eitaa logo
مربی موفق_کودک شاد
267 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
238 فایل
💫 ﷽ 💫 🎁فرزندان سالم و خلاق، آینده سازان ایران هستند👌 اینجا با: 👈 #نکات_تربیتی 👈 #بازی_هدفمند 👈 #قصه 👈 #اوریگامی 👈 #کاردستی 👈‌ #نقاشی 👈 #ورزش_ریتمیک .... در خدمت شما هستیم @Admin_morabi :ارتباط💌 @SHIRANNN
مشاهده در ایتا
دانلود
«اگه فرزندت از مسخره شدن میترسه این قصه رو واسش بخون» صدای خنده ها پارک را خوشحال کرده بود همه بچه ها غرق در شادی بودند هوا هم فوق العاده بود اما روی صندلی پارک پسری نشسته بود چشمهای او خیلی غمگین بود. آرش از دور او را دید پیش او آمد و نشست و پرسید به نظر ناراحتی رفیق!". پسر به آرش نگاه کرد و گفت آره چون یکی از بچه های مهد همیشه منو مسخره میکنه فکر میکنم خیلی بی عرضه هستم!". آرش به او نزدیکتر شد و گفت: پس بهتره قصه پسری که از پینه ها فراری بود رو بشنوی. روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسری زندگی می کرد. اسم این پسر ویکی" بود. او اصلا لباس هایش را دوست نداشت لباسهای او پر از پینه های رنگی رنگی بود. هر کدام از پینه ها یک جور بوی بدی میداد. برای همین همیشه دوست داشت از شر این پینه های بدبو خلاص شود. او فکر کرد و فکر کرد تا راهی برای خلاص شدن از این پینه های بدبو پیدا کرد راه او این بود" دنبال بهانه باش تا پینه های بدبو رو به بقیه بچسبونی اینطوری راحت میشی!". ویکی بعد از پیدا کردن راه حل بلند شد و بشکن زد و بیرون رفت. او وارد جمع بچه ها شد تا با آنها بازی کند "سو" هم آنجا بود. سو دختر بازیگوشی بود که عاشق کتاب بود دست او یک کتاب قشنگ بود و آن را از خود جدا نمیکرد با اینکه سو کتابش را در دست داشت اما خیلی خوب بازی میکرد و یکی نمیتوانست مثل سو بازی کند. برای همین عصبانی شد و فورا پینه نارنجی که بوی پرتقال گندیده میداد را از لباسش کرد و به لباس سوزد پشت پینه نوشته بودند تو بی عرضه ای" سو از این بوی بد خیلی آزرده شد. یک گوشه نشست و ناراحت بود اما بچه ها به بازی کردن ادامه دادند هر چقدر و یکی میپرید و بازی می کرد بوی بد پینه های لباسش بیشتر میشد و بیشتر اذیت میشد. برای همین دوباره منتظر بهانه بود تا پینه های بدبو را به بقیه بچسباند. کمی نگذشته بود که یکی از بچه ها به نام تام خسته شد و گفت:" ممممن می می میمیرم آاااااب بخخخخورم با با با بازی نکنید تا ب ب برگردم!". ویکی که دنبال بهانه برای کندن پینه های بدبوی لباسش بود با صدای بلند خندید و پینه ای که بوی پوسته خربزه گندیده میداد را کند و به تام زد. پشت آن پینه نوشته بود تو حرف نزنی بهتره!" تام بعد از چسبیدن پینه بدبو به لباسش خیلی اذیت شد. رفت و کنار سو نشست. او هم مثل سو ناراحت بود و خجالت میکشید ولی هر دو به بازی بچه ها نگاه میکردند و یکی از اینکه فکر میکرد از شر چند پینه بدبو خلاص شده با خوشحالی بازی میکرد اما باز هم منتظر فرصت بود تا پینه بدبوی دیگری را جدا کند و به یک نفر دیگر بچسباند در همین بین، چشم و یکی به سادی افتاد که نمیتوانست خوب بدود پاهای او مشکل داشت. اما ویکی که می خواست هر چه زودتر از شر پینه های بدبو خلاص شود پینه بدبوی دیگری که بوی نان کپک زده میداد را کند و به شلوار سادی زد و بلند خندید پشت آن پینه بدبو نوشته شده بود دست و پا چلفتی!". سادی هم ناراحت شد و از بازی بیرون آمد. چون مثل سو و تام می ترسید که دوباره پینه بدبویی به او بچسباند برای همین کنار سو و تام نشست آنها آن قدر ناراحت بودند و خجالت می کشیدند که تا غروب از جایشان تکان نخوردند همه بچه ها خسته شدند و به خانه رفتند. و یکی هم رفت اما کمی بعد پدر و مادر ویکی او را بیرون انداختند و به او گفتند برو با همون لباسی که رفتی بیرون بیا برو پینه های بدبو رو پیدا کن و با اونا بیا سو و تام و سادی خشکشان زده بود تا اینکه ویکی چهار دست و پا شد و روی زمین افتاد تا پینه هایی که کنده بود را پیدا کند. او چهار دست و پا میگشت تا اینکه پاهای دوستانش را دید. پاهای سو و تام و سادی سو گفت: دنبال پینه های بدبو میگردی؟ بیا بگیرشون بگیر و برگرد خونه و یکی با شرمندگی پینه های بدبو را گرفت و به خانه برگشت وقتی قصه به اینجا رسید پسر شاد شد و به آرش گفت فهمیدم پس اونی که مسخره کرد و خندید داشت پینه های بدبوی خودش رو به من وصل می کرد تا از شرشون خلاص شه! سپس، آرش لبخندی زد گفت: " دقیقا همینطوره اون دوستت پینه های بدبوی زیادی داره که باز باید چهار دست و پا رو زمین دنبالشون بگرده وگرنه خونه راش نمیدن". 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
D1737116T16085648(Web)-mc.mp3
2.26M
🌷پیامبر اسلام کودکان را بسیار دوست داشت. به کودکان هدیه می داد. به حرف آنان گوش می کرد و با آنها همبازی می شد. 🌸پیامبر همیشه عدالت را بین کودکان رعایت می کرد و در اول خودش به آنها سلام می کرد ... 🔎موضوعات قصه: 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک کوهستان بزرگ و پر از درخت یک پسر کوچولو با پدرش که هیزم شکن بود راه افتادند. آنها می خواستند به اندازه کافی هیزم جمع کنند تا تمام زمستان بتوانند کلبه چوبی شان را گرم نگه دارند. پدر که تبر بزرگی را برداشته بود و کوله پشتی را پر از آذوقه کرده بود از همان اول به پسرش گفته بود: خداداد پسرم، اگر در میان درختان این جنگل کوهستانی از من دور ماندی، یک وقت راه نیفتی و به هر طرفی بروی. تو باید همانجا باشی تا من برگردم و تو را پیدا کنم.🏞 خداداد به حرف های پدرش گوش کرد. چند روزی بود که آنها در جنگل می گشتند و درخت هایی را که خشک شده بودند، با تبر تکه تکه می کردند و بعد هم دور آن را با طناب می بستند و آماده می کردند که به کلبه چوبی شان ببرند.♨️ تا اینکه یک روز صبح وقتی خداداد چشم باز کرد، پدرش را ندید. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد، چند بار پدرش را با صدای بلند، صدا کرد، ولی وقتی هیچ جوابی نشنید، آرام آرام دلش پر از ترس شد.😨 او با خودش فکر کرد: یعنی چه اتفاقی افتاده که از پدرم هیچ خبری نیست؟ چرا پدر من را از خواب بیدار نکرد و با خودش نبرد؟ خداداد با به یاد آوردن این مساله تصمیم گرفت که به طرف جایی که اول بود، راه بیفتد. هنوز آن تخته سنگ را که کنار یک درخت خیلی بلند بود، به یاد داشت.🌳 حتما می توانست خاکستر آتشی را که شب گذشته با پدر روشن کرده بودند، پیدا کند. برای همین بود که او دوباره شروع به جستجو در جنگل کرد. ولی این کار او هم بی فایده بود.♨️ هوای درون جنگل کم کم داشت تاریک می شد. هر چه هوا تاریک تر می شد، خداداد بیشتر احساس خستگی و گرسنگی می کرد. بالاخره خداداد از شدت خستگی زیر یک درخت نشست. در همین لحظه بود که ترس تمام قلبش را پر کرد. او نمی دانست باید چکار کند.🌲😞 قطره های اشک او سرازیر شده بود. پسر کوچولو همانجا زیر درخت بعد از دقایقی به خواب رفت. نیمه های شب بود که از شدت سرما از خواب پرید و دوباره به یادش آمد که از پدرش دور مانده است.😢 یک دفعه فکری به ذهنش رسید. در این چند روزی که در جنگل بودند پدر دو سنگ چخماق به او داده بود و هر بار از به هم زدن آن سنگ ها آتش درست می کرد. دست های کوچکش را در جیب لباسش کرد. سنگ ها را بیرون آورد و مثل پدر شروع به زدن آنها به هم کرد.♨️ بعد از چند دقیقه خداداد توانست برای خودش آتشی درست کند. کنار آتش که نشست کمی گرم شد. او می دانست که شعله های آتش باعث می شود حیواناتی که درون جنگل زندگی می کنند به او نزدیک نشوند.🐅 با روشن شدن هوا خداداد دوباره به فکر افتاد که به جستجوی پدرش برود. او این بار از میوه های درختان جنگلی شروع به خوردن کرد. او سعی می کرد تمام کارهایی را که پدر در این روزها در جنگل انجام می داد، به یاد بیاورد.🍒 آن روز هم او اگر چه تا غروب در جنگل به دنبال پدر گشت ولی نتوانست او را پیدا کند. شب دوم او آتشی بزرگتر درست کرد.♨️ روز سوم بود که خداداد از این شرایط خسته شده بود. هر چند توانسته بود خودش را گرم و سیر نگه دارد ولی دلش برای پدر تنگ شده بود. دوباره زیر یک درخت نشست و به فکر رفت. به یاد روزهایی افتاد که کنار پدر و مادرش درون کلبه چوبی شان زندگی می کردند. به یاد مرغ و خروس هایشان افتاد. اشک چشمانش را پر کرده بود و دیگر نمی دانست که باید چکار کند.? آن شب هم آتش بزرگی درست کرد و کنار آن نشست. نمی دانست تا چند روز دیگر این شرایط ادامه دارد. اما یک دفعه به یاد حرف های مادرش افتاد.💁🏼 مادر به او گفته بود هر وقت که دلت گرفت، آرزویت را کف دست هایت بگذار، چشمانت را ببند و بعد از خدا آن را بخواه. آخر هم آن را با تمام قدرتی که داری به طرف آسمان فوت کن.✋🏻 خداداد در حالی که اشک می ریخت، آرزویش را که بازگشت پدر بود، در کف دستش تصور کرد. بعد چشم هایش را بست و با خدا شروع به حرف زدن کرد. او از خدا خواست که هر چه سریع تر پدرش را به او برساند.😭 بعد هم همان طور که مادرش گفته بود، دستش را به طرف آسمان بالا برد و با تمام قدرتی که داشت آرزویش را به طرف آسمان فوت کرد.☁️ صبح زود بود که با صدای آواز یک پرنده بیدار شد، احساس کرد که بوی عطر خوبی به مشامش می رسد. فکر کرد که خواب می بیند، برای همین یک بار دیگر بو کشید. آرام چشمایش را باز کرد. آتشی که دیشب روشن کرده بود، هنوز خاموش نشده بود. ظرف کوچکشان روی آتش بود و پدر با همان لبخند همیشگی کنار آتش نشسته بود. خداداد خودش را در آغوش پدر انداخت و شروع به گریه کرد. هیزم شکن در حالی که موهای او را نوازش می کرد گفت: پسرم گفته بودم که از جایی که هستی تکان نخور. من برای شکستن هیزم کمی از تو دور شده بودم و چون خواب بودی نمی خواستم که بیدارت کنم. ولی این دوری درس خوبی برای تو بود. تو یاد گرفتی که چطور از خودت مراقبت کنی. این دوری باعث شد که تو مرد شوی.
“موش شهری و موش روستایی” زمانی دو موش وجود داشتند. آنها دوست یکدگر بودند. یکی از آنها روستا و دیگری در شهر زندگی می کرد. بعد از چندین سال، موش روستایی موش شهری را دید و گفت: آیا برای دیدن من به خانه من در روستا می آیی؟ موش شهری درخواست او را قبول کرد و به روستا رفت. موش روستایی او را به خانه خود در یک دشت برد. موش شهری گفت: از این غذا خوشم نیامد و خانه ات هم خوب نیست. چرا در یک سوراخ در دشت زندگی می کنی؟ باید به شهر بیایی و در آنجا زندگی کنی. آنگاه در یک خانه خوب از سنگ ساخته شده زندگی خواهی کرد و غذای خوبی برای خوردن خواهی داشت بنابراین تو باید به دیدن من به خانه ام در شهر بیایی. موش روستایی به خانه موش شهری رفت. خانه خیلی خوبی بود. غذای خوبی هم برای هر دو آماده بود. ولی همینکه شروع به خوردن کردند صدای بلندی شنیدند. موش شهری فریاد زد: فرار کن. گربه دارد می آید! آنها به سرعت دویدند و در سوراخی پنهان شدند. بعد از مدتی بیرون آمدند. آنگاه موش روستایی گفت: من زندگی در شهر را دوست ندارم. بلکه سوراخم در دشت برای زندگی بهتر است. بهتر است فقیر و خوشبخت بود تا ثروتمند و دائما در ترس واحد روستا،،،میتونیم تو حیاط مهد بچه هارو ب کارایی مثل سبزی پاک کردن اشنا کنیم وهمراش توضیع بدیم کشاورزا چجوری زمین شخم میزنن وبرداشت میکنند. 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
داستان ب کوچولو ب کوچولو نقطه‌اش را دوست نداشت. راه که می‌رفت، گیر می‌کرد به نقطه‌اش و می‌افتاد زمین. یک روز رفت پیش قیچی و گفت :” چین و چین و چین … نقطه را بچین!” قیچی، نقطه را چید. ب، بی نقطه شد. راحت و خوشحال دوید و رفت به مدرسه. نشست روی تخته سیاه و گفت: “سلام!” تخته سیاه گفت: “تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!” ب بی نقطه، ناراحت شد. رفت و نشست روی دفتر مشق. دفتر گفت: “ تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!” ب بی نقطه، خیلی ناراحت شد. داد زد : “ من ب هستم!” پاک کن گفت: “ نه، تو اشتباهی هستی!” و خواست که پاکش کند. ب بی‌نقطه، ترسید. داد زد: “کمک، کمک!…” مداد سیاه آمد به کمکش . زود یک نقطه برایش گذاشت . ب شد مثل اولش . از خوشحالی داد زد: “ حالا دیدید؟… من ب هستم!… من ب هستم!” پاک کن نگاهش کرد و گفت: “ ببخشید… مثل این که من اشتباهی آمدم!” و راهش را کج کرد و رفت. 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
داستان تصویری جوجه کوچولو 😊🐣 این تصویر رو به بچه‌ها نشون بدید و بگید در موردش یه قصه بگن😍 ✅ تمرینی برای تقویت مهارت‌های کلامی 👌 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
داستان شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه ! آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه .  👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
روز و شب سیندی خرسه روی تختی از گل‌ها نشست. پروانه‌ها و زنبورها دور و برش پرواز می‌کردن و مشغول جمع‌کردن گردهٔ گل بودن. سیندی بوی گل‌ها رو خیلی دوست داشت؛ چون این بو خیلی دلپذیر و عطرآمیز بود. هر روز صبح که خورشید بالا می‌اومد، سیندی برای صبحانه یک ظرف عسل می‌خورد و بعد به باغ گل‌ها می‌رفت. سیندی آفتاب رو موقعی که هوا صاف و بی‌ابر بود خیلی دوست داشت. چون می‌تونست همهٔ گل‌ها رو ببینه و حتی گلبرگ‌هاشون رو بشماره. اون دوست نداشت در موقع تاریکی هوا از خونه بیرون باشه. سروصداهای بیرون، اون رو می‌ترسوند: جغدها هوووو می‌کشیدن! مارها خش‌خش‌کنان از لای گل‌ها حرکت می‌کردن، و موجودات ترسناک دیگه هم به این طرف و اون طرف می‌دویدن. سیندی روز رو خیلی بیشتر دوست داشت. یک روز سیندی تک‌وتنها نشسته بود و گلبرگ‌های بنفش گل‌ها رو می‌شمرد. اونقدر شمرد که خوابش برد. وقتی بیدار شد، خورشید غروب کرده و هوا تاریک شده بود. ماه وسط آسمون می‌درخشید. ستاره‌ها همه‌جا چشمک می‌زدن. سیندی صدای جیرجیر یک جیرجیرک رو شنید. سیندی که از این صدا ترسیده بود، گفت: «این صدای چیه؟» جیرجیرک بال‌هاش رو می‌مالید و مثل این که داشت به سیندی نزدیک‌تر می‌شد. سیندی فریاد زد: «من می‌ترسم!» – هووو! هووو! هووو! سیندی فریاد زد: «این صدای چیه؟» و در همین موقع جغدی که یک موش به منقارش گرفته بود پروازکنان از اونجا گذشت. – هیس‌س‌س! هیس‌س‌س! هیس‌س‌س! «این صدای چیه؟» ماری خش‌خش‌کنان از پیش پای اون لغزید و دور شد. – میوو! میوو! میوو! «این صدای چیه؟» گربه‌ای از اونجا فرار کرد. همه‌جا مثل آسمون بالای سر، تاریک بود: «من تاریکی رو دوست ندارم! الان برمی‌گردم توی غار خودم.» سیندی ترسیده بود، اما نمی‌دونست چطور توی تاریکی به غار برگرده. تابه‌حال هیچوقت نشده بود که شب بیرون اومده باشه، و راه رو بلد نبود. وقتی که دید چارهٔ دیگه‌ای نداره، مثل یک گلولهٔ توپ خودش رو جمع کرد و سعی کرد که بخوابه. هر بار که صدایی می‌شنید، از جا می‌پرید و دور و برش رو نگاه می‌کرد. بالاخره خوابش برد. وقتی که بیدار شد، هوا روشن بود و خورشید داشت می‌درخشید. سیندی می‌تونست گل‌ها، زنبورها، و پروانه‌ها رو ببینه: «خدا رو شکر که روز شده. حالا همه‌چیز رو می‌تونم ببینم. دیگه هیچوقت بیرون نمی‌خوابم.» این رو گفت، و بعد از اون هم دیگه هیچوقت بیرون نخوابید. 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
زمستون و تابستون صبح سحر خروسخون پر می زد از تو لونه رو پشت بوم خونه قوقولی قوقو بیدار شین مشغول کار و بار شین گاوه می گفت : "ما" باز که تویی وا! بزیه می گفت: "بع" بذار بخوابیم، نع! سگه می گفت: "عو عو" مردم آزار هو هو! مرغه می گفت: قدقدقدا شلوغ نکن تو رو به خدا! الاغه می گفت: "عرُ عرُ عر"، امان از این بوق سحر! اما بازم خروسه می گفت: قوقولی قوقو صبح داره میاد به همه بگو. بالاخره یه روز صبح حیوونا شاد و خندون جمع شدند تو میدون یک جلسه گرفتند تو اون جلسه گفتند: این خروسه چه لوسه، بدون عذر و بونه کله ی سحر میخونه. از اینجا بیرونش کنیم ویلون و سیلونش کنیم. خروسه شنید به مرغه گفت: قوقولی قوقو مرغ پاکوتاه یه کاری بکن یه چیزی بگو. آقا بزه گفت: "بعُ بعُ بع" ما تورو می خوایم؟ نعُ نعُ نع. آقا سگه گفت: "عو عو عو" آقا خروسه از اینجا برو. خروسه با چشم گریون از توی ده رفت بیرون. صبح روز بعد در تمام ده  هیچ کس نبود که صبح زود سرو صدایی به پا کنه حیوونا رو صدا کنه. آفتاب اومد تو آسمون حیوونا خمیازه کشون از لونه اومدند بیرون مرغه می گفت: من خواب بودم تو لونه تموم شد آب و دونه گاوه می گفت: امروز که خوابم برده سبزه ها رو کی خورده؟ غازه می گفت: دنیا رو آب برده غازها رو خواب برده. گربه هه می گفت: گوشت قلمبه پس کو؟ چربی و دنبه پس کو؟ الاغه می گفت: دهی که خروس نداره اصلا نمیشه فهمید کی خوابه کی بیداره؟ صبح سحر خروسه باید بخونه تا هیچکس خواب نمونه. حیوونا دسته جمعی رفتند پیش خروسه: خروسه به خونت برگرد. خروسه به خونت برگرد. خروسه جوابشون داد: من با شما قهر کردم بهتره برنگردم. حیوونا گفتند :باشه برنگرد. ما همه خوش زبونیم بهتر از تو می خونیم. صبح روز بعد آقا سگه گفت: واقُ واقُ واق بیدار شین مشغول کارو بار شین حیوونا گفتند: آی آقا سگه واقُ واق نکن بیکاری مگه؟ الاغه گفت: عرُعرُعر بیدار شین مشغول کارو بار شین. حیوونا گفتند: عرُعر نکن صداتو ببر ما رو کر نکن. گربه هه گفت: میو میو بیدار شین مشغول کارو بار شین. حیوونا گفتند: صداشو ببین ونگُ ونگ نکن یه گوشه بشین. آقا بزه گفت:بعُ بعُ بع بیدار شین مشغول کارو بار شین. حیوونا گفتند: وای چه بد صدا! بعُ بع نکن زیر گوش ما. مدتی گذشت شلمرود، ساکت و بی صفا شد تنبلی ها حساب نداشت کارها حساب کتاب نداشت. آقا سگه گفت: ده بی خروس که ده نیست حیوونا گفتند: صحیح است. آقا بزه گفت: خروسه چرا قهر کرده؟ یه کاری کنیم برگرده. با همدیگه راه افتادند رفتند پیش خروسه. گفتند: آقا خروسه، بدون عذر و بونه برگرد بیا به خونه. صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب خروسه بیدار شد از خواب به ساعتش نگاه کرد حیوونا رو صدا کرد قوقولی قوقو بیدار شین مشغول کار و بار شین صبح اومده دوباره پاشین که وقت کاره حیوونا شاد و خندون همه دویدند تو میدون. 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
29.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 ⚖🌹 (ع) ⚖ 💐 ❤️ 🔰(ع) 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
🌙 همسایه ماه در آسمان به ستاره ها چشمک می زند. فرشته ها بین ستاره ها بدو بدو می کنند. آنها خیلی خوشحالند. چون کلی دعا از روی زمین جمع کردند. یکی از فرشته ها به ماه می گوید: بیشتر دعاها برای یه مادر مهربونه. اون چهارتا بچه داره. ماه پرسید: تو از کجا فهمیدی؟ فرشته گفت: من از این بالا خونشون رو دیدم. حسن پسر بزرگ و شجاع اون مادر، از خواب بیدار شد و صدای مادرش را شنید‌ که دست هایش بالاست و برای فاطمه، سکینه، خدیجه، سلمان، مقداد، ابوذر و کلی اسم های دیگه دعا می کنه. نمازش که تمام شد، حسن پیش مادرش رفت. مادر مهربونش مثل همه ی مادرهای دنیا، حسن را خیلی محکم بغل کرد و بوسید. حسن پرسید: چرا برای همسایه ها دعا کردی و هیچی برای خودت نخواستی؟ مادر مهربونش، طوری لبخند زد که من از میان ستاره ها صدای قلبش رو شنیدم که می گفت: من دلم نمیاد برای خودم چیزی از خدا بخوام. آن قدر همسایه پیش خدا مهمه که پدرم گفتند: الجار ثم الدار. ماه که دلش آب شده بود، پرسید: اسم اون مادر مهربون چیه؟ فرشته از بس که مادر را دوست داشت، لپ هایش گل انداخت و گفت: حضرت زهرا (س) دختر پیامبر مهربان (ص). ماه از خوشحالی برقی زد و تصمیم گرفت این داستان را وقتی از کنار خورشید می گذرد، تعریف کند. 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─
ashti.mp3
882.8K
آشتی با صدای بانو مریم نشیبا💐 👈آدرس ما در پیام رسان ایتا 👇👇👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1339359428C0e61d7a74b ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─ @morabe_koodak ─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─