🖼 #خاطره | نابغه در اتاق جنگ
♨️ انتشار برای نخستین بار
☀️ خاطره جالب آقا از نحوه آشنایی با شهید حسن باقری
🤔تو ذهنم گفتم حالا میاد اینجا بلد نیست حرف بزنه، آبروی سپاه میره!
😟 واقعا ترسیدم و دعا کردم!
💫 میتوانید #سفیر نو+جوان باشید و این دیدنی را دریافت و در شبکههایاجتماعی با دیگران به اشتراک بگذارید.
🌐 °•| @Dellneviis|•°
#خاطــره🎞
بابڪسوالهایزیادیدربارهجنگ
وجبهه داشتــ🍀
وازپدرشمیپرسید.پدرشڪهاز
رزمندگاندوراندفاعمقدسبود،
خاطرات جنگرانوشتہبود📚
ودفترخاطراتشرا بهبابڪدادتابخواند.
علاقهمندبهمسجدبود.یڪپسرفعال
مسجدی،هیئتی،ورزشڪاروبسیجے
ورزشڪاربود.هنگامورزشمداحی
🏋♂"زینبزینب"رامی گذاشت. مادر
میگفت:پسرمتوجوانی.یڪاهنگ
شادبگذار.🎶
چراایننوحہرادرموقعورزش
میگذاری؟میگفت:مامان،اینطورینگومناین
اهنگرادوستــدارم.
#شهیدبابڪنورے•♥️•
#خاطره
✍حرم شیفت داشتم . نماز عشا را خوانده بودیم که یکی آمد از کنارم رد شد. دیدم حاج قاسم خودمان است! چه ابهتی داشت! مثل همیشه نجیب بود و سر به زیر و یک لبخند مهربان روی صورتش بود. رفتم دنبالش. ایستاد گوشهای کنار ضریح ، زیارت نامه خواند و بعد هم نماز.رفتم جلو. عرض ارادت کردم. از زوار خواستم بروند کنار تا حاجی راحت ضریح را زیارت کند . با مهربانی گفت: «نیازی نیست خودم میرم.» بعد از زیارت رفت سر قبر علما. مردم انگار تازه متوجه شدهاند کی امده. می امدند سلام و احوالپرسی!بوسه و عرض ارادت.
«حاجی لبخند دلنشینش را هدیه میداد به همه» وقتی خواست برود تا حیاط مسجد اعظم بدرقهاش کردم . داشت کفشش را میپوشید. مردم دوباره جمع شدند دورش ، چه ایرانی و خارجی. طرف اهل پاکستان بود. امده بود جلو. میخواست هر طور شده با حاجی عکس بگیرد . نگذاشتم! عربی چند کلامی با حاجی حرف زد. حاج قاسم خندید و گفت: «بذارید عکس بگیرن» بعد هم خدا خافظی کرد و رفت . شیرینی این دیدار خیلی دوام نیاورد، فقط چند روز . تا صبح جمعه که پیامک شهادتش را دیدم.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز