<فضائل_علوی>🍃
#میهمان خدا...
نیم نگاهی به مجسمه های سنگی و چوبی انداخت که همه جای حیاط مسجد بودند.
با سختی راهی از میان آن ها پیدا کرد و خودش را به کعبه رساند.
تا رسید دامن کعبه را گرفت و گفت:((پروردگارا به پیامبرانت و کتاب هایی که از سوی تو آورده اند باور دارم، اعتراف میکنم به راستی سخن جدم ابراهیم خلیل که این خانه والا را به دستور تو بنا کرد...))
زن حال خوشی نداشت و بیش از این نوی توانست بایستد.
حالش دگرگون شد.
با لحن و صدایی که نشان از درد داشت، خدا را به فرزند در رحم اش سوگند داد تا وضع حمل برایش آسان کند.
ناگاه اتفاق شگفت رخ داد؛ دیوار کعبه شکافت و بانو پا درون کعبه نهاد... .
تا چهار روز هر تلاشی برای ورود به کعبه بی نتیجه بود، روز ١٣ رجب سال سی ام عام الفیل در پیش چشم حیرت زده مردم دیوار دوباره از جای اول شکافته شد. فاطمه بنت اسد در حالی از میهمانی خدا باز می گشت که علی(علیه السلام ) را در آغوش داشت...
#قسمتی_از_کتاب_مسیح_اسلام📚
#شیعه_حیدریم🌿
<فضائل_علوی>🍃
#همین دو نفر
تمام عمرش در مسافرت خلاصه میشد و تجارت.
برای خرید و فروش عطر روزی گذرش به مکه افتاد. با دوستان قدیمی مشغول گعده و گرم صحبت شد. خورشید درست وسط بام آسمان بود که جوانی خوش سیما از کنارش گذشت. با چرخش سر مسیر جوان را دنبال کرد.
جوان رو به کعبه ایستاد. نوجوانی به او پیوست و زنی پشت سرشان ایستاد. جماعت سه نفره لحظه ای ایستادند. بعد بسیار هماهنگ قامت تا کردند و سپس به سجده افتادند.
دیدن این عبادت جمعیِ عجیب و منظم با آن خشوع و خضوع برایشان مثل همهٔ اهل حجاز تازگی داشت. با تعجب گفتند:((چه اتفاق شگفتی!))
میزبان بزم، عباس پسر عبدالمطلب بود. به زبان آمد؛(( آن جوان برومند پسرِ برادرم عبدالله است که همه او را با نام محمدامین می شناسند. آن نوجوان باادب علی است، پسر برادرم ابوطالب و بانویی هم که رو گرفته خدیجه همسر محمد است. محند خود را فرستاده خدای جهان می داند و تا امروز همین دونفر به او ایمان آورده اند؛ همین خدیجه و علی.))
#قسمتی_از_کتاب_مسیح_اسلام📚
#شیعه_حیدریم🌱
<فضائل_علوی>🍃
#دعوت اقوام
از اولین روزی که فرشته در حرا آیات وحی را دامنش ریخت سه سال می گذشت. جبرئیل این بار با آیه ای و خواسته ای متفاوت امد؛ از رسول برگزیده خدا خواست انقلابش را وارد مرحله ای تازه کند و دعوتش را علنی.
اول از همه باید سراغ اقوام و عشیره می رفت تا از رسالتی جهانی برایشان بگوید و برای همراهی با این هدف دعوتشان کند. از میان فامیل نزدیک ترین ها را برای مهمانیِ دعوت و بیعت خواند.
* *
برای اخرین بار پرسید:(( آیا کسی هست که مرا در این رسالت یاری دهد تا برادر، وصی و جانشین من باشد؟)) جز نوجوانی تربیت شده در دامان نبی از حاضران پاسخی نیامد. علی با یقینی استوار تکرار کرد:((من، ای پیامبر خدا.))
#قسمتی_از_کتاب_مسیح_اسلام📚
#شیعه_حیدریم🌱
<فضائل_علوی>🍃
#شب عجایب
شبی عجیب بود و سفری عجیب تر؛ تا قدس سیر و سفرشان زمینی بود و از آنجا سفر آسمان شروع می شد؛ از ملک به ملکوت و از ناسوت به جبروت و لاهوت.
سفر عجایب پایان یافت، اما خاطره ها و پیام هایش نه.
یاران، مشتاق شنیدن بودند و تشنه دانستن؛ اما بیش تر آنچه دیده بود نه گفتنی بود و نه شنیدنی.
عجیب ترین ماجرای آن شب آسمانی، اما از آن ابو تراب بود. رو کرد به خود علی و گفت:«شب معراج چهار جا نام تورا دیدم؛ اولی در صخره بیت المقدس که نوشته بود؛ خدایی جز الله نیست، محمد فرستاده اوست و اورا به وزیرش علی یاری کردم.»در سدرة المنتهی، سردرِ بهشت و ستون های عرش پروردگار عالم هم نوشته بود:«خدایی جز من نیست، از میان تمام آفریده ها محمد را برگزیدم و او را به وزیرش علی یاری کردم و پیروز گرداندم.»
#قسمتی_از_کتاب_مسیح_اسلام📚
#شیعه_حیدریم🌱
<فضائل_علوی>🍃
#خیرالبریّه
«آن ها که ایمان آوردند و نیکوکار شدند به حقیقت، بهترینِ اهل عالم اند...»
رویای شیرین بهترین بودن و خیال دستیابی به چنین جایگاهی هر دلی را هوایی و هر جانی را آرزومند می ساخت.
هر کس حدس می زد؛ چیزی می گفت. قسم یاد کرد ؛ آن هم نه قسمی معمولی.
«قسم به آنکه جانم در دستان اوست، علی و شیعیانش بهترینِ اهل عالم اند.»
از آن روز به بعد هر جا علی(ع)می رفت می گفتند«خیرالبریّه» آمد.
#قسمتی_از_کتاب_مسیح_اسلام📚
#شیعه_حیدریم🌱
<فضائل_علوی>🍃
#تو و شیعیان تو
نام نشانشان را مدیون اسلام بودند؛ خناس های ناسپاسی که نجوا های شیطانی نیمه شب شان ثمری جز پنجه کشیدن به چهره زیبای اسلام نداشت. قرعه تخریب به نام علی انداختند.
* *
رو در روی علی نشست و چشم در چشمانش حرفی که از تکرار مجدد آن خسته نمی شد بار دیگر گفت:«تو و شیعیانت در حوض کوثر بر من وارد می شوید، سیراب و با چهره های نورانی. دشمنانت بر من وارد می شوند، نکوهش شده ، عطشان و به زنجیر کشیده شده.»
#قسمتی_از_کتاب_مسیح_اسلام📚
#شیعه_حیدریم🌱
<فضائل_علوی>🍃
#روایت سعید بن مسیب
«ای سعد پسرت عامر حدیثی دل نشین برایم خواند که شیرینی آن هنوز زیر زبانم است. گفت:«این روایت را تو خودت از دو لب پیامبر شنیده ای. این حرف ها رنگ و بویی متفاوت داردو از جنس حرف هایی که همه جا بر منبرها و مناره ها می زنند نیست.»
پسرابی وقاص دو دستش را مشت و همه انگشت ها را تا کرد، جز انگشت های اشاره هر دو دست.
پسرابی وقاص زل زد به سعید بن مسیب، انگشت های اشاره را روی گوش هایش گذاشت و گفت:«آنچه از پسرم شنیده ای را با این دو گوش خودم از زبان رسول خدا شنیده ام که می فرمود:
"منزلت و جایگاه علی به من همان جایگاه و منزلت هارون است به موسی، مگر آنکه پس از من پیامبری نیست.»
و اگر چیز دیگری شنیده باشم کر شوم.»
#قسمتی_از_کتاب_مسیح_اسلام📚
#شیعه_حیدریم🌱