دختر داستانمون سریع اماده شد
وقتی داشت خدافظی میکرد با مامانش گفت
+ مامان راستش و بخوای من اصلا با غزل اینا نمیخوام برم دوست پسرم قراره بیاد دنبالم
- آره جرئتشو نداری
+ جرئتشو که قطعا دارم ولی شعور و شخصيت خیلی بالایی که دارم بهم این اجازه رو نمیده
- حنا برو تا نزدمت بدووو
خواهرش بهش زنگ زد گفت که رسیدن و بیاد دم در ؛ دختر با عجله رفت دم و در همزمان یه ماشین کپی ماشین غزل اینا پیچید تو کوچه. دختر با اعتماد به نفس در و ماشین و باز کرد و اومد بشینه دید اشتباه گرفته:)))))))))😂
فقط سریع در و ماشین بست و بدو بدو فرار کرد. انقدر غزل و خانوادش از دستش خندیدن
دختر قصه مون خیلی کارای عجیبی میکنه:)
بزارید نگم بهتون که چقدر با خواهرش تو ماشین چه تو راه رفت چه برگشت مسخره بازی درآوردن و خندیدن درحالیکه از تشنگی و خواب آلودگی منگ به نظر میرسیدن😂
وقتی رسیدن به بام ( کهف الشهدا )
اول رفتن زیارت شهدایی که اونجا دفن شدن و بعدش یه جای خلوت و اروم لب پرتگاه برای نشستن پیدا کردن چند دیقه ای از نشستنشون نگذشته بود و همشون تو یه حس و حال عجیبی بودن و تو منظره بی نهایت زیبای رو به روشون غرق شده بودن که یهدفعه غزل با یا شتاب و تکون دادن های محکم پشت سر هم به دختر قصه مون گفت: سوووووووسکک حناااا سوسکککک
حنامونم چون یه شدت از سوسک وحشت داره بدون نگاه کردن به اطرافش یه دفعه بلند شد و نزدیک بود پرت شه از اونجا پائین و فک کنم یه سکته ریزو رد کرد چون چند دیقه ای تموم بدنش میلرزید.
مود غزل : نمیدونی چجوری داشت تند تند میومد سمتت که اگه نمیگفتم بهت میرفت تو بدنت تو لباست من نجاتت دادم🦦
مود داداش غزل : ولی تو داشتی به کشتنش میدادی نزدیک بود جدی پرت شه پایین
مود حنا : خیلی بیشعوری سکته کردم هنوز قلبم تند میزنه
مود مامان غزل : حالا بس کنید بچه ها بریم بشینیم یه جا
حنا و خواهرش کل راه و محو برج ها خونه های قشنگ تو راه بودن و تو ذهنشون رویا پردازی میکردن که یه روزی قراره یه همچین خونه ای داشته باشن...:)
و من مطمئنم یه روزی صاحب یکی از اون خونه های قشنگ تو بهترین محله تهرانن...قصه ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید.
نه من تنها نیستم که عکسام هستن، عروسکم هست، چای هست، بالشتم هست، اهنگام هستن... دیگه نگی تنهایی ها! تا اینا هستن...
دیگه از منتظر موندن برای این که شاید یهروز اون چیزی که میخوام بشه خستم. اگه نمیشه همون اولش مشخص بشه. من اهل قمار نیستم همهچیزمو بذارم وسط بعد ببینم تهش همونم باختم.
یا الان یا هیچوقت!
وسط وسط زندگیم. با درههاش پایین میرم و مثه یه آدم خیلی آدم جون میکنم تا دوباره دامنه رو ببینم.
رویای قله دارم توی سرم و یه کولهپشتی سنگینتر از خودم روی دوشم. غصههام دیگه نه شعر میشن نه قصه، گاهی وقتا اشک میشن و میچکن تو اسنپ هایی که سوار میشن ، گاهیم حرف میشن و میرن تو گوش آدمای غریبهی غریبه.
هر روز دوستیای جدید میسازم و گاهی چنگ میزنم به قدیمیترا. گاهیم مثه یه آدم خیلی آدم دور میشم؛ از تمام شناختنا و نشناختنا.
ویتامین میخورم؛ ورزش میکنم. توی آینه خودمو نگاه میکنم تا تغییر عضلههامو ببینم.
ضد آفتاب میزنم. هورمونام که بالا پایین میشه بیحوصله میشم و مثه یه آدم خیلی آدم کمتر میخندم.
دیرتر جواب پیام میدم. بیشتر سکوت میکنم. فضای خالی قلبم و با چیزای کوچیک پر میکنم. با غذاهای خونگی مامانم، با وقتایی که کسی به خاطر رسوندن من مسیرشو عوض میکنه، با آدمای ندیده و نشناختهای که ناشیانه سر صحبتو باز میکنن، با هر چیزی که یادگاریه.
هنوزم به نشونهها اعتقادی ندارم اما مثه یه آدم خیلی آدم چشمامو دقیق میکنم تا هرجا قایم شدن پیداشون کنم.
یه وقتایی خودم نشونه میشم برای بقیه. چون آدم بودن همین شکلیه. تنهایی نمیشه از پسش بر اومد. کمتر مینویسم، بیشتر گوش میدم؛ آخه وسط وسط زندگیم.
آستانهی تحمل هر آدمی تا یه حده تا یه حدی واکنش نشون میده، تا یه حدی اهمیت قائل میشه، تا یه حدی ارزش میذاره، تا یه حدی سازش میکنه و تا یه حدی غصه میخوره.
از اون آستانه که رد بشه، مهم نیست چه اتفاقی بیافته، چه کاری انجام بشه، چه حرفی زده بشه، فقط میبینه و میشنوه و رد میشه.
من همینجوریم از نظرت عجیبه؟
مجبور نیستی قبولم داشته باشی
فقط دور شو تا بهم حس ناکافی بودن ندادی
خیلی دور
مشکل اینه که من میتونم حرف تو چشای ادمارو بخونم میتونم تنفر یا عشق و بخونم
میتونم بفهمم چه حسی بهم دارن
و وقتی متوجه میشم یه عده نگاه پر از ترحم و تنفر بهم دارن دلم میخواد خودمو از صفحه روزگار پاک کنم
نه به خاطر تنفر ها ، برام مهم نیست اگر حتی مورد علاقه هیشکی از جمله نزدیکای خودم نباشم ولی از ترحم فراریم...
امشب جزو شب های متفاوت حساب میشه رفتم سراغ لیست کارهای عقب افتاده و سروسامان دادن به لباس هارو انتخاب کردم یه سری از لباسامو مرتب کردم و این بین بارها به خودم قول دادم که برای خرید لباس خیلی بیشتر وسواس به خرج بدم ، غذای خوشمزه ای که خودم درستش کرده بودم و خوردم و باب اسفنجی نگاه کردم.
امشب به طرز متفاوتی خودم بودم و از لحظه های تنهاییم لذت بردم
برای شاد بودن احتیاجی به هیچکس ندارم من بزرگ میشم زخم به زخم ، و قصه ای برای تعریف کردن خواهم داشت که پر از اتفاقات خوب و بده
امشب تایم استراحتم زیر نور ماه روی یه تیکه سنگ نشستم غذا خوردم و جدی حس زنده بودن✨