1_5433974105.mp3
1.76M
☆زاغ سیاه کسی رو چوب زدن ☆
#ضرب_المثل
#قصه #صوتی
#زاغ_سیاه_کسی_را_چوب_زدن
ضرب المثل «زاغ سیاه کسی رو چوب زدن» وقتی به کار می ره که کسی، کسی دیگه رو می پاد و می خواد ببینه اون چی کار می کنه، و از چیزهای پنهان و رازهایی آگاه بشه که براش سودمنده...
18.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه
«دوست باهوش جوجهتیغی»
👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b
─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
@morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
47.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎉🎈🎉🎈
🌼نامه های ماریه🌼
🔴 قسمت چهارم
#قصه
#کودک
#امام_زمان
👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b
─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
@morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
عبدلله و قاسم بن الحسن.mp3
11.37M
.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: #یاران_حسین(ع)⚜
👌مخصوص کودکان 5 تا 12 سال👦🏻👧🏻
❣عبدالله و قاسم بن الحسن❣
🔴 امام حسین(ع) پرسیدند: ای قاسم، مرگ به نظر تو چه شکلیه؟
قاسم گفت: شیرین تر از عسل
#قصه
#قصه_قهرمانها
#یاران_حسین ع
#امام_حسین ع
#محرم
🔹قصه قهرمان ها🔸
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅
حضرت اباالفضل العباس.mp3
20.25M
.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: #یاران_حسین(ع)⚜
❣حضرت ابوالفضل العباس❣
🔴 حضرت ابولفضل با عصبانیت به شمر فرمودند: امان خدا بهتر است از امان عبیدالله بن زیاد...
بعد هم حضرت عباس(ع) امان نامه📜 را پاره کردند و به طرف شمر انداختند
#قصه
#قصه_قهرمانها
#یاران_حسین ع
#امام_حسین ع
#محرم
🔹قصه قهرمان ها🔸
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
«اگه میخوای #فرزندت هیچ وقت بهت #دروغ نگه این #قصه رو واسش بخون»
در یک جنگل قشنگ روباه بازیگوشی زندگی می کرد. نام این روباه بازیگوش "هنی" بود. هنی از همه بچه های آن جنگل بزرگتر بود. اما با همه دوست بود و همه را دوست داشت در این جنگل قشنگ، جغد دانای پیری زندگی میکرد جغد دانا یک عصای جادویی داشت. این عصا می توانست حال مریضها و بیماران را به سرعت خوب کند.
یک روز جغد دانای پیر تصمیم گرفت از جنگل برود. او دلش میخواست بالای بلندترین کوه برود او میخواست جایی باشد که تنهای تنها باشد. برای همین عصای جادویی را به هنی داد و گفت: هنی جان تو بزرگترین بچه این جنگلی میدونی که اگه این عصا رو به هر بیماری بزنی، فورا حال او خوب میشه پس این عصا رو بگیر و ازش به خوبی مراقبت کن تا اگه یه نفر حالش بد بود ازش استفاده کنی و حالشو بهتر کنی!". جغد دانای پیر عصا را به هنی داد و پر زد و از آن جنگل رفت.
هنی میخواست خیلی خوب از آن عصای جادویی مراقبت کند. برای همین وقتی نزدیک غروب شد و همه سمت خانه های شان رفتند، عصا را برداشت و کنار یک درخت پشت خانه خودشان رفت خاکهای کنار آن درخت را کند و عصای جادویی را آنجا گذاشت و بعد روی آن را با خاک پوشاند تا کسی نبیند. اما یکی از دوستانش به نام جان از پشت یک درخت او را نگاه می کرد. هنی وقتی به خانه رفت به پدرش گفت که جغد دانای پیر آن عصای جادویی را به او داده است پدر پرسید: " خب خیلی خوبه پسرم اما عصای جادویی کجاست؟".
هنی کمی فکر کرد و گفت: کنار یک سنگ نزدیک رودخونه خاکش کردم. پدر او را نوازش کرد و آفرین گفت کم کم هوا تاریک تر میشد و هنی باید میخوابید مادر به او گفت : " من براتون قصه میگم! هنی و خواهر برادرانش به اتاق رفتند و مادر میخواست قصه بگوید که هنی گفت: مامان جغد دانا عصای جادویی رو به من داد و رفت مادر با خوشحالی "گفت وااای چه خوب خب بگو ببینم کجاست؟". هنی کمی فکر کرد و بعد آروم در گوش مادر گفت: کنار بزرگترین درخت جنگل خاکش کردم. سپس، مادر قصه را گفت و همه بچه ها خوابیدند.
وقتی صبح شد خواهر هنی که خیلی کنجکاو بود، گفت: " دیشب گفتی جغد دانای پیر عصای جادویی رو به تو داده واقعا کجا گذاشتیش؟". هنی دوباره فکر کرد تا یک دروغ دیگر بگوید فکر کرد و آروم در گوش خواهرش گفت: " اونجا که زمین بازی بچه هاست. همون وسط خاک رو کندم و عصای جادویی رو گذاشتم از آن روز به بعد، همه حیوانات جنگل فهمیدند که جغد دانای پیر، عصای جادویی رابه هنی داده است. بیشتر حیوانات جنگل از هنی سوال کردند که عصای جادویی را کجا گذاشته است اما هر بار هنی به بقیه دروغ می گفت. ماه ها گذشت و زمستان سرد از راه رسید یک روز سرد حال برادر هنی خیلی بد شده بود او تب کرده بود و همه بدنش داغ شده بود. او آنقدر حالش بد ب۸ود که صبح تا شب و شب تا صبح ناله می کرد. ۷ اینکه مادر هنی گفت: عزیزم لطفا برو عصای جادویی رو بیار داداشت خیلی مریضه هنی عاشق برادرش بود. او هم دوست داشت به برادرش کمک کند اما اصلا یادش نبود که عصای جادویی را کجا مخفی کرده است. او ه کنار در خانه شان نشسته بود وع غصه میخورد. لحظه ای بعد، جان پیش او آمد به او گفت: ناراحتی هنی گفت: " آره داداشم خیلی حالش بده و عصای جادویی رو نمیدونم کجا گذاشتم. به هر کسی یه دروغی گفتم و الان اصلا راستش رو یادم نمیاد!". جان که دیده بود هنی عصای جادویی را کجا مخفی کرده است راستش را به او گفت و بعد باهم عصای جادویی را از زیر خاک بیرون آوردند. سپس فورا سمت خانه رفتند و عصای جادویی را به برادرش زدند و فورا حال او خوب شد. هنی از اینکه میدید حال برادرش خوب شده است، خیلی خوشحال بود همان جا بود که فهمید نباید دروغ بگوید بعد از جان تشکر کرد و به همه قول داد که از این به بعد واقعیت را بگوید تا مشکلی پیش نیاید.
پایان...
1621341022_L1eZ6_2.mp3
16.1M
☆قصه حلزون و بوته گل سرخ ☆
#حلزون_و_بوته_گل_سرخ
#قصه #صوتی
👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b
─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
@morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
«با این #قصه به کودکت یاد بده تماشای کارتون زیاد مضره»
بانام خدای مهربون ، زیر سقف آسمون، هیچ کسی تنها نبود. در یک جنگل سرسبز و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند خرگوش خان که حیوان باهوش و مهربانی بود در این جنگل زندگی می کرد.
برای هر حیوانی ، مشکلی پیش می آمد ، میامد و مشکلش را به خرگوش خان میگفت ، خرگوش خان به حرف هایش خوب گوش می داد و کمکش میکرد همیشه راه حلهای خرگوش خان خوب بود ، روزی قورباغه جهانگرد به این جنگل آمده بود ، مشکلی برای قورباغه جهانگرد پیش آمد ، همه به او گفتند باید از خرگوش خان راه حل مشکلت را بپرسی این بار نیز راه حل خرگوش خان خوب بود و مشکل قورباغه جهانگرد حل شد ، روز بعد قورباغه جهانگرد آمد و برای تشکر از خرگوش خان به او هدیه ای داد آن هدیه تبلت بود. خرگوش خان که تا به حال تبلت نداشت خیلی خوشحال شد روزهای اول ، خرگوش خان یکی دو ساعت کارتون و انیمیشن میدید و بقیه روز را در جنگل بازی می کرد ،اما کم کم ، هر روز نگاه کردن کارتون ها بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه این روزها تمام مدت خرگوش خان یا با تبلت کارتون میبیند یا بازی می کند و دیگر برای بازی کردن به جنگل و کنار دوستانش نمی رود .
یک روز برای سنجابی مشکلی پیش آمد ، سنجابی بعد از مدت زیادی که دنبال خرگوش خان میگشت او را در لانه و در حال تماشای کارتون پیدا کرد و مشکلش را به او گفت اما خرگوش خان دیگر حوصله گوش کردن نداشت و هر چقدر فکر کرد راه حلی به ذهنش نرسید. سنجابی ناراحت از آنجا رفت و خرگوش خان به تماشای خود، ادامه داد.
روزها گذشت و گذشت ، روزی برای خرگوش خان مشکلی پیش آمد هر چقدر خرگوش خان فکر کرد نتوانست مشکل خود را حل کند ، اصلا چیزی به ذهنش نمی رسید ، در جنگل به راه افتاد و به کنار رودخانه رفت تا لاک پشت دانا را پیدا کند لاک پشت دانا تا خرگوش خان را دید گفت به به خرگوش خان خیلی وقت است شما را ندیده ام ، دلمان برایتان تنگ شده است ، کجایی؟؟ چرا پای چشمانت گود افتاده است.خرگوش خان سلام کرد و گفت: نمی دانم چرا نمی توانم راه حلی برای مشکل خود پیدا کنم ، آمده ام تا از شما کمک بگیرم و مشکلش را برای لاک پشت دانا گفت؛ لاک پشت دانا خوب گوش کرد و راه حل خوبی به او داد خرگوش خان با خود فکر میکرد و می گفت: این راه حل که خیلی آسان بود چرا به فکر خودم نرسید ؟ چرا اینقدر دقت و تمرکزم کم شده است و بی حوصله هستم ؟ تا بالاخره فهمید چه چیزی عوض شده است.
«عزیز دلم امروز علاوه بر اسم قصه شما بگو چه چیزی برای خرگوش خان عوض شده بود ؟؟؟»
👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b
─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
@morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 «پادشاهی که تونست یه بهشت زیبا بسازه»
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: سرانجام ظلم
#قصه
👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b
─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
@morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
عزیزم
طبق این برنامه میتونی هر هفته فعالیت کنی برای هر واحد کارومفاهیمی👇👇👇
#برنامه_هفتگی
👇👇👇
#نمونه
#الگو
برنامه هفتگی 🌹
👌👌👌جهت انجام فعالیت هرهفته درسال۱۴۰۳
📖📖🖍️📝
🌹#مفاهیم_ریاضی_طبق برنامه سالانه
🌹#تقویت دیداری وشنیداری
🌹#قرآن
🌹#مفاهیم علوم
🌹#قصه گویی : متناسب با واحد کار هفتگی
🌹#مهارت اجتماعی
🌹#شطرنجی : طبق الگو آماده
🌹#مناسبت هفته اول مهر
🌹#شعر :متناسب واحد کار
🌹حدیث هفته
🌹#مهارت حرکتی
👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b
─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
@morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─