eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
❌❌توجه توجه❌❌ فردا جمعه به صورت همزمان در سراسر ایران👆🏻👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستی نقل می کرد، یکی از دوستان مدتی سردرد عجیبی گرفت . مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود. دکتر به او آزمایشات از مغز نوشت. بعد از تحمل استرس طولانی برای اخذ نتیجه آزمایشات و صرف هزینه زیاد، روزی که برای دریافت پاسخ آزمایش با من و یکی دیگر از دوستان بیمارستان رفتیم، چشمانش و قلبش می لرزید. متصدی آزمایشگاه با اصرار زیاد ما گفت : شکر خدا چیزی نیست. از خوشحالی از جا پرید انگار تازه متولد شد. متصدی آزمایشگاه به من کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو ، چیزی نیست شکر خدا سالم هستی. در علت این کار او عاجز ماندم، متصدی که مرد عارفی بود گفت: دوستت بعد از تحمل استرس و هزینه مبلغ زیاد، الان که فهمید سالم است، دیدی چه اندازه خوشحال شد و اصلا ناراحت نشد هزینه کرده بود. پس من و تو که سالم هستیم اگر واقعا خدا را شاکر باشیم ، باید الان دست در جیب برده حداقل یک صدم هزینه ای که دوستمان کرد تا فهمید سالم است،صدقه ای به شکرانه این نعمت الهی بدهیم که بدون صرف استرس و پول، فهمیدیم مغزمان سالم است و بیماری نداریم..... ✨الشَّيْطانُ يَعِدُکُمُ الْفَقْرَ 🔥 با وعده و ترساندن شما از فقر ( مانع انفاق و بخشش شما و دیدن نعمت های الهی می شود) "268 بقره"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
#پارت52 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی روزهای بعد هم همین طور با بی محلی امیرعلی گذشت هر راهی برای نزدیک شدن
حال مرغ سرکنده ای رو داشتم، عشقم کسی دیوانه وار دوستش داشتم. داشت برای همیشه از من دور می شد و من همچنان جز نگاه کردن به اون کاری از دستم بر نمی اومد دوباره به گیتی پناه بردم با دیدنم کلی تعجب کرد: گیتی:دریا......چی شدی تو؟چرا اینقدر داغونی؟ _گیتی......امیرعلی داره می‌ره با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن _حالا چکار کنم؟اگه نبینمش میمیرم دلم به دیدنش خوش بود حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ گیتی:مگه قرار نبود فراموشش کنی ها؟مگه قرار نبود نزاری جون بگیره؟پس چی شد؟ _نشد....نشد گیتی نشد حتی بهم اجازه نداد نزدیکش بشم تا فرصتی داشته باشم عاشقش کنم تا عشقم رو بهش نشون بدم همش ردم کرد گیتی: دریا.....دریا مگه نگفتم بهت چرا اینقدر پیش رفتی؟چرا؟ _دست خودم نبود بخدا،بابا دست خودم نیست این دل لامصب عقلم رو از کار انداخته گیتی:حالا چی شده که اینطور داغونی دنیا که به آخر نرسیده هنوزم وقت داری برای به دست آوردنش _نه ندارم دردم همینه ندارم گیتی:چرا مگه همکلاسیت نیست؟ _چرا ولی داره برای ادامه درسش می‌ره خارج کشور کنارم سر خورد روی زمین نشست: گیتی:وای خدای من نه،آخه چرا داره می‌ره ؟
_از اولم قرار بود بره بورسیه شده بود این ترم هم فقط برای مشکل یه درس اینجا بود گیتی:وای.....وای...دریا تو همه اینها رو میدونستی و باز دل دادی؟ به دلت اجازه تا این حد پیش بره هق زدم: _دست خود لعنتیم نبود اصلا نمیدونم چطور بهش دل بستم گیتی:خوبه...خوبه پاشو خودت رو جمع کن من نمیزارم تو هم عین من بشی باید بهش بگی قبل اینکه بره _چی من برم بهش بگم؟ گیتی:آره مگه چیه؟تو باید تلاش خودت رو بکنی تا مثل من پشیمون نشی ببین دریا این عشق نباید اتفاق می افتاد ولی حالا که افتاده برای به دست آوردنش باید از خیلی چیزا بگذری یکیشم غرورته _ولی من می ترسم اگه بازم پسم زد؟اگه...اگه.... مسخرم کرد...اگه گیتی:اگه..اگه نداریم احتمال هر چیزی هست ولی باید تلاش خودت رو بکنی چون وقتی نمونده باشه؟ کمی فکر کردم دیدم حق با گیتیه حتی اگه به قیمت نابود شدن غرورم هم باشه دوس دارم امیرعلی بدونه که عاشقشم باید بهش بگم این تنها و آخرین فرصت منه. _باشه بهش میگم گیتی: آفرین دختر خوب حالا هم بهتره خوب استراحت کنی عین میت شدی سرحال که شدی بهار تصمیم می گیری بعد از یه استراحت حسابی و کلی فکر کردن انرژی پیدا کردم ته دلم امیدی بود که نمیدونم از کجا بود ولی امید داشتم امیرعلی عشقم رو بپذیره
بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کارم پشیمون شدم ولی با این فکر که این آخرین فرصته خودم رو آروم کردم با صدای امیرعلی که می گفت: امیرعلی: بفرمایید داخل داخل شدم: _سلام... با مکثی جوابم رو داد: امیرعلی:سلام بفرمایید؟ _راستش می خواستم اگه میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی دارم _بله بفرمایید در خدمتم انگار از دفعه قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکرد با استرس تسبیح رو توی دستم فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرد ولی چیزی نگفت،روی صندلی نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم چند دقیقه که گذشت با صدای امیرعلی به خودم اومدم: امیرعلی:خانم مجد مشکلی پیش اومده حالتون خوبه؟ _بله...بله راستش نمیدونم چطور بگم یعنی..... امیرعلی:راحت باشید اگه کمکی از دستم ساخته باشه دریغ نمیکنم _کمک که یعنی.....
کلافه پوفی کشیدم و چشمام رو بستم با خودم گفتم: _چه مرگته دریا؟یادت رفته این آخرین فرصته جون بکن دیگه با همون چشمای بسته گفتم: _من دوستت دارم نفس راحتی کشیدم و چشمام رو باز کردم چشماش از تعجب اندازه توپی باز شده بود از شرم لبم رو گزیدم خیلی بد گفتم ولی چه میشه کرد؟دیگه گفته بودم با صداش به خودم اومدم: امیرعلی: نفهمیدم منظورتون چیه؟ _خوب...خوب...یعنی من..مدتیه چند وقته فکر میکنم به شما...علاقه دارم یعنی چون داشتید می‌رفتید مجبور شدم بگم یعنی من..... امیرعلی:بسه...بسه خواهش میکنم معلومه چی دارید میگید؟ _آره خوب من.... امیرعلی:نمی خواد تکرار کنید خانم اصلا ببینم شما چطور اسم این حس بچه گانه رو علاقه میزارید؟ با بغض گفتم: _ولی حس من بچگانه نیست امیرعلی! داد زد: امیرعلی:خواهش میکنم اصلا با خودت فکر کردی چیه ما به هم میخوره که به خودت اجازه دادی تیم حرف رو بزنی ببین من و تو خیلی فرق داریم _من..... علاقه من به اندازه ای هست که به خاطر تو آدم دیگه ای بشم
امیرعلی:مگه میشه آدما عوض بشن گیریم هم که بتونید عوض بشید من دوست دارم با کسی همراه بشم که از اول مثل من باشه نه اینکه به خاطر من بشه یکی دیگه ، ببینید خانم مجد شما هیچ کدوم از معیارهای من رو ندارید و مطمئن باشید هیچ وقت انتخاب من نیستید بهتره این موضوع رو فراموش کنید هرچند میدونم حس زودگذریه و خیلی زود فراموش میشه احساس کردم قلبم شکست تیکه های قلبم هر کدوم به طرفی پخش شد مگه من چی کم داشتم؟من درسته حجاب کاملی نداشتم ولی دختر بی بند و بارم نبودم یعنی اینقدر توی ذهنش منفور بودم که حتی اجازه نمی‌داد حرفم رو کامل کنم. _ولی امیر.... امیرعلی:خواهش میکنم ادامه نده راه من و تو از هم جداست الانم پاشو از اینجا برو تا کسی سر نرسیده نمیخوام کسی بفهمه خواهش میکنم یعنی از اینکه حتی با من دیده بشه خجالت می کشید و من ساده فکر می کردم عشقم رو می پذیره واقعا که ساده بودم. با قلبی شکسته و غروری نابود شده به صورتش نگاه کردم یک لحظه نگاهش توی نگاهم نشست، کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهش رو ازم گرفت امیرعلی:خواهش میکنم برو این کار درستی نیست که بیای و بی پروا به یه پسر بگی دوسش داری _من از سر ناچاری اومدم از سر اینکه می دونستم داری از کشور میری وگرنه اینقدر خودم رو کوچیک نمی کردم امیرعلی:باشه.....باشه ولی فرقی در اصل موضوع نداره خواهش میکنم برو _باشه.. دوباره نگاهش کردم اینبار نگاهم نکرد تسبیح رو دوباره بین انگشتام فشردم این می‌تونه تنها یادگارت برای من باشه پس بهت برش نمی گردونم توی دلم زمزمه کردم:
_خداحافظ عشق من برای همیشه با گریه از دانشگاه خارج شدم به شدت بارون می بارید و من پیاده خیابونها رو می گشتم نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم: گیتی:الو دریا کجایی؟ _گیتی...من....نمیدونم کجام؟ گیتی:چی میگی دریا مامانت داره دیونه میشه چرا گوشیت رو جواب ندادی میدونی چند بار بهت زنگ زدیم؟ _نمیدونم متوجه نشدم گیتی:الان کجایی با ماشینی یا پیاده _پیاده....نمیدونم بزار بپرسم از خانمی که از کنارم رد میشد پرسیدم و آدرس رو به گیتی دادم خودم هم همونجا زیر بارون منتظر موندم تا برسه تقریبا یک ساعت طول کشید تا رسید: گیتی:وای دریا اینجا چرا موندی؟ این چه حالیه داری؟بیا بیا سوار ماشین شو تمام بدنم از سرما بی حس شده بود نه از سرمای بارون بلکه از سرمای سردی امیرعلی،از سرمای شکست غرورم،از سرمای دل شکستم،سرمایی که هنوزم بعد از سالها وقتی به اون لحظه فکر می کنم تمام وجودم رو در بر میگیره با کمک گیتی سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتیم مامان بیچاره از دیدن حالم رو به سکته بود منم که قدرت حرف زدن رو نداشتم یک هفته تمام توی تب می سوختم و مامان و گیتی از من پرستاری می کردن وقتی حالم بهتر شد تمام ماجرا رو برای گیتی و مامان که حالا به لطف گیتی از همه چی باخبر شده بود توضیح دادم
دیگه هم چی تموم شده بود فصل جدید و عاشقانه زندگیم به همین راحتی به پایان رسید بعد از اون روز فقط یک بار دیگه امیرعلی رو دیدم اونم روز امتحان که البته مثل همیشه اون اصلا من رو ندید زندگیم وارد یه فصل دیگه شده بود از دریای همیشه شاد و شیطون دیگه خبری نبود تنها دلخوشیم توی دانشگاه دوستی با مریم و شقایق و سحر بود که هیچ وقت تنهام نذاشتن و تمام تلاششون رو به کار گرفته بودن تا حالم رو خوب کنن ولی هیچ وقت موفق نشدن قلب زخم خوردم رو آروم کنن تنها جای دانشگاه که آرامش داشتم دفتر بسیج بود ساعتها توی اتاق سحر به اتاق امیرعلی که الان اتاق شخص دیگه ای بود زل میزدم روزها می گذشت و من داشتم پوست می انداختم با مفاهیم دینی زیادی آشنا شده بودم با سحر به جلسه های مذهبی زیادی می رفتم و سفر راهیان نور رو هرساله می رفتم . سحر فارق التحصیل شد و من جای اون سرپرست بسیج خواهران شدم حالا یه دختر بسیجی چادری بودم یکی مثل همونهای که روزی تحقیر می کردم و خودم رو از اونا بالاتر می دیدم ولی فهمیدم که خیلی از من بالاتر بودن و چه اهداف بزرگی داشتن دختر ایدآل خیلی‌ها بودم و خواستگار های زیادی داشتم ولی علارغم تلاش مادر و عزیز منم راه گیتی رو در پیش گرفتم و تصمیم نداشتم بدون عشق ازدواج کنم یا حداقل تا زمانی که این عشق رو در قلبم دارم نمی خواستم ازدواج کنم. و الان اینجا بعد از هفت سال روبه‌روی حرم نشستم کنم هر شب دعای کز دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته میگویم خدایا بی اثر باشد که عمر من بعد از تو چه حاصل چه ثمر باشد....
زمان حال با صدای تقه هایی که به در می خورد به خودم اومدم ، نگاهم رو از گنبد طلایی گرفتم و سمت درب اتاق رفتم: _بله بفرمایید یکی از کارکنان هتل بود ....._ببخشید خانم فرموده بودید غذا رو توی اتاق میل می کنید ناهار رو آوردم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم، از جلوی در کنار رفتم : _بفرمایید روی میز بچینید ممنون بعد از خوردن ناهار برای نماز به خرم رفتم دوباره و دوباره از آقا آرامش خواستم همونجا با خودم عهد کردم تا برای همیشه این عشق رو کنار بزارم حداقل به خاطر مادرم تمام این هفته رو با راز و نیاز با خدا و امام رضا گذشت انرژی تازه ای گرفته بودم باید به زندگیم سروسامون می دادم خداروشکر طرحم رو گذرونده بودم و حالا از بیمارستان سپاه پاسداران ازم دعوت به همکاری شده بود البته به لطف سالهایی که سرپرست بسیج دانشگاه علوم پزشکی بودم سرحال از یه سفر که تاثیر مثبتی هم توی روحیم داشت به خونه برگشتم البته دیگه خونه باغ عزیز نرفتم،رفتم تا غم‌های این چند سال رو از دل مادر بیچارم پاک کنم مامان با دیدنم حسابی خوشحال شدم: مامان: وای دریا عزیز دلم رسیدن بخیر ، باورم نمیشه دوباره به خونه برگشتی شرمنده از از اینکه مادرم رو تنها گذاشته بودم ، بوسیدمش و گفتم: _سلام به روی ماهت عاطی گلی دلم برات تنگ شده بود عشقم از اینکه میدید بازم مثل قبل باهاش شوخی میکنم شوکه شده بود ولی سعی می کرد به روی من نیاره
آخر چند سال بعد امیر علی چند مدت بعد از اعتراف عشق من به خودش اومد و منو مجبور کرد که به حرفاش گوش کنم گفت که اون از اول منو دوست داشته اما اینکه من حجاب نداشتم رو دوست نداشته بخاطر اون منو رد کرده اون روز من بهش گفتم به خاطر اون تغییر میکنم اون نخواسته که من بخاطر اون تغییر کنم و بعد از یه مدت از حجاب خسته بشم و ترکش کنم و اینکه امیر علی همیشه این استرس رو داشته باشه که من حجاب رو ترک کنم من امیر علی الان باهم ازدواج کردیم و زندگی خیلی خوبی رو داریم پایان
منتظران گناه نمیکنند
💢نامه ای از سید حسن نصرالله به مناسبت اهدای انگشتر نائب اول امام زمان (عج) ▪در این نامه آمده است که چگونه شخصی انگشتر عثمان بن سعید را به سید حسن نصر الله امانت داد و بعداً آن را به او هدیه کرد. 💢اما سید حسن نصرالله چگونه تصمیم گرفت آن را به ایت الله خامنه ای هدیه کند.؟ بسم الله الرحمن الرحیم. این انگشتر حاوی یک سنگ عقیق سبز رنگ یمنی با کتیبه بدون نقطه حاوی متن زیر است: «وسیله من در روز موعود» (یا برای روز موعود) «عثمان بن سعید» صاحب انگشتر که کارشناس سنگ های قیمتی است می گوید که این سنگ و کتیبه در لبنان بررسی شده و قدمت آن به دوره زمانی 250 الی 300 هجری قمری اثبات شده و می گوید این سنگ و مهر متعلق به اولین نائب مولای ما مولای عصر (عج) عثمان بن سعید الامری است. در مورد انگشتر نقره باید گفت، این انگشتر توسط هدیه دهنده یا صاحب حلقه طراحی شده است. صاحب آن انگشتر ان را یک سال به عنوان امانت نزد من نگه داشته بود و چندی پیش آن را به من هدیه داد. و من که اگر می توانستم جان و مالم را به ارباب و سرورم، حضرت امام خامنه ای (مدظله العالی) تقدیم کنم ان را تقدیم میکردم آن را به وی که خداوند عمر شریفش را طولانی کند به امید قبولی و دعای خیر، آنچه را که در واقع می تواند امضا و کتیبه سفیر امام علیه السلام به نائب آن حضرت در این عصر باشد، هدیه میدهم حسن نصرالله، در ذی القعده 1430 ه