بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
#داستان_آموزنده
🔆شيوه مردان بزرگ
🌳روزى مالك اشتر از بازار كوفه مى گذشت .
در حاليكه عمامه و پيراهنى از كرباس بر تن داشت .
مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود ؛
و عنوان اهانت ،
زباله اى (كلوخ ) به طرف او پرتاب كرد.
🌳مالك اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش نشان دهد، راه خود را پيش گرفت و رفت .
🌳مالك مقدارى دور شده بود.
يكى از رفقاى مرد بازارى كه مالك را مى شناخت به او گفت :
- آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى ؟
🌳مرد بازارى گفت :
نه !
نشناختم .
مگر اين شخص كه بود؟
دوست بازارى پاسخ داد:
- او مالك اشتر از صحابه معروف اميرالمؤ منين علی (علیه السلام)بود.
🌳همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده فرمانده و وزير جنگ سپاه على (عليه السلام) است؛
از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد.
با سرعت به دنبال مالك اشتر دويد؛
تا از او عذرخواهى كند.
مالك را ديد كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد. پس از آنكه نماز تمام شد؛
خود را به پاى مالك انداخت؛
و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسيد.
🌳مالك اشتر گفت :
چرا چنين مى كنى ؟
بازارى گفت :
از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم؛
معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم .
اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذرى .
🌳مالك اشتر گفت :
هرگز ترس و وحشت به خود راه مده !
به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده ،
و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد.
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری
@کانال احادیث الطلاب
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
#داستان_آموزنده
🔆شيوه مردان بزرگ
🌳روزى مالك اشتر از بازار كوفه مى گذشت .
در حاليكه عمامه و پيراهنى از كرباس بر تن داشت .
مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود ؛
و عنوان اهانت ،
زباله اى (كلوخ ) به طرف او پرتاب كرد.
🌳مالك اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش نشان دهد، راه خود را پيش گرفت و رفت .
🌳مالك مقدارى دور شده بود.
يكى از رفقاى مرد بازارى كه مالك را مى شناخت به او گفت :
- آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى ؟
🌳مرد بازارى گفت :
نه !
نشناختم .
مگر اين شخص كه بود؟
دوست بازارى پاسخ داد:
- او مالك اشتر از صحابه معروف اميرالمؤ منين علی (علیه السلام)بود.
🌳همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده فرمانده و وزير جنگ سپاه على (عليه السلام) است؛
از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد.
با سرعت به دنبال مالك اشتر دويد؛
تا از او عذرخواهى كند.
مالك را ديد كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد. پس از آنكه نماز تمام شد؛
خود را به پاى مالك انداخت؛
و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسيد.
🌳مالك اشتر گفت :
چرا چنين مى كنى ؟
بازارى گفت :
از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم؛
معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم .
اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذرى .
🌳مالك اشتر گفت :
هرگز ترس و وحشت به خود راه مده !
به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده ،
و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد.
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری
@کانال احادیث الطلاب