eitaa logo
مربی یار
5.4هزار دنبال‌کننده
291 عکس
5 ویدیو
1.6هزار فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸 راوی_پدر_شهید 🌷 همیشه می گفت دعا کنید شهید بشم 🙏 یه بار تعریف می کرد می گفت : من به اطمینان رسیدم که تا وقتی خدا نخواد ما شهید نمیشیم. برای همینه که مدام می گم دعام کنید شهید بشم. ✌️😍 گفتم : از کجا مطمئن شدی ؟ تعریف کن برامون. گفت : دو جا این رو به چشم دیدم. 👊 🌷 یبار منطقه ای رو گرفتیم که کارمون تا آخر های شب طول کشید. طبق مقررات حق نداشتیم داخل خونه هایی که گرفته بودیم بخوابیم. حتما باید برمی گشتیم پادگان! ولی ما از شدت خستگی داخل یکی از همون خونه ها خوابیدیم. صبح که از خواب بلند شدیم دیدیم دور تا دور ما تله های انفجاری بود 😱 طوری که اگه بیش از حد تکون می خوردیم همه منفجر می شد و از ما چیزی باقی نمی موند. 🌷 واقعا نمی دونیم چطور در خواب خدا ما رو محافظت کرده که زیاد جابجا نشیم. 👌 جای دوم ماجرای یک تیر انداز بود. بقدری از ما تلفات گرفته بود که مجبور شدیم از ایران کمک بگیریم و چند نفر برای شناسایی بیان کمک. 🌷 به هر طریقی یود جای استقرارش رو شناسایی کردیم رفتیم تا زنده دستگیرش کنیم. وقتی رفتیم سراغش دیدیم زنی است با وضع حجاب نامناسب 😒 من و دوستم از اون محل برگشتیم تا نگاهمون بهش نخوره. همین که داشتیم دور می شریم دیدیم خونه منفجر شد و رفت روی هوا. یعنی اگه چند☝️لحظه اونجا مونده بودیم شهید شده بودیم. بخاطر همین به یقین رسیدم تا خدا نخواد شهید نمی شیم 💔 حتی اگه تا شهادت یه قدم فاصله داشته باشیم ... ✍ از کتاب : سندگمنامے •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•  JOIN🔜 💥 @membariha
✨﷽✨ راوی_خواهر_شهید 🌷 عادت خیلی خوبی داشت معمولا برای هر کار خیری که می خواست انجام بده دو رکعت نماز می خوند. با این کارش می خواست اثر وضعی روی مخاطب و کارهاش بزاره و همین طور هم می شد. 👌 من برای ازدواجم خیلی سخت گیر بودم 🌷 دوست نداشتم از کانون پر مهر خانواده و سایه پدر و مادر جدا بشم. تا اینکه یکی از دوستان سید میلاد به خواستگاریم اومد. هر چقدر با هام صحبت کرد مجاب نشدم. ☺️ تا اینکه یه روز اومد خونه ، آستیناشو بالا زد و رفت وضو گرفت سجاده اش رو پهن کد و الله اکبر گویان مشغول نماز شد. 🙏 🌷 دو رکعت نماز خوند نمی دونم چه نمازی خوند و به چه نیتی خوند اما حال عجیبی داشت. بعد از اینکه نمازش تموم شد اومد نشست کنارم. 😇 خیلی با محبت شروع به صحبت کردن کرد، از علاقش به من گفت و اینکه من رو چقدر دوست داره و ... کم کم دیدم چشماش پر از اشک شد.همینطور که داشت باهام صحبت می کرد از چشماش اشک میومد.😢 🌷 سید بامن که خواهرش بودم خیلی با محبت صحبت کرد و الحمدالله خیلی زود این مشکل حل شد. نفس سید حق بود ... نسبت به خانواده خیلی با عاطفه بود. 😍✌ در مراسم ازدواج من خیلی گریه کرد. با اینکه ممکنه خیلی از هم سن و سال های میلاد از روی حیا و غرور و ... هیچوقت اینکار رو انجام ندن. 🌷 اما سید قلبش مثل آینه صاف صاف بود. هنر تمامی شهدا و سید میلاد این بود که با این همه عاطفه از خانواده دل کندند و رفتنند... 👊 ✍ از کتاب : مهمان شام •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• JOIN🔜 💥 @membariha
✨﷽✨ راوی_نزدیکان_شهید ❣ عشق و شوری که از زیارت امام حسین علیهم السلام در قلب ما به وجود اومده بود در هادی چند برابر بود. 😍✌️ به ما می گفت : بزرگان دین ما گفته اند : برای اینکه دین شما کامل شود و نقایص ایمان و مشکلات اخلاقی شما برطرف شود حتما به کربلا بروید خلاصه آنچنان در ما شور ایجاد کرد بود که برای حرکت کاروان لحظه شماری می کردیم. نه تنها من بلکه بیشتر رفقا اعتقاد دارند که هادی هرچی می خواست در این سفر به دست آورد به نظر من اتفاقیکه باید برای هادی می افتاد توی همین سفر رخ داد. 😌🙏 ❣ توی حرم حالش با بقیه فرق می کرد در زیارت ها بسیار عجیب و غریب بود این موضوع در سوز صدا و حالات هادی به خوبی نمایان بود. اتفاقی که توی اون سفر افتاد تحول عظیمی در شخصیت هادی بود که زیرو روش کرده بود. همه ی ما احساس می کردیم که این هادی با هادی قبل از سفر به کربلا خیلی تفاوت داره دیگه از اون جوان شوخ و خنده رو خبری نبود! ❣ هادی توی کربلا فهمید کجا اومده و به خوبی از این فرصت استفاده کرد. 😇 یکروز توی خیابون تهران در مسیر برگشت بودیم که چند خانم بدحجاب رو دید جلو تر که رفت با صدای بلند گفت : خواهرم حجابت رو حفظ کن و بعد حرکت کرد... توی راه با حالتی دگرگون گفت : دیگه از اینجا خسته شدم این حجاب ها بوی حضرت زهرا سلام الله علیها رو نمی ده. ❣ اینجا مثلا محله های مذهبی تهران هست و این وضعیت رو داره! 😒 بعد با صدایی گرفته تر گفت : خسته ام بعد از سفر کربلا دیگه دوست ندارم توی خیابون برم ... هادی بعد از سفر کربلا واقعا کربلایی شد. خودش رو توی حرم جا گذاشته بود و هیچگاه به دنیای مادی ما برنگشت. ☝️ ✍ از کتاب : پسرک فلافل فروش. •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•  JOIN🔜 💥 @membariha
✨﷽✨ 🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸 راوی_مادر_شهید 🌷 روزهای قبل از رفتنتش گوشه ای از اتاق نشسته بود، از من پرسید: «مامان از دنیا چه چیزی می‌خوای؟» گفتم: «خواسته خاصی ندارم و دنیا رو با تو می‌خوام و دنیای بدون تو برام معنایی نداره» سید مصطفی گفت: «زمانی که من نبودم چه کسی رو داشتی؟» گفتم: «خدا رو داشتم» 😌 در جوابم گفت: «خدا همون خداست، هیچ فرقی نداره، من هم که نباشم خدا رو داری.» 🌷 ناراحت شدم و گفتم: «از این حرف‌ها نزن.» بعد از این حرفم، مصطفی گفت: «مامان سعی کن دل بکنی و ببخشی... تا دل نکنی به معرفت نمی‌رسی، از دنیا و تعلقاتش بگذر. 👌 برای هر کسی یه روز، روز عاشوراست، یعنی روزی که امام حسین(ع) ندای "هل من ناصر" رو داد و کسانی که رفتند و با امام موندند، شهید و رستگار شدند، ولی کسایی که نرفتند چه چیزی از آن‌ها موند؟ تا دنیا باقیست، لعنت می‌شوند.» 😒 بعد هم گفت: «مامان می خوام یک مژده بهت بدم، اگه از ته قلب راضی بشی که برم سوریه، اون دنیا رو برات آباد می‌کنم و دنیای زیبایی برات می‌سازم که توی خواب هم نمی‌تونی ببینی» 🌷 گفتم: «از کجا معلوم می‌شه که من قلبا راضی شدم» 👌 گفت: «من هر کاری می‌کنم برم، نمی‌شه. علت اصلیش هم اینه که شما راضی نیستید، اگه راضی بشین خدا هم راضی می‌شه. اگه راضی نشی فردای قیامت جواب  حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) و چی میدین؟ » من در مقابل این حرف، چیزی نتونستم بگم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من می‌گفت: «خیلی برام دعا کن تا دست و دلم نلرزه و دشمن در نظرم خار و ذلیل بیاد.» 🕊 🌷 و سید مصطفی رفت و آسمونی شد ... •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•  JOIN🔜 💥 @membariha
✨﷽✨ راوی_دوست_شهید 🌷 به بیت المال خیلی حساس بود ، حتی قبل از اینکه ساکن نجف بشه. 👌 یادم هست گاهی توی پایگاه بسیج درس می خوند آخر شب که کار بسیج تموم می شد از دفتر پایگاه بسیج بیرون میومد ! و در راهرو که بیرون از پایگاه بود مشغول مطالعه می شد. 🌷 شرایط خونه به گونه ای نبود که بتونه اونجا درس بخونه برای همین اینکارو می کرد. 🙏 داخل راهرو لامپ هایی بود که شبا هم روشن بود هادی اونجا توی سرما مینشست و درسش رو می خوند. یکبار بهش گفتم : هادی چرا اینجا درس می خونی ؟ تو حق گردن این پایگاه داری ، همه ی در و دیوار اینجارو خود تو بدون دستمزد گچ کاری کردی. همه تزئینات اینجا کار شماست ! خب بمون توی پایگاه و درس بخون.تو که کار خلافی انجام نمی دی ! ✋ 🌷 هادی گفت : من این درس رو برای خودم می خونم. درست نیست از نوری که هزینه اش رو بیت المال پرداخت می کنه استفاده کنم. از طرفی چون می دونم این لامپ ها تا صبح روشنه اینجا می مونم. ✌️ •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•  JOIN🔜 💥 @membariha
✨﷽✨ 🍃🌹قبرها را حفر می کند و میریزد. جوانانی که دورش حلقه زدند، با اشکهای او اشک میریزند. در این جوان چه میگذرد که اینطور اشک ریزان قبرهایی را می کند که قرار است پنج در آن به امانت سپرده بشوند؟؟ 🍃🌹اینجا فرهنگسرای ، است. روضه میخواند ویکی یکی شهدا را داخل قبر میگذارد... این جوان غوغایی به پاکرده است که نگو و نپرس! چند سال بعد هر موکتهایی بر دوشش میگذارد و کنار این شهدا پهن میکند. 🍃🌹بلندگوها را در محوطه میگذارد. نجوای خواندنش که همه جا پر میشود، گریه را امان نمیدهد، دیگر میدانند حال وهوای صبح های جمعه ی دیدنی است... یک روز میکنند و میپرسد؛ "داستان این صبح های جمعه و بی قراری های تو چیست مادر؟!" 🍃🌹چشم در چشم مادر میدوزد و میگوید؛ میخواهم این پنج شهید گمنام را از غربت روزگار دربیاورم تا اگر روزی شدم،در شهر خودم غریب نباشم 🌷 •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• JOIN🔜 💥 @membariha
✨﷽✨ 📝 به روایتی از مادر شهید : 🌷| باید پر پول می بود اما نبود نه اینکه باشه نه😌 ته ته تفریحش این بود که با خاله هاش جمع بشند و دریا تنی به آب بزنند🏊 پاسدار بود و کارمندی سپاه رو می گرفت هم بود👨 ما زندگی می کرد و خرجی برای خورد و روی دوشش نبود.👌 با این حال جیباش پرپول نبود😊 پس اندازی هم نداشت. در خرج و مخارج عادی خودش، که بتونه کرایه بده جایی بره و بیاد، از حقوقش برمی داشت جیبش میذاشت.👌 پول هاشو قرض می داد به دوستان و که زن و بچه داشتن و مخارجشون می زد اگه به روش نمی آوردند خودش به بهانه ای سر رو باز می کرد و رو بهشون قرض می داد💰 : اینها بیشتر از من به این پول نیاز دارن.زندگی من میگذره، شکر خدا😌🌹 قرض هم می داد می گفت : دستتون باشه هروقت داشتم خودم میام شما.برای پس دادنش عجله ✋ همیشه می گفتم مادر هایی که قرض می دی رو بنویس گوشه ی جایی از یادت نره✍ آروم می خندید و : نیازی نیست☺️ اگه پس آوردند که چه .اگه هم که نه جونشون راضی ام😌👌 دو تا که نبودند بعد از پشت سر هم غریب و آشنا می اومدند و می گفتند قدر بهش بده کاریم ... ‼️ •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• JOIN🔜 💥 @membariha