eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
5هزار ویدیو
346 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear ورز کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
پاسخ های انتخاباتی از منظر قرآن کریم✨ ✅ ۱- چرا رای بدهیم؟🧐 جواب: "ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم"(رعد -11) خدا سرنوشت قومی را تغییر نمی‌دهد مگر زمانی که خودشان تصمیم بگیرند که سرنوشتشان را تغییر دهند ✅ ۲- من وقتی نمی‌دانم به چه کسی رای بدهم باید چکار کنم؟🤦🏻‍♂ جواب: "فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون" (نحل - 43) از اهلش بپرسید ✅ ۳- اگر پرسیدم و دیدم هر کسی از پیش خودش اخباری میدهد و تحلیلی میکند آن وقت چه کنم؟ جواب: نگاه کن به شخصی که خبر میدهد که آیا عادل است یا فاسق قرآن می‌فرماید: ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺍﮔﺮ ﻓﺎﺳﻘﻲ ﺧﺒﺮﻱ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ ، ﺧﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﻭ ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﻲ ، ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺭﺍ ﺁﺳﻴﺐ ﻭ ﮔﺰﻧﺪ ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﻮﻳﺪ . ✅ ۴- اگر در جامعه موقع تبلیغات موجی ایجاد شد چه کنم؟😮 جواب: "و لا تتبعان سبیل الذین لا یعلمون" (یونس - 8) راه کسانی را که علم ندارند پیروی نکن✖️ ✅ ۵- چگونه افراد را تشخیص دهیم؟🙁 جواب: به دنبال کسانی که از چاپلوسی و تعریف و تمجید لذت می‌برند نروید. قرآن می‌فرماید : "یحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا"(آل عمران - 188) دوست دارند به خاطر کارهایی که در حیطه وظایف آنها بوده و انجام نداده‌اند مورد ستایش قرار گیرند ✅ ۶- به چه کسی رای بدهیم؟😬 "أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ "(مائده - 54) جواب: به کسی رای بدهیم که آنان نسبت به مؤمنان نرم و فروتن و در برابر كافران سرسخت و قاطعند در راه خدا جهاد مى‌كنند و از ملامت هيچ ملامت‌كننده‌اى نمى‌هراسند. 🇮🇷
📷 رهبر انقلاب آرای خود را به صندوق رای انداختند.
💥💥💥 کاندیداهای منتخب مورد حمایت تنهامسیر در کشور: ❇️ استان تهران: 🔷 شهریار، قدس،ملارد: دکتر حسن اکبری 🔸 شهر پرند،بهارستان،رباط کریم: علی اوسط پارسا نژاد ❇️استان آذربایجان غربی: 🔹 ارومیه: مهدی جوان 🔶 شبستر: دکتر مجید بیک زاده ❇️ آذربایجان شرقی: میانه: عیوض کاظمی ۱۹۲ ❇️استان اردبیل: 🔸اردبیل:حسین نوری 423 ❇️استان البرز: 🔹 کرج: علیرضا عباسی، علی عزیزخانی 🔸 ساوجبلاغ، نظر آباد، طالقان: خرمجاه ❇️ استان مازندران: 🔹 ساری و میاندورود: دکتر علی زمان میرآبادی ، عبدالرضا بابایی 🔸 تنکابن ، رامسر ، عباس آباد : دکتر سید شمس الدین حسینی 🔹 بهشهر، نکا و گلوگاه: محمد رضا امانی 🔸قائمشهر ، سوادکوه ، جویبار ، سوادکوه شمالی : دکتر علی کشوری، دکتر دادبود 🔹بابل: مجتبی رجبی کفشگر، سردار مهدی سعادتی 🔶 نوشهر و چالوس: دکتر علیخانی 🔹 آمل: آقای بهروز عیسی زاده ۱۹۲ 🔸بابلسر و فریدونکنار، دکتر باقرزاده 🔹محمود آباد و نور: آقای اسماعیلی ❇️ استان زنجان: 🔶 زنجان: رسول نصیری، شیخ محمود محمدی 🔹خدابنده،سجاس، گرماب: محمد بیگدلی ❇️استان اصفهان: 🔶 اصفهان: رسول بخشی دستجردی - حسین میرزایی - زهرا شیخی - حامد یزدیان_ امیرحسین بانکی پور 🔶 اردستان: سید علی اکبر عابدی اونجی 🔷 خمینی شهر: محمد تقی نقدعلی 🔶 نجف آباد: ابوالفضل ابوترابی 🔺 فلاورجان: رمضان رحیمی 🔸 شاهین شهر: حاجی دلیگانی 🔹فریدونشهر و چادگان: سیاوشی 🔸 کاشان: مصطفی معینی 🔹مبارکه: پروین صالحی ❇️استان گلستان: 🔸گرگان: دکتر منتظری، دکتر محمد مهدی زرگران ❇️ استان قم: 🔶 قم: سعید عبدالهی کد 828، محمد مسلم وافی کد 503 سید محمد رضا رضی ❇️استان خراسان رضوی: 🔹 مشهد: حمزه شکریان ، ابوالحسن ایزدخواه کد 1242- حسنعلی اخلاقی - نصرالله پژمانفر- علی حجازیان 🔹 گناباد و بجستان: ابراهیم آموزگار ❇️استان خراسان جنوبی: 🔹 بیرجند، خوسف، درمیان: سید حسن هاشمی 🔸 نهبندان و سربیشه: حسن عزیزی 🔹 طبس، فردوس و سرایان: مجید نصیرائی 🔸قائن و زیرکوه: جواد ملایی ❇️استان خراسان شمالی: 🔸بجنورد: سجاد قربانی ❇️ استان سيستان و بلوچستان: 🔹زاهدان: محمد نلی گرگیج ❇️ استان مرکزی: 🔹 خمین: دکتر مهدی اسدی ❇️استان یزد: 🔶 یزد: سید محمدمحسن دعایی ❇️ استان سمنان: 🔶 دامغان: ملاکاظمی 🔹شاهرود: حسین عامریان ❇️استان گیلان: 🔹 رشت و خمام: مهندس محمد نظامی با کد 726 ❇️استان چهارمحال و بختیاری: 🔷 شهرکرد: احمد راستینه 🔶 بروجن: ابوالقاسم طاهری بروجنی 🔹 اردل، فارسان، کوهرنگ: محمد حمزه ❇️استان کرمان: 🔹 کرمان: مجید دوستعلی 397، محمد علی عسکری 282 🔸زرند و کوهبنان: عبدالحسین همتی 🔺 سیرجان و بردسیر : محمد منتظری 🔹شهر بابک :احمد منگلی 🔸رفسنجان و انار : حسین جلالی 🔹جیرفت و عنبرآباد: محمدعلی بهروز 🔸بافت: صمدالله محمدی 🔹 کهنوج: حسن مرادی 🔸 بم، ریگان : موسی غضنفری هرمزگان: 🔶 میناب و رودان: حسین رئیسی ❇️ استان خوزستان: 🔹اهواز: احمد سراج - موسوی زاده - محمد امیر 🔶 دشت آزادگان: هادی عبیداوی 🔹 خرمشهر: مرتضی سعدونی 🔸شوش: سیدحسن نجاتی 🔶 حوزه انتخاباتی گتوند و شوشتر مصطفی مقامی ❇️ استان بوشهر: 🔹بوشهر: اعظم سلامی زاده 🔶 کنگان و عسلویه: علی دبیری 🔹تنگستان: سهراب انبارکی 🔶دشتستان: ابراهیم رضایی ❇️ استان قزوین: 🔶 قزوین: محمد مهدی انصاری 🔹 بوئین زهرا و آوج: مصطفی صالحی ❇️ استاد کرمانشاه : 🔸کرمانشاه: دکتر مهتاب عزیزی، دکتر سعید امجدیان، مهندس محمد اخلاقی ❇️ استان فارس: 🔹 شیراز: غلامعلی ترابی، علی مظفر، هادیه پرهیزکار، روح الله نجابت 🔶 کازرون: فریدون عباسی 🔹جهرم: الماس نصر 🔶 قیر و کارزین: حسنعلی صبور 🔺 مرودشت: امین اختردانش ❇️ استان کهکیلویه و بویراحمد: 🔹یاسوج: دکتر خرامین 🔸 کهگیلویه، بهمئی، چرام و لنده: محمد علوی تبار استان مرکزی: 🔺 اراک: آقایان محمد رضا جعفری و نادرقلی ابراهیمی ❇️ استان لرستان: 🔸 بروجرد: حاج بهرام بیرانوند، شیخ مرتضی گودرزی 256 🔷 خرم آباد: مهرداد ویس کرمی 🔸 سلسله و دلفان" دکتر مهدی حسنوند ❇️ استان همدان: 🔹 همدان: جمشید قاسمی، حسن قره باغی 🔸 ملایر: هادی بیگی نژاد، احمد آریایی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حی علی خیر العمل📣📣📣 این جمعه فرق می‌کند دنیا امروز 🗳صندوقی‌ست که هر انتخاب اصلح، یک رأی برای است! شاهدش هم آرزوی دشمنان اهل بیت (ع) ⚠️نکند کسی ممتنع باشد ‌
ای کسانی که احتمالا رای نمیدین😉 مطمئن باشید این نظام ساقط نمیشه❌ ولی میتونه ضعیف بشه بوسیله ایجاد نا امنی در اقتصاد و جامعه😓 که در این صورت بازهم ما مردم هستیم که ضرر میکنیم🤦‍♂ در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست پس بخاطر ایران یاعلی✋ 💪💪
سوال 👇 چه تضمینی هست اگه من رای دادم نماینده‌ها به عمل کنن؟ جواب👇 مگه وقتی داشتن به وظیفه‌شون عمل می‌کردن از کسی تضمین خواستن؟ بله ما که به حرمت خون شهدا به وظیفه مون عمل میکنیم ولی خوب میدونیم فردای انتخابات ، رفتگران نامزدهای انتخابات رو جارو میزنن و.......به غیر از دیگه کی یادش میمونه که چه وعده ای داده...واین قصه پرغصه ادامه داره............. بدا به حال اون مسئولینی که از رای و اعتماد مردم سوء استفاده میکنن و مستضعفین و مستمندان رو یاری نمیکنن و قلب امام زمان رو به درد میارن خدایا خودت اصلی ترین وبهترین کاندید دنیا روبرسون🤲
🌷من رأی میدم چون... دلم نمی خواد وقتی رسانه ها خبر مشارکت مردم رو منتشر کردن دشمن از شادی کف بزنه و سوت بکشه! ✨من رأی میدم چون... با مشارکت توی انتخابات یک قدم به ظهور نزدیک تر میشیم🥰 🌷 من رأی میدم چون... رأی ندادن خودش یه جور رأی دادنه رأی دادن به دشمنه
✉️| ی سریا هستن میگن ما میخواهیم انقلاب بمونه و ادامش بدیم ولی نمیدونیم چی کار کنیم؟ شهید سیدمهدی مشایخی ✨🍃 در وصیت‌نامه‌اش گفته اینکارو کنند: ✍🏻 با حضور در صحنه نماز جمعه، راهپیمایی‌ها و انتخابات به حفظ دستاوردهای انقلاب و حراست از آنها بپردازید.
✉️| اگر نریم و رای ندیم چه فکریو به بقیه، به دشمنا منتقل میکنیم؟ آقا محمدرضا صادقی✨🍃 در وصیت‌نامه‌اش اینو گفته که: ✍🏻ملت غیور ایران! در صحنه های انقلاب حضور مداوم و مستمر داشته باشید كه بیگانگان فكر این‌را نكنند كه انقلاب بی‌یاور شده و فكر تهاجم به مملكت را داشته باشند.
شرکت ما در انتخابات قبلی چه فایده ای داشت؟! ۱) کرونا را که قول داده بود جمع کرد ۲) اقتصاد را به برجام گره نزد ۳) به مردم صدها توهین نکرد ۴) هر جا مردم گرفتار بودند حاضر شد هم خودش، هم وزرا و هم استاندارها ۵) در کاخ زندگی نکرد ۶) متناسب سازی حقوق بازنشستگان را بعد از سالها به تصویب رساند و قابل اجرا نمود ۷) یارانه‌ها را ۹ برابر کرد ۸) کارخانه‌ها و شرکت‌ها را فعال کرد ۹) انرژی هسته ای را به حدی رساند که قابلیت تولید بمب اتم را داریم ۱۰) به رهبری توهین نکرد ۱۱) رتبه‌بندی معلم‌ها را پس از چهل سال عملیاتی کرد ۱۲) بودجه‌ی مناطق محروم را چند برابر کرد ۱۳) از قاچاق هزاران تن آرد، روغن یارانه‌ای جلوگیری کرد ۱۴) انبارهای کالاهای متروکه را ساماندهی و درآمد ده‌هزار میلیارد تومانی حاصل کرد که قبلا فقط ۲۰۰میلیارد تومان بود ۱۵) صنعت فضایی را فعال کرد و ماهواره‌ها یکی پس از دیگری به فضا پرتاب می‌شوند ۱۶) ایران را عضو شانگهای کرد ۱۷) کرویدر شمال جنوب را فعال کرد در آمد حاصل از آن در آینده به اندازه‌ی فروش نفت خواهد بود ۱۸) پرداخت وام فرزندآوری ۱۹) پرداخت وام درمان ناباروری ۲۰) پترو پالایشگاه‌ها را فعال کرد تا از خام‌فروشی جلوگیری شود ۲۱) کشت فرا سرزمینی را در روسیه، ونزوئلا و... فعال کرد ۲۲) صادرات خدمات فنی مهندسی را به ۸ میلیارد دلار رساند ۲۳) ساخت هواپیمای مسافری را با مشارکت چین و روسیه آغاز کرد ۲۴) فروش کشتی‌های اقیانوس‌پیما را آغاز کرد فعلا دو فروند به ونزوئلا فروخته شد ۲۵) کف حقوق بازنشستگان را ۵۰ درصد افزایش داد و بقیه را از این ماه ۳۸ درصد ۲۶) اغلب هفته‌ها سفر استانی داشت و به درددل مردم گوش کرد ۲۷) بسیاری از شوراها که ده سال تشکیل نشده بود با حضور خودش تشکیل داد ۲۸) ظرفیت پزشکی را ده درصد افزایش داد ۲۹) ابر بدهکارهای بانکی را افشا کرد ۳۰) تمام سواحل دریاها شمال و جنوب را آزادسازی کرد ۳۱) کناره‌های رودخانه‌ی کرج را آزاد کرد ۳۲) پیگیری جدی حق آبه‌ی ایران از افغانستان ۳۳) نرخ خرید گندم از کشاورزها را ۳ برابر کرد ۳۴) مشکل نهاده‌های دامی را حل کرد ۳۵)مشکل قطعی برق که پارسال پشت سر هم قطع می‌شد حل کرد ۳۶) سامانه‌ی صدور بر خط صدور مجوزها را راه‌اندازی وامضاهای طلایی را حذف کرد ۳۷) یک و نیم میلیون مسکن را در مراحل مختلف ساخت دنبال کرد ۳۸) وام ازدواج به زوجین داد ۳۹) وام ودیعه‌ی اجاره‌ی مسکن داد ۴۰) وام میلیاردی به شرکت‌های دانش‌بنیان داد ۴۱) استخدام و جذب کلی نیرو برای خرید خدمات ۴۲)پرداخت وام فرزندآوری ۴۳)پرداخت وام درمان ناباروری ۴۴) ازهمه مهمتر جلوی دزدی عده ای گرفته شده که جیغشان در آمده و..........اگر تعداد بیشتری رای داده بودند با قدرت بیشتری کار می‌کرد. ⁉️چرا مخالفین و معاندین داخلی و خارجی اینهمه تلاش میکنند تا در انتخابات شرکت نکنیم و جلوی پیشرفت کشور را بگیرند؟! ✅ کم و کاستی  هست، اما نیمه پُر لیوان را هم ببینیم. لطفاً برای دیگران هم بفرستید. پیروز باشید
شاخــ🔥ــھ نبات ❲راھکار های کنترل شھوت و نگاھ👀!❳ 1️⃣↫ ما معتقدیم مهمترین ترین نکته در مدیریت شهوت،آگاهی است.. ادامه دارد✌️ ... 📙¦⇠ ✊¦⇠
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد... انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد.. و او یک جمله از دهان دلش پرید _من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام! کلماتش مبهم بود.. و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانی اش نم زد.. و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد _انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.😔😒 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد،😥 فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد...😨😱 ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده.. و تکفیری هایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...😰😑😢 مصطفی در حضرت سکینه(س) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد...😨😨 ابوالفضل مرتب تماس میگرفت..😥📲 هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه(س) پناه میبردند...👥👥🏃‍♂🏃‍♂ مسیر خانه تا حرم طولانی بود... و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن🌷 را دنبال ما فرستاد...🚗 صورت خندان و مهربان این ،از وحشت هجوم تکفیری ها به شهر، دیگر نمیخندید... و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم...😥 خیابانهای داریا را به سرعت می پیمود💨🚗 و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد...📲 چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد.. که در پیچ خیابان، سه نفر 😈😈😈مسلّح راهمان را بستند...😱😰😨😭 تمام تنم از ترس سِر شده بود،...😰😰😰😭😭😭 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ تمام تنم از ترس سِر شده بود،..😨😭 مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این را حفظ کند...🤲😥 سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت.. و آنها نمیخواستند این به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند...😱😰😭 ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود... 😰😰😭😭😭 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد.. و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد _خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن سوری نیستید!😥 و دیگر فرصت نشد را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید..😰 و دیگری وحشیانه در را باز کرد.😰😰😰😰 نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم.. و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد...😰😰😭😭😭😭 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیری ها را میدیدم که به پیکرش می کوبیدند. و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد... من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده😰😰😰😰 و رحمی به دل این نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند،.. بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود.. که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد....😰😰😭😭😭 کار دلم از وحشت گذشته بود.. که مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متالشی شدن است... وحشت زده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد این تروریست ها شده باشم...😱😱😰😰😰😰 که تمام تنم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ که تمام تنم تنم به رعشه افتاده..😰😰😭😭 و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید... اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم..😰😰😰 و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید.. که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی ها روی زمین نفس نفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال بود.😰😰 خودش هم بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند.. و نگاهش برای من میلرزید.. مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله "یاالله "جانسوزش بلند بود..✨😥 و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند... یکیشان به صورتم خیره👁 مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشت زده چه میبیند که دیگری را صدا زد... عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید.. _اهل کجایی؟😡👿🗣 لب و دندانم از ترس به هم میخورد... و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد _خاله و دختر خاله ام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه! چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت _داشتم میبردمشون دکتر. خاله ام مریضه. و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید _ایرانی هستی؟😡👿🗣🗣 یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند...😰😭 و من حقیقتاً از ترس... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌"
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ حقیقتاً از ترس لال شده بودم.. که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.😭😭😭 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد _دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید! و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد...😰😭😭😱 به نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید.. و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت _بذارید خاله و دخترخاله ام برن خونه، من می مونم!😠✋ که اسلحه را روی پیشانی اش فشار داد و وحشیانه نعره زد _این دختر ایرانیه؟ آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده.. و دیگر برای نجاتم التماس میکرد _ما اهل داریا هستیم! و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید... تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه ام حس میکردم.. و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد...😭😰😰😭 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند،.. سیدحسن سینه اش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت... قاتلم قدمی به سمتم آمد،.. خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید _زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟ تمام استخوانهای تنم میلرزید،.. بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود😱😭😰 که زیر پایم خالی شد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم...😭😰😭😭 دیگر حسی به بدنم نمانده بود،.. انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم مردانه گریه میکند.. _کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!😭 و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد... پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید.. و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد.. و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی آنکه ناله ای بزند، جان داد...🌷😭😰😱 دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی آمد.. و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود...😭😭 🌷خون پاک سیدحسن 🌷کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد _حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟👿👹 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را من کند.. و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد _جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!😡👿 سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد _این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!😡👿 با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید _خود کافرشه!👿🗣 و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد _این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟ و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید.. و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد _ 🔥ابوجعده🔥 خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن! 👿😡 و به خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.. ماشینشان از دیدم ناپدید شد.. و تازه دیدم 🌷سر سیدحسن🌷 را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم...😭😭😭😭 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی🌹 دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد... هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد.. که پیکر بی جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه😭 خیس شده و هنوز بدنش میلرزید... یک چشمش به پیکر بی سر سیدحسن🌷 مانده.. و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد که دستانم را میبوسید.. و زیر لب برایم نوحه میخواند. 😭هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنهاقلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید.😭😭😰😰😰 مصیبت مظلومیت سیدحسن🌷 آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد.. که صدای توقف اتومبیلی🚙 تنم را لرزاند... اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند.. که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم _بلند شید، باید بریم!😭😭 که قامتی مقابل پایمان زانو زد. مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود... صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.😭 مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد،.. رو به پسرش ضجه میزد😭😩 و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم.. که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید... نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده😨 و ندیده تصور میکرد چه دیده ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد،.. نمیدانم پیکر سیدحسن🌷 را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد.. و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای این همه تنهایی اش آتش گرفت... عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بی صدا گریه میکرد.. مقابل حرم که رسیدیم.. دیدم زنان و کودکان داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریست ها نبود...😥😢 که نفسم برگشت... دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند،.. نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده اند،.. ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بی سر پسرشان🌷😭 نداشت.. که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق هق گریه بلند شد. شانه هایش میلرزید.. و میدانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم.😭😓 مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداری ام میداد _اون حاضر شد شه تا دست نیفته، آروم باش دخترم! از شدت گریه نفس مصطفی😭 به شماره افتاده بود.و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد _شما پیاده شید برید تو صحن، من میام! میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانواده اش تحویل دهد.. که چلچراغ اشکم شکست و ناله ام میان گریه گم شد😭😓 _ببخشید منو...😓😓😭😭 و همین اندازه نفسم یاری کرد.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ همین اندازه نفسم یاری کرد.. وخواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد _میتونید پیاده شید؟ صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت می کشیدم کسی نگرانم باشد.. که بی هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم... خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم.. که گنبد و گلدسته های بلند حرم حضرت سکینه(س) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم..💚😭 کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم.. و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت... چشمانش از شدت گریه.. مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست.. و با پریشانی از مادرش پرسید _مامان جاییت دردمیکنه؟😥 و همه دل نگرانی این مادر، بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد _این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره! چشمانم از این همه به زیر افتاد.. و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت... در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش محبت می چکد که بی اراده پیشش درددل کردم _من باعث شدم...😓😢 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید سیده سکینه شما رو به من برگردوند! نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود.. و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ رو به من و به هوای حضرت سکینه(س) عاشقانه زمزمه کرد _یک ساله با بچه ها از میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم... از شدت تپش قلب، قفسه سینه اش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد _وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی رسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم 😭"سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من ، این دختر رو کردم! رو جلو شیعه هاتون بخر!😞😢 و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد،.. 😭 خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشک هایش با حضرت درددل میکرد... شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره ناله اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید...😭😞 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، (س)💚😢 بوده است،.. اما نام ابوجعده🔥😥 را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا😧 هم دارند که آهسته شروع کردم _اونا از رو یه عکس منو شناختن!😥😨 و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند.. که به سمتم چرخید وسراسیمه پرسید _چه عکسی؟ وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد.. و نمیدانستم این عکس همان بین مصطفی و ابوالفضل است... 😑 که به سرعت از جا بلند شد،.. موبایلش📱 را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود😥 که بلافاصله... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ که بلافاصله به من زنگ زد... به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی ام در گوشش نپیچد😭🤐 و او برایم جان به لب شده بود.. که اکثر محله های شهر به دست تکفیری ها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده..😑😧و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود... مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود.. و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم.😥 هنوز نمیدانستم... چه عکسی در موبایل آن تکفیری📱 بوده و آنها به خوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد _زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید 💚زینبیه💚پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم 6 ماه تو داریا قایمت کنم،😥ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد!امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا. و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت.. که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید.. و فقط دورم میچرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده.. و از درد و ترس خوابش نمیبرد.😥😣😣 رگبار گلوله همچنان شنیده میشد... و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود😥😑 که اگر میشد.. صحن این حرم قتلگاه خانواده هایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و حضرت سکینه (س) شده بودند...😶😥 آب و غذای زیادی در کار نبود.. و از نیمه های شب، زمزمه در حرم بلند شد...😥😢 نزدیک سحر🌃 صدای تیراندازی کمتر شده بود،.. تکیه به دیوار حرم،... تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌