⚫️🔷بازی بچه ها
به نام خدا
با پدرم رفتیم مسجد. خودشان پارچه سیاه ها را زدند، به ما بچه ها گفتند« گرد قرآن ها را بگیرید.» مشهدی رضا، پدرِ مسجد را می گویم. دم به دقیقه آتش اسفند را تازه می کرد. طبق عادت تا چشممان بهش افتاد، دستش را بوسیدیم. او هم روی سرمان دست کشید و کشمش مان داد.
حواس شان که ازما پرت شد، رفتیم روی پشت بام، به کبوتر بازی. مشهدی داد زد.« سر به سر این زبان بسته ها نگذارید» مگر گوش می دادیم؟ با آن پای لنگش پله ها را بالا آمد و فرستادمان پایین. دست بردار نبودیم. پریدیم توی حوض وسط حیاط و آب بازی کردیم. « بیا بیرون. با این سر و وضع مامانت خانه راهت نمی دهد» بابا راست می گفت. مثل موش آب کشیده یک گوشه آفتاب سر پا ماندم تا خشک شوم.
مردها با هم گرم صحبت بودند.
«محرم امسال با بقیه سال ها فرق دارد ... .
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور / آزاده اسکندری
#عزاداری_مسجد
@taghcheh1399