💠بسم الله الرحمن الرحیم
💫 *#خلاصه_کتـاب کهکشان نیستی*
(قسمت ۶۳)
.....ادامه🦋
🌿با دستی که به شانه ام میخورد از خواب بیدار شدم. سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه کسی جرأت کرده قاسم را از خواب بیدار کند.
اما تا نگاهم به صورتش افتاد فهمیدم خودش است.
با خنده ای که بر لب داشت گفت سلام قاسم !
سریع از جایم بلند شدم و گفتم آقا #سید سلام عرض شد.
با خنده گفت بنشین می خواهم چیزی بگویم
🌿با دستپاچگی وخوشحالی از اینکه هیچ وقت از هم نشینی با من احساس کسرشأن نمیکرد نشستم و گفتم چشم آقا بفرمایید!
پیرمرد دستش را روی شانه ام گذاشت و در کنارم نشست و گفت قاسم تو مرا دوست داری ؟
در حالی که با خود فکر میکردم چرا این سوال را میپرسد گفتم آقا بر منکرش لعنت
به دیوار تکیه داد و گفت من اگر چیزی بگویم قول میدهی عمل کنی؟
با سرعت گفتم آقا ،شما جان بخواهید
_جان نمیخواهم قاسم ! چیز دیگری می خواهم.
حاضر بودم هر کاری بگوید انجام دهم برای همین گفتم« اگر بخواهید آقا,امر
شما مطاع است»
🌿 نگاهی به خط سرخ رنگ آسمان انداخت و گفت قاسم از امشب بلند شو و نماز شب بخوان!
نفسم در سینه حبس شد چشمهایم را که گرد شده بود به چشمانش گره زدم و پس از بهتی طولانی گفتم «آقا شما که می دانید من اصلاً #نماز نمی خوانم !چه رسد به اینکه بخواهم #نماز_شب بخوانم» گفت: قرارمان چه شد؟
_آخر آقا من شبها تا دیر وقت در قهوه خانه هستم و صبح بیدار نمی شوم که بخواهم حتی #نماز واجبم را بخوانم.
🌿 کمی از دیوار فاصله گرفت و دو دستی تکیه اش را روی عصایش انداخت و گفت«هر ساعتی که نیت کنی؛ من بیدارت می کنم»
در حالی که زبانم بند آمده بود با صدایی که می لرزید گفتم«آقا شما مگر میدانید خانه من کجاست؟»
نه قاسم،تو نیت کن من میدانم چطور بیدارت کنم
دیگر قفل شده بودم در حالی که نمیدانستم باید چه بگویم،ردِ چشم او را که به گنبد #حرم گره میخورد پی گرفتم،به #حرم چشم دوختم و بی اختیار گفتم« روی چشم آقا...»
از جایش به آرامی بلند شد و گفت من باید بروم خداحافظ قاسم!
🌿آنروز را مثل کسی که تازه چشم به دنیا باز کرده باشد و هیچ نداند چه خبر است،گذراندم.
شب به خانه رفتم. به اتفاقاتی که برایم افتاده بود فکر می کردم.
آن مرد که بود که از من می خواست #قاضی را بکشم،و #قاضی که بود که از من میخواست #نماز_شب بخوانم، اصلاً من که بودم که در میان این تناقضها و تقابلها چون پر کاهی در هوای طوفانی از این طرف و آن طرف میرفتم.
چرا باید به حرفش گوش میدادم؟
🌿 پلکهایم سنگینی می کرد و خواب مرا در هم میربود.
تنها دلیلی که برای بیدار شدن در شب یافتم شعله محبتی بود که از آن پیرمرد در وجودم روشن شده بود...
ساعتی گذشت.در نیمه شب بیدار شدم چقدر مهتاب را کم دیده بودم.
همیشه در این ساعتها زیر سقف قهوه خانهها مشغول گذراندن عمر بودم. نور عجیبی داشت.
از جایم بلند شدم.خدایا این چه انقلابی بود که در من به پا شده بود.
انعکاس تصویرم را که دیدم احساس کردم هزاران سال است که خود را نمیشناسم.
من که بودم؟قاسم فاسق که بود؟
چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوششی چشمهای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانی #عشق تکلم می کرد و می گفت« خداوندا قاسم دیر آمده؛ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود»
🌿نوری را در پرده خیالم دیدم که چون جرقهای از قلب خورشید جدا میشد سرتاسر این زمین ظلمانی را روشن میساخت.... باور نمیکردم که عشق پیرمرد فقیر لنگی که او را دیوانه و صوفی میخواندند منجر به پذیرفته شدن در درگاه #حسین_بن_علی شود
باورم نمی شد اما گویا مرا پذیرفته بودند...
✍ادامه دارد....
🍃❤️🍃〰〰〰〰〰
@moridanoshohada
〰〰〰〰〰🍃❤️🍃