگه رو ندیدیم. یادمه اون موقع یه پسر داشت که از تو دو سالی بزرگتر بود و بچه ی دومش رو هم باردار بود ولی اون بچه آرام نبود چون آرام سنش خیلی کمتر از این حرفاست. _خب شما آرام رو که ندیدین..... مامان نذاشت سوالم تموم بشه و با لبخند گفت: چند وقت پیش خیلی اتفا قی تو ی بیمارستانی دیدمش که خانم بزرگ(مادر بزرگم و مامان بابا) توش بستری بود. من برا ی انجام کارهای ترخیصش به حسابداری رفته بودم که باز هم فشارم بالا و سرم گیج رفت و دختری که کنارم وایستاد ه بود وقتی حال بدم رو دید دستم رو گرفت و کمکم کرد تا ر وی صندلی بشینم. به دختره گفتم که فشارم بالا رفته و ازش خواستم قرصم رو بهم بده که قرص رو بهم داد و کنارم نشست تا اینکه حالم بهتر شد و تونستم درست و حسابی ببینمش. به محض اینکه دیدمش یاد مادرش توی ذهنم زنده شد و خواستم بهش بگم شبیه دوست دوران دبیرستانمه که مادرش اومد و ازش پر سید چرا کارش انقدر طول کشیده. وقتی چشمم بهش افتاد با شک و تردید اسمش رو صدا زدم که متوجه ام شد و او هم منو شناخت. هیچی دیگه من و هَُُما همو بغل کردیم وکنار هم نشستیم و از هر دری حرف زدیم و آرام هم کارای ترخیص خانم بزرگ رو انجام داد. هما هم مثل آرام به من گفت جوون موندم ولی هما خیلی تغییر کرده بود. وقت ی ازش پر سیدم چر ا توی بیمارستانه گفت یک ساله خونه اش بیمارستان شده و همون پسر ی که موقع جداشدنمون باردار بوده توی تصادف فلج شده و لی اونروز خوشحال بود و می گفت بعد یک سال خوب شده. آرام می گفت مادرش تو ی ا ین یک سال به خاطر داداشش خیلی اذیت شده وبه قول خودش یک سال به انداز ه ی ده سال پیر شده .
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 رو ی مبل و روبه روی مامان نشستم و گفتم :پس اینکه می گن دنیا کوچیکه راسته! خب حالا نظرتون در موردش چیه ؟ _نمی دونم چی بگم! حتما خودت هم فهمید ی دنیا ی آرام با تو خیلی متفاوته و هر کسی هم میتونه این رو از ظاهر متفاوتتون بفهمه ولی آراد تو مطمئنی که این احساس تو عشقه و هوس نیست؟! _مامان جان من دو ماهه دارم ر وی خواسته ام فکر می کنم و اطمینان کامل به انتخابم دارم! شما فقط نظرت رو بگو ؟! مامان لحظه ای رو توی فکر فرو رفت و گفت : من که از خدامه که آرام عروسم بشه و لی.... لبخند گند ه ای ر وی لبم نشست و با خوشحالی گفتم : دیگه ولی و اما نداره و آرام عروست می شه. مامان ابروهاش رو تو ی هم کشید و با لبخند گفت : یه وقت یه ذره خجالت نکشی ها! به شوخی دستم رو به حالت پاک کردن عرق پیشونی به پیشونیم کشید م و سرم رو پایین انداختم و مامان به حالت تذکرانه ا ی گفت: آراد خوب فکرات رو بکن، ازدواج چیزی نیست که اگه بعد یه مدت دلت رو زد بتونی زنت رو رها کنی و بری سراغ دیگ ری. این رو می گم چون می شناسمت و میدونم تنوع طلبی و دلم نمی خواد فردا به خاطر هوس زودگذر تو تحقیر بشم پس هر وقت در مورد احساست مطمئن شدی که چیزی جز عشق نیست بهم بگو تا قرار خاستگاری رو بزاریم. چیزی نگفتم و مامان درحا لی که کیفش رو به دست گرفته بود و برای رفتن آماده می شد گفت : راستی آرام چیز ی در مورد عشق و علاقه ات می دونه؟! _یه چیزای ی غیر مستقیم از دهنم پرید ه و بهش گفتم و لی هنوز باهاش حرف نزدم چون می خواستم اول نظر شما رو بدونم. _پس سعی کن بفهمی که او هم حسی نسبت به تو داره یا نه. چیزی نگفتم و بر ای بدرقه ی مامان که جلوتر از من به سمت در رفت رو ی پام وا یستادم و به همراهش از اتاق خارج شدم. با خارج شدنمون از اتاق مامان چند قدم به سمت در ورو دی شرکت برداشت ولی ناگهان به سمتم برگشت و گفت :می خوام یه بار دیگه ببینمش. خواستم به نازی که برا ی بدرقه ی مامان جل وی میز منشی وایستاده بود بگم آرام رو صدا بزنه که مامان گفت: کدوم اتاق کارشه؟ به اتاق حسابداری اشاره کردم که مامان به اون سمت رفت ومن هم به دنبالش رفتم و بعد در زدن در اتاق رو باز کردم آرام که طبق معمول رو ی میز نشسته بود و پاهاش رو تکون می داد با دیدن من و مامان از میز پایین پرید و درست سر جاش وایستاد. مامان جلوتر از من وارد اتاق شد و روبه آرام گفت: آرام جان دلم نیومد از اینجا برم و دوباره نبینمت. آرام دست مامان رو گرفت و تعارفش کرد ر وی صندلی بشینه و گفت: دل به دل راه داره اتفاقا منم الان داشتم می گفتم دلم می خواد باز هم شما رو ببینم خانم رفاهی که تا اون موقع مامان رو نگاه می کرد با مامان دست داد و بعد احوالپر سی گفت : من هم شاهدم، این آرام از وقت ی شما رو دید ه یه ر یز داره از شما می گه و حتی ما رو تهد ید کرده که دیگه پارتی پیدا کرده و ما حق اذیت کردنش رو نداریم. مبینا که دست به سینه بقیه رو نگاه می کرد با خنده گفت: مگه کسی هم می تونه آرام رو اذیت کنه!؟ خانم جاوید! ا ین آرام دیگه برامون آسایش نذاشته و امروز هم که دیگه با اومدن شما و آشنا از آب در اومدنتون ما رو بیچار ه کرده. آرام پشت چشمی بر ای مبینا نازک کردو گفت :مبینا جان شما نمیخوای برا ی مهمونمون یه چیزی سفارش بدی ؟! خانم رفاهی :ولی خداییش اگه آرام یه روز نباشه کلا شرکت سوت و کوره و برا ی من یک نفر که خیلی سخت و دیر میگذره د ر عوض روزای ی که هست انقدر می گیم و می خندیم که اصلا نمیفهمم کی ساعت کا ری تموم شده مامان که تا اون موقع با لبخند به حرفهای بقیه گوش می داد به چشمای آرام خیره شد و گفت: آرام مثل دختر خودمه و خوشحالم که میبینیم انقدر شاد و سر حاله. تو ی چارچوب در وایستاده بودم و به آرام که با خوشرویی با مامان حرف می زد نگاه می کردم که با قرار گرفتن دست کسی رو ی شونه ام برگشتم و با پرهام اخمو چشم توی چشم شدم. با سر به مامان که دست آرام تو ی دستش بود و با هم می گفتن و می خندیدن اشاره کردم و با لبخند گوشه ی لبم گفتم : نظرت چیه؟! با همون ناراحتی ای که این روزا همیشه توی چهره اش بود گفت : مبارکت باشه! ایشالله به پای هم پیر بشین. _حالا تو چرا انقدر ناراحتی؟ _ یه کم خسته ام، اون برگه ای که صبح بهت دادم رو چیکار کر دی ؟ _همونجا رو ی میز گذاشتمش! برای چی می خو ای؟ _لازمش دارم، خود م میرم برش می دارم. پرهام با گفتن این حرف به سمت اتاق مدیریت رفت و من به مامان که بر ای رفتن از اتاق خارج شده بود و رو به من می گفت خب آراد جان من دیگه باید برم، نگاه کردم و به همراه آرام مامان رو تا دم در بدرقه کردیم
انسان شناسی ۵۶.mp3
12.06M
۵۶ آدمیزاد گاهی؛ 🌱 یک گیاه خوب و موفق است! گاهی یک حیوان خوب و موفق است! و حتی گاهی یک شی‌ء خوب و موفق است! ➕ آدمیزاد، فقــط در یک حالت، یک انسانِ خوب و موفق است! ـ کدام حالت ؟ ـ چگونه بفهمیم ما از کدام دسته‌ایم؟
❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۲۰) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 💠چـه عــذری بـرای شمـا خواهـد مانـد❓... 🔰 پـس از آنکـه علـی بـن ابراهیـم بـن مهزیــار اهـوازی بعـد از سالـها اشتیـاق، توفیــق زیــارت امــام زمــان علیــه الســلام نصیـبـش گردیــد؛ ➕ حضــرت صاحــب الزمــان عجــل اللــه تعالــی فرجــه الشـریــف بــه او فرمودنــد: 🔸 يَا أَبَا اَلْحَسَنِ، قَدْ كُنَّا نَتَوَقَّعُكَ لَيْلاً وَ نَهَاراً، فَمَا اَلَّذِي أَبْطَأَ بِكَ عَلَيْنَا؟ ✨ «ای ابـاالحســن! مـا شــب و روز در انتظــار تــو بودیــم! چــه چیــزی باعــث تأخیــر تــو در تشــرف بــه ســوی مــا شــد؟» ➖قُلْتُ: يَا سَيِّدِي، لَمْ أَجِدْ مَنْ يَدُلُّنِي إِلَى اَلْآنَ! 🔹عــرض کــردم: آقــای مـن! تاکنــون کســی را نیافتــه‌ بــودم کــه مــرا بــه نـزد شمــا راهنمــایی کنــد! ✨ حضــرت فرمودنـد: « کســی را نیافتــی کــه تــو را (بـه نـزد مـن) راهنمایـی کنــد؟! سپــس حضـرت انگشتشــان را روی زمیــن کشیدنـد و فرمودنـد: (ایـن چنیـن نیسـت)، شمــا اموالــی فراوان انباشتیــد و ضعفــای مؤمنیــن را بــه زحمــت افکندیــد و پیونــد رَحِمــی کــه در میــان خــود داشتیــد، قطــع کردیــد، دیگــر (و در ایـن صــورت)، چــه عــذری بــرای شمـا خواهـد 🔹 عــرض کــردم: توبـه! توبـه! (اقالـه در اینجـا بـه معنـی: خواهــش و تمنـا بــرای درگذشتـن از گنــاه ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚 دلائل الامامة، ص ۵۴۲ (ابتدای حدیث ص۵۳۹)
💚 🔴آسانسور بهشت چگونه کار میکند؟ «بروید به دنبال علمی که جاودانه است، و حفظ کنید و بدانید که آسانسور بهشت با قرآن کار می‌کند! ❌یعنی هر چقدر بخوانی بالاتر می‌روی و هر جا که نخواندی آسانسور می‌ایستد و باید پیاده شوی. حضرت رسول اکرم‌ صلی الله علیه و آله فرمودند: حافظان و حاملان قرآن عارفان اهل بهشت هستند. تا جوان هستید قرآن کریم را حفظ کنید، چون آیاتی را که ما در جوانی حفظ کرده‌ایم، الان به خاطر داریم. 👈سعی کنید هر روز مقداری قرآن بخوانید و در معانی آن فکر کنید و از خداوند بخواهید که به شما توفیق دهد که به آن عمل کنید. حضرت زین‌العابدین (ع) فرمودند: آیات قرآن خزاین و گنجینه‌ است،پس هروقت‌گنجینه‌ای باز شد سزاوار است تو در آن نگاه کنی. 📒گزیده ای از سخنان مرحوم آیت الله مجتهدی 📕اصول کافی ج۴ ص۴۱.
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🌸 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🌸 🌼 ختم گروهی قرآن در کانال 🌼 با توکلـ به نامـ اعظمتـ یا رحمانـ یا رحیمـ 🌹 ختم قرآن اول 👈 سلامتی آقا امام زمان عج و تعجیل در ظهور ایشان... دوم 👈 برای شادی روح امواتمون سوم 👈 حاجت روایمون... چهارم 👈 شفای همه مریضان... پنجم 👈 ذخیره شب اول قبرمون ششم👈هرچی که تو دلتونه ﷽📖جزء1) 👈 الهی وربی من لی غیرک ﷽📖جزء2) 👈 ۱۱۴ ﷽📖جزء3) 👈 Samira ﷽📖جزء4) 👈 گمنام ﷽📖جزء5) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء6) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء7) 👈 گمنام ﷽📖جزء8) 👈رضایی ﷽📖جزء9) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء10) 👈یاحجت الله فی ارضه ﷽📖جزء11)👈Sa Gol ﷽📖جزء12) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء13) 👈سمانه طاهری ﷽📖جزء14) 👈 لبیک یازهرا ﷽📖جزء15)👈یا حجت الله فی عرضه ﷽📖جزء16) 👈یا حجت الله فی عرضه ﷽📖جزء17) 👈السلام علی المنتقم عجل الله تعالی فرجه الشریف ﷽📖جزء18) 👈اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء19) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء20) 👈 Marefat sabet ﷽📖جزء21) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء22) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء23) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء24) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء25) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء26) 👈 ﷽📖جزء27) 👈 اقا صاحب الزمان عج ﷽📖جزء28) 👈B.moHAmmAdl ﷽📖جزء29) 👈امیری حسین و نعم الامیر ﷽📖جزء30) 👈فاطمه شریف زاده لتحری به آیدی زیر مراجعه کنید و درخواست جزء کنید 👇 👉@appear
بسمه الله شرکت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_969819501.mp3
859.2K
🌱⃢🌧 ⁉️توصیه هایی جهت کار کردن برای (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف )در منزل :🏡 ⭕️پاسخ: ابراهیم افشاری بحق زینب الکبری سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
بقیه اعضای کانال شرکت کنند
🌹شهیدان را شهیدان می شناسند 🌹 روایت لحظه شهادت سردار شهید اسلام آقا حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر ۳۱عاشورا از زبان سردار شهید حاج احمد کاظمی 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 دیگر نه نیرو می‌توانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط. تصمیم گرفتم بمانم. احساس می کردم راه برگشتی هم نیست...که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و دیدم حمید(باکری )افتاد و خون از سرش جوشید و من مدام صدایش می زدم. دیدم خودم هم ترکش خورده ام، بی سیم چی ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب. یکی از نیروها را صدا زدم گفتم:"سریع جنازه حمید را بر می داری می آوری عقب و بر می گردی سرجات! ...رفتم رسیدم به جایی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا باید سعی می کردم نفهمد من از حمید چه خبری دارم. فریاد زدم "امدادگر!سریع برس این جا!" ...رفتم کنار سنگر مهدی(باکری )گفتم:"بیا اینجا کارت دارم !" مهدی از سنگر آمد بیرون....من دور از چشم او به کسی(یادم نیست کی )گفتم:"برو جنازه حمید را بردار بیاور!" مهدی شنید گفت:"لازم نیست بگذار بماند. هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
اعضای محترم که میاند برای ثبت نام جزء های قرآن تا آخر هفته مهلت قرآن خواندن هست همراه با معنی بخونید بهتره تا کلام خداوند بفهمید