با حجم استرسی که روزانه تحمل میکنم میشه اینترنت یه کشور رو مدیریت کرد اصلا
خب
از کجا شروع کنم
از اینکه همیشه خیلی دلم میخواست باهاش دوست شم ولی هیچوقت نمیتونستم پیش قدمشم
ولی اون شبی که فهمیدم احتمالا قراره با کاروانی که عسل میره مشهد قراره منم برم مشهد
جدی خوشحال شدم
فکرشم نمیکردم که بخوام باهاش دوست شم
ولی از همون اول کار یه جوری باهم اوکی شدیم که باور نکردنیه
"زیر نور ماه"
خب از کجا شروع کنم از اینکه همیشه خیلی دلم میخواست باهاش دوست شم ولی هیچوقت نمیتونستم پیش قدمشم و
پس من میتونم بگم
تولدت مبارک بهترین همسفر دنیا
مرسییی به دنیا اومدی
عسل سادات خانوم تولدت مبااااارک✨♥️
بعد از منفجر کردن اتاق و تست کردن همه لباسام
موفق شدم یه استایل کلاسیک بسازم
حتی اگه یه درصد احتمال بدیم که همین الان مامانم برسه خونه و وضعیت خونه رو ببینه
تک تک موهامو میکنه
"زیر نور ماه"
حتی اگه یه درصد احتمال بدیم که همین الان مامانم برسه خونه و وضعیت خونه رو ببینه تک تک موهامو میکنه
چون قبل اینکه بره بیرون
خونه رو مرتبِ مرتب کرد
و الان💣 زدن تو خونمون
چشامو باز کردم با دیدن روشنی هوای بیرون فهميدم که احتمالا صبح شده ،چشامو بستم که دوباره بخوابم ولی هرچی سعی کردم نشد.
سر و صداهای ریزی که شنیده میشدن نشون میداد مامانمم بیدار شده.
بین خواب و شروع روزم؛ دومی و انتخاب کردم و قبل اینکه تنبلی بهم غلبه کنه با ۳ شماره بلند شدم.
به مامانمم صبح بخیر پر انرژی گفتم و مامانم با یه ذوق خاصی بهم گفت: بریم با هم نون تازه بخریم. پیشنهاد جالبی بود قبولش کردم.
سر کوچه که رسیدیم مامانم یکی از پارچه های دستش و داد بهم و گفت:تو برو لواش بخر من برم سنگک بخرم
با تعجب داشتم نگاش میکردم.پارچه رو گرفتم و نون و خریدم و داشتم برمیگشتم فهمیدم من کلید ندارم و معلوم نیس مامانم کی کارش تموم میشه چون گوشی ام نیاورده بود
راهی که مامانم ازش رفت و پیش گرفتم
هر سایه ای میدیدم مینشستم تا زودتر بگذره و مامانم بیاد.
اخرای راه مامانم و دیدم که داره برمیگرده همونجا منتظرش وایسادم.
خلاصه نون هارو بسته بندی کردم و صبحونه رو خوردیم.
خونه مبینا اینا دعوت بودم .
حدود ۱ ساعت درحال لباس انتخاب کردن بودم و همه لباسام و امتحان کردم
با کلی استرس و تند تند آماده شدم و رفتم اول برای مبینا کیک یزدی خریدم( چون خیلی دوست داره) بعدم برای خونشون اسنپ گرفتم
اولش که وارد شدم خیلی جو سنگین بود
همینجوری خانومانه هی میگفتیم چه خبر و ملیح میخندیدیم.
بعد از اینکه نهار خوردیم( خیلییی خوشمزه بود) یخمون وا شد و شدیم همون دوتا اسکول همیشگی