می رسد قصه به آن جا که علی دلتنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد؟!
«إن یکاد» از نفس فاطمه بر تن دارد
خبر از شوق به افلاک سراسیمه رسید
تا که این نیمه ی توحید به آن نیمه رسید
علی و فاطمه در سایهی هم فکر کنید
شانه در شانه دو تا کعبهی یک دست سفید
عشق تا قبل همین واقعه مصداق نداشت
ساز و آواز خدا گوشهی عشّاق نداشت
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه؛...فاطمه با رایحهی گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزّل آمد
آسمان با نفسش رنگ دگر پیدا کرد
دست او پیرهن نو به تن دنیا کرد
ابر مهریهی او بود! که باران آمد
نفس فاطمه فرمود!که باران آمد
ناگهان پنجره ای رو به تماشا وا شد
هر کجا قافیه «یا فاطمة الزهرا» شد
مثنوی نام تو را برده تلاطم دارد
چادرت را بتکان قصد تیمم دارد
#حمیدرضا_برقعی