"هیولا زیر تخت"
همه جا مطلقاً خاموش بود ، شمع را روشن کرد،قلمش را به آرامی بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد... «به نام
هر وقت آن قلب کوچیکش احساس گرفتگی میکرد،دست به قلم میشد ، انگار فقط در غمگین ترین لحظات میتوانست بهتر بنویسد...!!
«به نام او»
میدانی خاطرات من را از پای در آورده اند؟
یا که جانم دارد به لب میرسد؟
از آن پس دیگر نمیتوانم بهترین عکس را از ماه بگیرم؛
دیگر نمیتوانم از آن مسیر همیشگیي که عبور میکردیم با خوشحالی عبور کنم..
دگر.. دگر همهٔ کتاب ها ، آسمان ، ماه، گل ها و آن مسیر، هیچ مرا خوشحال نمیکند...
چون همه را تو میبینم
و تو در این جهان تهی ،ناپدید شده ای!
نمیدانم کدام گوشهٔ ی دنیایی!؟
حتی نمیدانم حالت چگونه است!؟
گاه از خود میپرسم ، آیا در ذهنش خاک خورده ام؟
انکار میکنم،انکار میکنم که برایم هیچ مهم نیست!
اما مگر میشود مهم نباشد!؟
شاید من خاک خورده باشم، اما..اما من یقین دارم خاطرات هرگز خاک نمیخورند؛
حقیقت تلخ است! آن خاطرات هیچوقت تکرار نمیشوند ،هیچوقته هیچوقت!
اما با زل زدن به ماه آرزو میکنم یک بار دیگر برگردم، آن خاطرات را تجربه کنم
و همان لحظهٔ ی بعد از تجربه، جانم سرد شود و دنیای بعد از خاطرات را به دوش نکشم!
هدایت شده از سوراوماهیهایآرزو'
تا یک ماه پیش ۲۷۳۶۲۷۱۸۲۷۳۶ تا دوست داشتم الان هیچکس حتی باهام حرف نمیزنه💔