eitaa logo
''ࢪفقاۍ مہدۍ(عج)''
235 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
55 فایل
|°•بسم الله•°| - - مَصلحت‌نیست‌قیاسِ‌رخِ‌توباخورشید شَمس‌اگراذن‌طلوع‌ازتوبگیرد،اَدب‌است‌‌💛! #الهم‌عجل‌لویک‌الفرج کانال‌ناشناسمونـ‌ه‍‌←https://eitaa.com/joinchat/2841379139C745bef1452
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
رمان‌ناحله🌿 همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا. آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد 😣 میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد🤨. با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد. روی زمین نشست.😁 خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم😅 • • •🕊💚• اگهـ دوستـ دارین ادامهـ این رمان جذاب را بخونید🤩به کانال بال پرواز بپیوندید🍃😍 🌿⃟💚@Baalparvaz ✨🌿 • 👑❣ • 😍 این داستان جذاب «رو از دست ندید👌🙊✨🍃
یک کاناال که تا الان یکی از بهترین کانال های ایتا هست هر چی بخوای توش داره🌙 . ..... و خوب هر کدوم از اینا رو میخوای فقط بیا تو کانال زیر بکوب رو پیوستن خوشکلم 😊 🕊 @Kanal_e_Mazhabi
••بسم‌رب‌عشق•• عازم یک سفریم"🌸" سفری دور از خود من تا خودم"🤍" مدتی هست نگاهمان به تماشای خداست و امیدمان به خداوندی خدا"☺️" . قرار هست با هم راهی تا بی‌نهایت به دنبال خود واقعی‌مان برویم"👊" مطالبمون منتظرتونن👇 و ... میزبانان خوبی هستیم، پس قدم رنجه فرمایید برای گوش سپاری به محفل‌هایمان"💕" °•ࢪھࢪواݩ‌ࢪاہ؏شق🌿•° ☆Join☆: °•◇•@rahro_mahdi•◇•°
••بسم‌رب‌عشق•• عازم یک سفریم"🌸" سفری دور از خود من تا خودم"🤍" مدتی هست نگاهمان به تماشای خداست و امیدمان به خداوندی خدا"☺️" . قرار هست با هم راهی تا بی‌نهایت به دنبال خود واقعی‌مان برویم"👊" مطالبمون منتظرتونن👇 و ... میزبانان خوبی هستیم، پس قدم رنجه فرمایید برای گوش سپاری به محفل‌هایمان"💕" °•ࢪھࢪواݩ‌ࢪاہ؏شق🌿•° ☆Join☆: °•◇•@rahro_mahdi•◇•°
یک کاناال که تا الان یکی از بهترین کانال های ایتا هست هر چی بخوای توش داره🌙 . ..... و خوب هر کدوم از اینا رو میخوای فقط بیا تو کانال زیر بکوب رو پیوستن خوشکلم 😊 🕊 @Kanal_e_Mazhabi
••بسم‌رب‌عشق•• عازم یک سفریم"🌸" سفری دور از خود من تا خودم"🤍" مدتی هست نگاهمان به تماشای خداست و امیدمان به خداوندی خدا"☺️" . قرار هست با هم راهی تا بی‌نهایت به دنبال خود واقعی‌مان برویم"👊" مطالبمون منتظرتونن👇 و ... میزبانان خوبی هستیم، پس قدم رنجه فرمایید برای گوش سپاری به محفل‌هایمان"💕" °•ࢪھࢪواݩ‌ࢪاہ؏شق🌿•° ☆Join☆: °•◇•@rahro_mahdi•◇•°
رمان‌ناحله🌿 همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا. آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد 😣 میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد🤨. با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد. روی زمین نشست.😁 خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم😅 • • •🕊💚• اگهـ دوستـ دارین ادامهـ این رمان جذاب را بخونید🤩به کانال بال پرواز بپیوندید🍃😍 🌿⃟💚@Baalparvaz ✨🌿 • 👑❣ • 😍 این داستان جذاب «رو از دست ندید👌🙊✨🍃
رمان‌ناحله🌿 همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا. آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد 😣 میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد🤨. با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد. روی زمین نشست.😁 خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم😅 • • •🕊💚• اگهـ دوستـ دارین ادامهـ این رمان جذاب را بخونید🤩به کانال بال پرواز بپیوندید🍃😍 🌿⃟💚@Baalparvaz ✨🌿 • 👑❣ • 😍 این داستان جذاب «رو از دست ندید👌🙊✨🍃
اێنجا ھمونجاسٺ ڪھ .. همه دخترا ی خوشگل جمعا:)🌚💓 https://eitaa.com/Ashomf_13_16 انواع^^ ،،،،، و.....🥺🪁 >.< ٺو این ڪانال هرچی بخوای هست🌚✨ و امید از پله های مرده پروانه می‌سازد!:) ••• https://eitaa.com/Ashomf_13_16 مثل پروانه باش خوشگل🤌🏼🫂
سرِ ظہر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد _جا خوردم_زبانم بند آمد_برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد_پسر سرش را پایین انداخت سلام داد آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم_بدون سلام و خداحافی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس به خانه خودمان رفتم زن برادرم خدیجه داشت از چاه آب میکشید _من را که دیددلو آب از دستش رها شد و به چاه افتاد ترسیده بودگفت :چی شده؟!چرا رنگت پریده؟!. ''قطعه ای از کتاب دختر شینا'' (خاطرات قدم خیر محمدی کنعان) (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
📚 کتاب پدر خلاصه‌ای از این کتاب🌱👇🏻 دخترانش را می­‌نشاند روی پایش. در عرب رسم نبود «دخترداری»… علی با آن­‌ها بازی می­‌کرد. نازشان را هم می­‌خرید. چنان محترم بزرگشان کرد که وقتی زینب وارد اتاق می­‌شد، حسین مقابلش بلند می­‌شد...✨
بنی نضیر گروهی از یهود بودند که تعدادشان به هزار نفر نمی رسید. شغل بیشترشان باغداری و کشاورزی بود و خانه هایی محکم و زیبا داشتند .به خانه هایشان علاقمند بودند و آن ها را در کنار هم ساخته بودند تا در مواقع ضروری بتوانند به یک دیگر کمک کنند.مزارع و باغهایشان قدری دور تر از خانه هایشان قرار داشت.و به چیزی که خانه ها را از مزرعه ها و نخلستان ها جدا میکرد دیواری بلند و طولانی بود که گرداگرد محله کشیده شده بود.محله دروازه ای داشت که تنها راه ورود و خروج بود .شب ها یا وقت خطر دورازه را میبستند تا امنیت و آرامش داشته باشند. برای خبر کردن بنی نضیز مجبور شدم که تا نزدیک باغ بروم و باز به شهر برگردم. کتاب:آنهاخانههایشانراخرابکردند.