اخرم همه رفتن سوار ماشین شدن
من یه لنگه پا داشتم روسری سرم میکردم
ولی خیلیییی زود رسیدیم
جز اولین مهمونا بودیم
حالا مولودی که هیچی
من فقط پیش آدمای خاصی شلوغ و شیطونم
اونجا خیلی آروم بودم وسط جمع یهو عاطفه داد زد
"چرا یهوووو سایلنت شدیییییی
تا الااااان داشتییییی منم میخوردی"
یهو اکثر اون جمع:
-نه بابا کلا ارومه بچه
-من صداشو نشنیدم
-چهرشم مظلومه
بعد اونجا با عاطفه قرار بود بریم خرید و بیرون ساندویچ ژامبون♥️ بخوریم
سر سفره افطار آروم زدم به پاش گفتم کم بخور
چرا چون کم مونده بود نصف سفره رو یه تنه بخوره
بچه ها:)))))))))
رسوام کرد:)))))))
بلند گفت" حنااااا چیکااار به من داری"
من:🙂🙂🙂🙂🙂🙂
بلخره ساعت 20 از اونجا زدیم بیرون
رفتیم عاطفه یکم لباس خرید
منم عطر خريدم بلخره:)
بعد رفتیم سراغ بهترین بخش ماجرا یعنی غذا خوردن
بماند که انقدرر تو خیابون مسخره بازی درآوردیم که ابرو برامون نمونده بود
ولی کل چیزایی که سفارش داده بودیم و بلعیدیم
و حتی جفتمون نوشابه هامونو کامل خوردیم
که کاملا برگریزون بود
و اومدیم خونه و یه چای خوردیم شست برد کلا
ولی اولین روز دوست داشتنی سال جدیدم بود
تو دلت برام تنگ نشد؟
صبح ها وقتی بیدار شدی، شب ها موقع خواب، نگاه نکردی ببینی من چی گفتم؟
هیچی نگفتنم دلتنگت نکرد؟
دلت نخواست آهنگ هایی که گوش کردی رو برام بفرستی؟
دوست نداشتی چیزایی که میبینی رو نشونم بدی؟
یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد که دلت بخواد دربارهش باهام صحبت کنی؟
غذای موردعلاقهم رو نخوردی که یادم بیفتی؟
تو اصلا نگران حالم نشدی؟
دوست نداشتی بدونی دارم چیکار میکنم؟
اطرافم چی میگذره و اصلا کجام؟
تو دلت تنگ نشد؟
تو نگران نشدی؟
یعنی شبا راحت خوابت میبرد؟
تو نخواستی بدونی چی شده؟
نخواستی بگی؟
نخواستی بشنوی؟
جدی جدی دل تو تنگ نشد؟
تو فقط من رو ناامید میکنی.
میترسم اون قدر دیر بیایی که فراموش کنم چرا ایستاده ام.
انگار آدم ها فقط دوست دارن چیزایی رو بشنون و تصور کنن که خودشون میخوان نه احساسات واقعیت رو!
وقتی از افکار عمیقت میگی یا درکت نمیکنن یا شروع میکنن به تغییر دادنت تا تو رو شبیه خودشون کنن.
حتی وقتی یه بچه ی کوچیکی همه تلاش میکنن اولین کلماتی که قراره به زبون بیاری چیزایی باشه که خودشون میخوان!