eitaa logo
مربی موفق_کودک شاد
267 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
238 فایل
💫 ﷽ 💫 🎁فرزندان سالم و خلاق، آینده سازان ایران هستند👌 اینجا با: 👈 #نکات_تربیتی 👈 #بازی_هدفمند 👈 #قصه 👈 #اوریگامی 👈 #کاردستی 👈‌ #نقاشی 👈 #ورزش_ریتمیک .... در خدمت شما هستیم @Admin_morabi :ارتباط💌 @SHIRANNN
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼آش داغ ... غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی و روزگاری در شهری دو رفیق و دوست زندگی میکردند که همیشه در فکر و یاد همدیگر بودند،برای همین هر وقت که می شد به خانه هم می‌رفتند و غذایی می‌خوردند و گل می‌گفتند و گل می شنیدند. روزی رفیق اول رفیق دوم را در کوچه دید و به او گفت: «دوست دارم یک روز به خانه من بیایی و آش بخوری.» رفیق دوم گفت: «من به خانه تو آمده ام و غذا هم زیاد خورده ام و نمی خواهم به این زودی ها تو را به زحمت بیندازم.» زحمتی نیست خوشحال میشوم باید بیایی و ببینی که من چه آشی برایت می پزم! رفیق دوم گفت: «همین روزها می آیم.» او این حرف را زد و این قول را داد؛ ولی هر بار که خواست برای خوردن آش به خانه دوستش برود کاری پیش آمد و نشد. یکی از روزها که از کنار خانه دوستش می گذشت، نگاهش به در خانه او افتاد و با خودش گفت: این چه کاری است که من میکنم؟ من تا کی به این مرد قول امروز و فردا بدهم؟ نکند خیال کرده من آش دوست ندارم و برای این به خانه او نمی روم. نکند فکر کند که من دوست دارم غذای بهتری برای من آماده کند؟» این شد که رفیق دوم با خودش قرار گذاشت همان روز به خانه دوستش برود و آش بخورد و خیال خودش را آسوده کند. پس به او خبر داد که امروز ظهر برای خوردن آش به خانه تو می آیم. چند روزی بود که یکی از دندانهای رفیق دوم درد میکرد آن وقتی هم که می خواست به خانه دوستش برود کمی درد گرفت؛ ولی با خودش قرار گذاشت که بعد از مهمانی آش پیش طبیب برود. ظهر شد. رفیق دوم خوشحال و خندان به خانه دوستش رفت و در زد،رفیق اول در را باز کرد و با دیدن او شادیها کرد. بعد او را با احترام به اتاقی برد و بالا نشاند و سفره را هم پهن کرد و نان و پیاز هم برای مهمان گذاشت. چیزی هم نگذشت که بوی آش توی خانه پیچید. میزبان کاسه بزرگ آش را آورد و در سفره گذاشت. رفیق دوم تعجب کرد و پرسید: «مگر به غیر از ما دو نفر هم کسی می خواهد از این آش بخورد؟» نه، فقط ما دو نفر هستیم؛ ولی این آش آن قدر خوش مزه است که هر چه بخوری سیر نمی شوی. رفیق اول این را گفت و توی کاسه کوچکتری آش ریخت و آن را دودستی پیش روی رفیق دوم گذاشت. رفیق دوم هم که خیال میکرد آش خُنک شده خوردن ندارد؛ زود قاشق را برداشت تا آش بخورد؛ ولی یک دفعه دندانش درد گرفت. از آن دردهای سخت که جان آدم را بالا می آورد. این بود که از جا پرید و توی حیاط خانه دوید. میزبان که خیال میکرد او برای خوردن آش عجله کرده و دهانش را سوزانده گفت: «این چه کاری بود که کردی؟ چرا این بلا را سر خودت آوردی؟ من گفتم آش بخور؛ ولی نه آنکه خودت را بسوزانی!» رفیق دوم یا مهمان که یک قاشق آش هم نخورده بود گفت: «کدام آش؟ من که آش نخوردم؟» چه طور آش نخوردی؟ او که با دست یک طرف صورتش را گرفته بود گفت: «بله، آش نخورده و دهان سوخته!» 🌸اگر کسی به امید بهره بردن از کاری زیان ببیند و دیگران خیال کنند به آن چه که خواسته رسیده این ضرب المثل حکایت حال او می شود. 🌸🍂🍃🌸
rabbit_story.pdf
1.8M
🌼پی دی اف 🌼عنوان:چهار خرگوش کوچولو به چیدن قارچ می روند 🐇🍄🐇🍄🐇🍄🐇
یک تصمیم نو _صدای اصلی_424064-mc.mp3
9.86M
🌸یک تصمیم نو دخترکوچولویی به اسم هما با مامان و باباش زندگی میکرد. در یکی از روزهای آخر زمستان، وقتی بابای هما از سر کار برگشت.... 👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید. کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. این برنامه به مناسبت سال جدید تهیه شده است. 🌸🍂🍃🌸
نقاشی های چینی ها و رومی ها.mp3
29.84M
🌸 نقاشی چینی ها و رومی ها 🌼از قصه های مثنوی مولوی 🌸🍂🍃🌸 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
🦁شیر پر خور در روزگاران قدیم در جنگل سر سبزی حیوانات زیادی زندگی می کردند در این جنگل شیر بزرگی بود که تازه صاحب دوبچه شیر شده بود، او روزها برای شکار از لانه بیرون می رفت و بعد از شکار نزد بچه شیرها به لانه برمی گشت. از وقتی بچه دار شده بود غذای بیشتری تهیه می کرد و حیوانات بیشتری را شکار می کرد.حیوانات جنگل به خاطر این موضوع از او ناراضی بودند. به این جنگل شکارچی های زیادی رفت و آمد می کردند. یک روز که شیر بزرگ برای شکار بیرون رفته و بچه شیرها تنها بودند شکارچی شیری به جنگل آمد و بچه های او را شکارکرد و باخود برد. شیر بزرگ بچه آهویی را شکار کرده و به لانه برگشت، هرچه گشت بچه هایش را پیدا نکرد از ناراحتی شروع به سر و صدا کرد. همه ی حیوانات از صدای او بیرون آمدند و از او پرسیدند چرا اینقدر صدا می کنی؟ شیربزرگ گفت: بچه های من در لانه نیستند شما از آنها خبری ندارید؟ در همسایگی او شغال دانایی بود و به او گفت: زمانی که تو نبودی شکارچی به اینجا آمده بود شاید او بچه های تورا شکار کرده و با خود برده است. شیر عصبانی شد و گفت: به چه حقی این کاررا کرده است آنها خیلی کوچک بودند و نمی توانستند از خود دفاع کنند این بی رحمی و ظلم است. شغال در جواب او گفت: خود تو آلان بچه آهویی را شکار کرده و با خود آورده ایی آیا کار تو ظلم و ستم به مادر و بچه آهو نبوده است؟ شیر بزرگ در فکر فرو رفت و با خود گفت: راست می گوید این نتیجه عمل خود من است باید دست از شکار حیوانات بردارم و برای سیر شدن از گیاهان جنگل استفاده کنم از فردای آن روز دیگر به شکار نرفت و از علف های جنگل می خورد ولی چون اشتهای زیادی داشت تمام علف ها و سبزه ها را می خورد و برای بقیه حیوانات چیزی نمی ماند، آنها از این کار شیر هم ناراحت بودند و از او نزد شغال پیر شکایت کردند شغال به شیر گفت: دوست عزیز در خوردن غذا زیاده روی می کنی بهتر است به فکر دیگران هم باشی شیر بزرگ که طاقت گرسنگی را نداشت و از طرفی نمی خواست با پر خوری حق دیگر حیوانات ضایع شود تصمیم گرفت به جنگل دیگری برود شاید بتواند راحت تر زندگی کند. 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
روزی پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و امیرمؤمنان علی علیه السلام در میان نخلستان نشسته بودند که زنبور عسلی دور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شروع به چرخیدن کرد. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: «یا علی! می دانی این زنبور چه می گوید؟» حضرت علی علیه السلام فرمود: «خیر.» رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: این زنبور ما را مهمان کرده و می گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشتم. امیرمؤمنان علیه السلام را بفرستید تا آن را از آن محل بیاورد. امیرمؤمنان علیه السلام بلند شد و عسل را از آن محل آورد. حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «ای زنبور! غذای شما که از شکوفه گل تلخ است، به چه علّتی آن شکوفه به عسل شیرین تبدیل می شود؟» زنبور گفت: «یا رسول اللّه ! شیرینی این عسل از برکت وجودمقدّس شما و (آل) شماست. چون هر وقت از شکوفه استفاده می کنیم ، همان لحظه به ما الهام می شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم. وقتی که می گوییم: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد»به برکت صلوات بر شما عسل ما شیرین می شود.» منبع: کتاب صلوات کلید حل مشکلات. نویسنده: علی خمسه ای قزوینی 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند. 🌳🌲🌴🌱 این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند. 🐘🐅🐢🦁🐯🐼🐨 حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد. 🌷🌼🌸🎀 سنجاب کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، 🐿🐿🐿🐿 پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند: "پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟" 🌰🌰🌰🌰 پروانه ی زیبا گفت: "نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم." 🎀🎀🎀 سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند. 🐿🐿🐿🐿 کم کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، 🐰🐰🐰🐰🐰 پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند: "ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟" 💐💐💐 پروانه ی زیبا گفت: "نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم." 🎀🎀🎀 خرگوش ها هم جست زدند و رفتند. 🐰🐰🐰 چند ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و گفتند: 🐥🐦🐥 "پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با هم آواز بخوانیم." 🎧🎤🎧 پروانه گفت: "نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم." 💕💝💕 گنجشک ها هم پر زدند و رفتند. 🐥🐦🐥 بالاخره مهمانی شروع شد. 💃💃💃 جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود. 🎊🎉🎊 هوا که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. 🎈🌟🎼 دید همه ی حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. 😊😊😊 انگار هیچ کس منتظر او نبود. 😐😶😐 یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. 🎀🎀🎀 آن پروانه هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن پروانه نگاه کرد. 💖💗💖 بعد خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. 🎀🎀🎀 وقتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به خانه هایشان رفته بودند. 💔💘💔 پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. ☹️🙁☹️ تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد. 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
411289_634.mp3
8.04M
اسم قصه: قصه صوتی کاکلی صبر کردن یاد میگیره 🍬 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
آرزوی مورچه کوچولو_صدای اصلی_54037-mc.mp3
5.34M
🐜 آرزوی مورچه کوچولو 🌼مورچه کوچولویی بود که دوست نداشت کار کند و فقط دوست داشت استراحت کند. هر چقدر هم که پدر و مادر مورچه کوچولو به اومی گفتند در فصل بهار ما باید کار کنیم تا در زمستان مشکلی نداشته باشم مورچه کوچولو گوش نمی داد که نمی داد. مسابقه ایی برگزار شد و قرار شد که جایزه زرنگ ترین مورچه ، پرواز در آسمان باشد مورچه که آرزوی پرواز داشت... 🌸🌸🌼🌸🌸 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
. 🌸گلستان سعدی قصه 🌼قصه های شیرین ایرانی 🌼سنگ قبر ما را به بهشت نمیبرد تا بوده و نبوده دنیا پر از آدمهای فقیر و پولدار بوده؛ اما بشنوید این داستان قشنگ را که در باره ی فخرفروشی است؛ فخرفروشی که حتی... بهتر است من حرفی نزنم و قصه را بخوانیم. خلیل سرش را پایین انداخته بود و میرفت. او پای پیاده به آرامی از کنار جاده به سوی گورستان میرفت و خاطراتش را مرور می کرد. پدرش را به یاد می‌آورد که چه قدر زحمتکش بود و برای بزرگ کردن او و خواهرهایش چه سختیهایی را تحمل کرده بود؛ چه شغلهایی پدرش مدتی سقا بود از آب انبار شهر برای خانه ها آب می‌برد و برای هر سطل آب پولی میگرفت. مدتی دلاک حمام بود و مردمی را که به حمام می آمدند، کیسه می‌کشید. چند سالی هم خشت مالی میکرد و برای ساختن خانه‌ها خشت و آجر درست میکرد . خلاصه به هر دری میزد تا پولی از راه حلال به دست آورد و چرخ زندگی اش را بچرخاند به همین سبب کارهای سخت و دشوار خیلی زود او را از پا درآورد و بیمار کرد. وقتی از دنیا رفت، مردم شهر به مسجد رفتند و در مراسم ختماش شرکت کردند. خلیل هم خوشحال بود هم ناراحت. ناراحتیاش به خاطر از دست دادن پدر بود؛ خوش حالی اش برای دیدن مردمی بود که به مسجد آمده بودند. آنها خیلی زیاد بودند و خلیل نمیدانست آنها کی هستند. همه ی آنها از خوبی‌های پدر او حرف می‌زدند. کم کم به گورستان رسید. حلوای ساده ای را که همسرش آماده کرده بود از توبره اش بیرون آورد. آن را روی قبر پدر گذاشت و به هر که از آنجا رد میشد میداد تا برای شادی روح پدرش دعا بخواند. در همین موقع چشمش به جوانی افتاد که با اسب و کالسکه به قبرستان آمده بود .او را می‌شناخت. نامش داوود بود. داوود لباسی گرانبها و ظاهری بسیار آراسته داشت. او هم بر سر قبر پدرش یک سینی حلوا گذاشت؛ حلوایی که بوی زعفرانش دل هر رهگذری را میبرد. پدر خلیل، مدتی هم در حجره ی بازرگانی پدر داوود باربری کرده بود. خلیل چند قدمی جلو رفت تا برای آمرزش روح پدر داوود فاتحه ای بخواند. هنوز فاتحه خواندنش تمام نشده بود که صدای داوود را شنید: روزگار را ببین ،پدر تو برای پدر من کار میکرد و بارش را می برد؛ اما حالا مثل دو همسایه ی دیوار به دیوار شده اند و در کنار هم خوابیدند. بله همین طور است. خداوند رحمتشان کند. - عجب روزگاری خانه ی شما در آن سوی شهر و در میان خرابه هاست و خانه‌ی ما در بهترین جای شهر و در میان باغ‌های میوه و گل و ریحان، ولی در اینجا خانه ی پدرانمان در کنار هم است و انگار هیچ فرقی با هم ندارند. بله همین طور است، خداوند رحمتشان کند. خليل بلند شد و حلوایی را که آورده بود، جلو داوود گرفت و گفت: «بفرمایید کمی از این حلوا به دهان بگذارید.» داوود دست او را پس زد و گفت: «نه، میلم نیست. تو از این حلوا بخور که از بهترین آرد و بهترین روغن و زعفران درست شده.» خلیل کمی حلوا از سینی برداشت و گفت: روحش شاد. خداوند از همه ی گناهان ما بگذرد و رفتگان را ببخشد. حلوا را در دهان گذاشت تا پیش از آن که خودنمایی های داوود دوباره شروع شود از آنجا برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که باز صدای داوود به گوشش رسید. ولی سنگ قبرشان خیلی فرق دارد. نگاه کن... سنگ قبر پدر من از مرمر درخشان است. این سنگ سنگین را چهار اسب تنومند از شهری دور آورده اند. سنگهای دور و برش هم بسیار سنگین و زیباست. خليل گفت: «بله همین طور است خیلی سنگین و زیباست.» داوود ادامه داد: «ولی قبر پدر تو چه؟ اصلاً سنگی ندارد و مشتی خاک بر آن پاشیده اند‌. این مرده کجا و آن مرده کجا؟ خلیل که دیگر از حرفهای او خسته شده بود گفت: «تمام این حرفها درست؛ ولی در روز قیامت، تا پدر تو به خود بیاید و بخواهد خودش را از زیر این سنگهای سنگین بیرون بکشد، پدر من به بهشت رسیده است.» این را گفت و از آنجا دور شد. 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
🔮🔮🔮با سلام و احترام ضمن خوش آمدگویی به شما عزیزان، 👈جهت سهولت دسترسی به پست ها، از هشتگ های زیر استفاده کنید. برای استفاده ، در قسمت سه نقطه بالا، کلمه مورد نظر را همراه هشتک(#) در قسمت جستجوی نوشته و روی علامت جستجو🔍 بزنید 🔮🔮🔮 ؟ #شعر #کودکانه #اوریگامی #جشن_آب #استخدام #رزومه 📮 پیشنهاد، انـتـقـاد، حرفِ دل 💌 حرفاتونو با جون و دل میخونم😊 👇اینجا واسم بنویس👇 https://harfeto.timefriend.net/16750049625097 👆اینجا واسم بنویس👆
ساکنان سامرا_صدای اصلی_422487-mc.mp3
11.05M
🍃خورشید پشت ابر 🌼 ساکنان سامرا 🌸در قسمت دوم نمایش خورشید پشت ابر، درباره‌ی دوران زندگی امامان آخر می‌شنویم و این‌که چه شرایطی سبب شد که امام زمان غایب شوند. ملیکاکوچولوی قصه‌ی ما داره نقاشی می‌کشه؛ یه نقاشی زیبا که از مامانش می‌خواد بزنه به یخچال. بعد هم نوبت مسواک زدنه. ملیکا دندون‌هاش رو خوب مسواک می‌زنه تا مامان جون بقیه‌ی داستان امام زمان رو براش تعریف کنه... . 🌸🌸🌸🌸 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─