بسم الله الرحمن الرحیم
مُباهله۱
گرفتی دستِ فرزندانِ خود را
در آن دستی که در دستِ خدا بود
همان دستی که از لطفِ خداوند
همیشه؛ روز و شب، حاجتروا بود
از آن سو اُسقُفی همراهِ جمعی
گلوبند صلیبش از طلا بود
ازین سو، تو، علی، زهرا، دو کودک؛
چه جمعی! جمعِ اصحابِ کِسا بود
در این جمع و در این تفریق دیدم
یکی با خود، یکی هم با خدا بود
نگاهِ اُسقُفان گرچه اِبا داشت
خدا را دید، با آلِ عَبا بود
خدا بود و حواریونِ عیسی
مسیحا بود اما بیصدا بود
صدایی آمد از اُسقُف که تسلیم!
خدا، عیسی و مریم با شما بود
نیازی کو دِگَر بر لعن و نفرین؟!
خدا خود، شاهدِ این ماجرا بود
علی، جانِ پیمبر بود و جانها
دو جان در یک تن و تنها جدا بود
برو "دانش" پیِ اصحابِ عِصمت
نگاهِ لطفشان مُشکِلگُشا بود
(مرتضی دانشمند)
آخرین ویراست؛ سهشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰
۲۴ ماه ذیالحجه؛ روز مباهله بر شما سروران و دوستان مبارک باد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
۱.نفرین کردن دو گروه؛ هر یک دیگری را که هر کدام خود را بر حق میداند و دیگری را بر باطل.
هر گروه از خدا میخواهد کسی که حق را شناخته ولی نمیپذیرد مورد لعن و نفرین و در نتیجه عذاب خداوند قرار گیرد.
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
*بسم الله الرحمن الرحیم*
*سُفرهی امام حسین(ع)*
درختِ نخلِ بلندى كنار جادّه بر پا ایستاده بود.درخت، سالهای سال آنجا بود. فصل، فصل خرما نبود اما درخت دوست داشت همچنان بخشنده باشد، هر روز سایهاش را به مسافران و رهگذران خسته میبخشید. جويبار كوچكى از زير درخت مىگذشت.
چند مرد فقیر زیر درخت نشسته بودند.نانهاى خشك را در آب مىزدند و با اشتها مىخوردند.آن قدر گرسنه بودند که انگار لذیذترین غذاهای عمرشان را میخورند.يكدفعه صدايى شنيدند.شیهه اسبی بود. سر بر گرداندند و نگاه كردند.
مردی اسبسوار به طرف آنها میآمد. قیافهاش آشنا و ناآشنا بود. يكى از آنها گفت: من این مرد را مىشناسم. نام او حسين است.
مرد اسبسوار نزديكتر آمد.دیگری گفت: بله، من هم او را میشناسم. او حسین پسر علی است. مرد رو به آنها کرد و با صدایی که همه بشنوند گفت:
- سلام بر شما!
همانطور که لقمهها را میخوردندجواب دادند:
- سلام بر شما!
نگاه امام حسین (ع)به سفرهى پارچهاى آنها افتاد.تكههاى نان خشك را در آن ديد. فقيرها به يكديگر نگاه كردند. يكى از آنها با لبخند گفت:بفرماييد با ما غذا بخوريد!
دومی گفت:او که با ما غذا نمیخورد! به سر و وضعش نگاه کن. او مثل ما نیست!
امام از اسب پياده شد. افسار اسب را به درخت بست و كنار آنها بر زمین نشست. آنها با تعجب به امام نگاه کردند. امام لبخندی زد و گفت: خدا متکبران را دوست ندارد. واز غذاى آنها خورد. آنها با تعجب به غذا خوردن امام نگاه میکردند. امام هم مثل آنها نانهای خشک را در آب میزد، کمی که نرم میشد، لقمه میگرفت و در دهان میگذاشت. نانها تمام شد. حتی ریزه نانها را هم خوردند. بعد هم دستها را زیر آب بردند و دستها را شستند و خدا را شکر کردند.حالا چیز دیگری نداشتند تا از میهمانشان پذیرایی کنند. به یکدیگر نگاه کردند و لبخندی زدند.
-آقا! به بزرگواریتان میبخشید اگر غذای ما خیلی ساده بود و خورشی به همراه نداشت!
امام از پذیرایی آنها تشکر کرد و گفت:شما مرا به غذا دعوت كرديد. من هم پذيرفتم و از غذایتان خوردم. حالا من از شما خواهشی دارم؛ دوست دارم به خانهى من بياييد!
و با دست خانهای را از دور به آنها نشان داد. ***
در خانهى امام حسين(ع) سفرهاى انداختند. امام حسين(ع) از اتاق بیرون رفت و به همسرش گفت:هر چه در خانه داريم براى مهمانها بياور!
بهترین غذاهایی را که آن روز در خانه داشتند آوردند و در سفره گذاشتند.
فقيرها با تعجب به سفره نگاه مىكردند و با اشتها غذا مىخوردند. امام حسين(ع) از غذا خوردن آنها لذّت مىبرد. حالا او دوستان تازهاى پيدا كرده بود. آنها هم يك دوست صميمى ومهربان.دوستانی که تا آخر عمر یکدیگر را از یاد نمیبردند.
*السلام علیک یا ابا عبدالله*
(مرتضی دانشمند)
منبع:
بحار الانوار علامه مجلسی ره، ج۴۴، ص ۱۸۹.
آخرین ویرایش یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
Mortezadaneshmand.blogfa.com
*بسم الله الرحمن الرحیم*
*شاعری در محضرِ حسین(ع)*
پیرمرد شاعر از بیابان آمده بود، صبح زود از خانه بیرون زده و حالا که خورشید بالا آمده بود با دلتنگی در کوچههای مدینه قدم میزد.از این کوچه به آن کوچه میرفت و دوباره بر میگشت.
-آیا راه را اشتباه آمدهام؟
پیرمرد، قوم و خویشی در شهر مدینه نداشت.کسی را هم در آن شهر نمیشناخت. به جز یک نفر که تا آن روز او را ندیده بود اما خبر مهربانیهایش را از همه شنیده بود.
*-خدایا! خانه حسین کجاست؟*
از پیچ دیگری گذشت.از دور و از بین نخلها دیوارهای مسجد مدینه را دید. ایستاد و لبخندی زد.حس کرد زانوهایش قدرت بیشتری پیدا کرده است.از رهگذری نشانه را پرسید و تندتر قدم بر داشت.خیلی زود به همان خانه رسید.
*-همین جا بنشین! هم نفسی تازه کن، هم شعری را که برای حسین گفتهای چند بار تکرار کن!*
تا به حال چند بار در راه نشسته و شعرش را تکرار کرده بود.
بر زمین نشست، با دستمال سفیدی که داشت عرقهایش را پاک کرد و شروع به خواندن کرد:
*هر که امیدش تویی*
*میشود امیدوار*
*صاحب بخشش تویی*
*بخشش تو بی شمار!*
*....*
یکدفعه صدایی شنید.
*-سلام برادر! خوش آمدی!*
نگاه کرد. در باز شده بود و امام حسین(ع)به او نگاه میکرد. امام جلو آمد، دست او را گرفت و با خود به خانه برد. در خانه به خوبی از او پذیرایی کرد.
ساعتی گذشت، پیرمرد حس میکرد به بزرگترین آرزوی عمرش رسیده است؛ هم امام را دیده و هم شعرهای خود را برایش خوانده و هم چند آفرین و درود از او شنیده بود. دیگر از خدا چه میخواست؟ هیچ! حالا باید بر میخاست و با امام خداحافظی میکرد. اما دلش نمیآمد. به خود نهیب زد
*- نباید بیش از این وقت امام را بگیری. او حتما کارهای دیگری دارد که باید به آنها برسد.*
به عصایش تکیه داد و برخاست که برود.صدایی او را نگاه داشت.
*- کجا؟*
*- باید بروم.*
*- بمان!*
امام حسین(ع) قنبر؛ خدمتکار و سرایدار خانه را صدا زد و گفت: *از پولهایی که این ماه داشتیم چه قدر مانده است؟*
*-دویست درهم.*
*- همه را بیاور!*
*- ولی شما فرمودید آنها را برای خانوادهتان نگه دارم.*
*-بله. اما حالا کسی به خانه ما آمده که از اهل خانه سزاوارتر است.*
قنبر پولها را آورد و به امام(ع) داد و امام همه پولها را با کیسه در دست پیرمرد گذاشت.
پیرمرد گرمای دست مهربان امام را چشید و از میان ریشهای سفیدش خندهای رویید.
امام همانطور که دست در دست او داشت به او گفت:
*اگر کم است عذر ما را بپذیر.اگر میتوانستم همچون باران میباریدم و دستانت را پر از سکه میکردم.*
پیرمرد با ناباوری برخاست، از امام حسین(ع) به خاطر پذیرایی که از او کرده، احترامی که به او گذاشته و هدیهای که به او داده بود تشکر کرد و از خانه بیرون رفت.
حالا شعر جدیدی بر زبانش جان گرفته بود.
*شما؛ مهربانان به اهل نیاز*
*خدا یادتان میکند در نماز۱*
*پناهِ فقیرانِ درماندهاید*
*گدا با شما میشود سرفراز*
*اگر در، به روی کسی بسته شد*
*به لطف شما میشود بازِ باز*
(مرتضی دانشمند)
زیرنویس
۱.منظور تشهد نماز است که مردم وقت خواندن آن به خانواده پیامبر(ص)درود میفرستند.
(منبع:بحارالانوار، علامه مجلسی ره، ج ۴۴، ص ۱۹۰).
آخرین ویرایش، یکشنبه، ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
*السلام علیک یا ابا عبدالله!*
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم الله الرحمن الرحیم
سهساله
مادر میگه همیشه:
تو رفتهای در سفر؛
اگه سفر رفتهای،
ولی چرا بی خبر؟
خودت میگفتی به من:
عزیزِ من، دخترم؛
تنها نمیرم سفر؛
تو رو با خود میبرم
فکر میکنم بابایی
تنها نرفتی سفر؛
گمون کنم پیشِ توست
دادش؛ علیِّ اصغر
بابا، دیشب دیدمت؛
میونِ صد ستاره؛
با ذوالجناح اومدی
تو کربلا دوباره
گفتی: با اسبِت منو؛
پیش خودِت میبری
یه پیرهن، روسری؛
برای من میخری
روسریم رو بابا
از رو سرم کشیدند؛
نامحرمایِ شامی؛
موی سرم رو دیدند
یه بارِ دیگه بابا
به دیدنِ من بیا!
تاریکه این خرابه
با شمع روشن بیا!
(مرتضی دانشمند)
آخرین ویرایش؛ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
@kashkoolkoodak
mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم الله الرحمن الرحیم
ششماهه
کودکش از تشنگی
میرود گاهی به خواب
میدهد لب را تکان
خواب دیده؛ خوابِ آب
روی دستان پدر
خواب او تعبیر شد
آب چون آنجا نبود
پاسخش یک تیر شد
از لب او تا دو گوش
مرحله تا مرحله
تیر، کار تیغ کرد
توی دست حرمله
مرتضی دانشمند
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
السلام علیک یا ابا عبدالله(ع)
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم الله الرحمن الرحیم
روضه
(به یاد روضههای خانه پدر)
مدتی از خانه بیرون نرفته بودم. تنها بودم؛ تنهای تنها. بیتاب بیتاب. همچون کبوتری در قفس.کبوتری که بال و پرش را دائم به در و دیوار میزند تا رها شود.پَرها میریخت اما خبر از رهائی نبود...دو سالی بود که این چنین بود و چارهای نبود که نبود.
خواستم دلتنگیهایم را به گونهای پر کنم؛ پر از لحظههای ناب.گوشی همراه را برداشتم، گوشهای نشستم پلکها را بستم و گوش دادم.
باز این چه شورش است...
باز این چه نوحه و...
در این دل عزادار و داغدار، روضه به پا شده بود.واعظی دعوت شده بود و همسایهها و مسجدیها همه آمده بودند مثل همیشه سالها و من مثل همیشه و هر سال پیش از این که در خانه پدر روضه به پا میشد و من دم در میایستادم و کفشها را جفت میکردم و...
اما مجلس روضه انگار چیزی کم داشت. به آشپزخانه رفتم.
یک سینی چایی ریختم و به مجلس آوردم تا از عزاداران مجلس روضه پدر پذیرایی کنم، چایی مجلس، معمولی نبود، اکسیری شفابخش بود در نگاه همه؛ شفابخش دردهای روح و روان.
دور تا دور خانه را نگاه کردم.اما به جز من کسی در مجلس نبود.ای وای من! پس کجا رفتند؟
واعظ روضه میخواند.
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بی نهايت
لحظهای تنهایی حسین(ع) را احساس کردم و برایش اشک ریختم...به صحرا مینگریست.
- جوانان بنیهاشم کجایید...؟!
تشنه بودم؛ خیلی زیاد. سینی چای را جلوی خودم گذاشتم و...
واعظ دوباره خواند
تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده...
شعبهای از فرات بر گونهام راه افتاد.
عمو حسین را دیدم. پیرمردی با صفا با عمری بیش از نود که بهترین مرکبش درازگوشی بود که آن را به درختی دور از مجلس مقابل مغازه حاج غلامرضا میبست و آرام آرام پای روضه میآمد.به استقبالش رفتم.
مثل همیشه با گفتن یک "یا الله" بلند به خانه آمد.او را گوشهای بالای مجلس روی یکی از تشکهایی که مادرم پیش از روضه برای عزاداران و واعظان پهن کرده بود نشاندم.
همه کسانی که در مجلس بودند -و حالا دیگر نبودند- منتظر بودند؛ منتظر آقا.
- آقا نیامد؟
-میآید. به زودی میآید.
- روضه خوان بعدی کیست؟
- بعدی؟
در آن روز خودم روضه خواندم در مجلسی که روضهخوان، روضهگوشکن، واعظ، مستمع و پذیرایی کنندهاش فقط یک نفر بود؛ من.
حالا معنای الْوِتْرَ الْمَوْتُورَ را به خوبی درک میکنم.
«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللَّهِ وَابْنَ ثارِهِ وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
آخرین ویراست دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۰
(مرتضی دانشمند)
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
صحبتهای بنده 👆در مجتمع علامه جعفری ره شهر پردیسان قم در جمع فضلا، طلاب، پدران و مادران و فرزندان یک تا ده و دوازده ساله آنها با عنوان روش انتقال آموزههای دینی به کودکان و نوجوانان با تکیه بر دو روش پرسش و چیستان و سپس روضه و توسلی به حضرت علی اکبر عليه السلام
بسم الله الرحمن الرحیم
صدایِ رود
راه دریا باز بود
دشمن اما بر تو بست
رفتی از پیش من و
رفتنت پشتم شکست
آسمان پوشیده شد
ناگهان از ابر و دود
رود از آنجا گذشت
با صدایِ رود-رود
(مرتضی دانشمند)
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسين(ع) و علی اخیک العباس(ع).
@kashkoolkoodak
Mortezadaneshmand.blogfa.com
صحبتهای بنده در 👆شب عاشورای سال ۱۴۰۰ در مجتمع علامه جعفری ره قم
با موضوع زیباییهای قرآنی و جلوههای عاشورایی
بسم الله الرحمن الرحیم
خَشمِ حاکم 🕋
هشام؛ حاکم شام رو به نگهبانان کرد و گفت:نیازی به حضور شما نیست.وقتی پا در مسجد الحرام بگذارم خواهید دید حاجیان چگونه استقبال خواهند کرد؟!
نگهبانان مجبور شدند از دور مواظب حاکم باشند.هشام جامه احرام پوشید و به میان جمعیت رفت.دور تا دور کعبه پر از جمعیت بود.نگاهش از دور به حجرالاسود افتاد.خواست خودش را به آنجا برساند و سنگی را که پیامبران گذشته دیده، بر آن دست کشیده و بوسیده بودند از نزدیک ببیند.خودش را به دست جمعیت سپرد.جمعیت او را با خود به سمتی که نمی خواست برد.
خسته و نفس زنان نگاهی به اطراف کرد.نگهبانان جلو دویدند و او را با خود به جای امنی بردند.برایش چهار پایه ای گذاشتند تا بر آن بنشیند و خستگی به در کند.
هشام از دور حاجیان را می دید که به دور کعبه طواف می کردند و صدای لبیک گفتن شان به گوش او می رسید.
یک دفعه در میان جمعیت چیز عجیبی دید.ناگهان جمعیت از رفتن باز ایستاد. جوانی به سمت حجرالاسود پیش می رفت.
جمعیت راهی باز کرد و جوان به آرامی خودش را به حجرالاسود رساند.
حاکم با یک نگاه و حدسی که زد جوان را شناخت.می دانست این جمعیت برای کسی جز علی بن الحسین از رفتن باز نمی ایستد. اما به روی خود نیاورد.
نگاهی به اطرافیانش کرد.فرزدق، شاعرِ شجاع عرب کنار خلیفه حاضر بود.
یکی از همراهان حاکم به جوان اشاره کرد و پرسید:این جوان کیست؟
حاکم که دوست نداشت همراهانش که از شام آمده بودند امام زین العابدین(ع) را بشناسند گفت:من او را نمی شناسم.
یک دفعه چیزی در سینه فرزدق جوشید.رو به حاکم کرد و گفت:
اما من او را می شناسم و با اشعاری که همان لحظه سرود پاسخ سختی به حاکم داد:
مکه، آن مرد را می شناسد
کعبه هم با صفا۱ می شناسد
هر که اهل نماز و دعا شد
با نماز و دعا می شناسد۲
گر تو نشناسی اش عیب ازو نیست
سوره ها، آیه ها می شناسد
جَدِ او خاتم الانبیا کیست؟
در کتابش، خدا می شناسد۳
....
با شنیدن اشعار زمین به دور سر حاکم چرخید.همراهان حاکم نگران شدند.
حاکم فریاد زد:فرزدق،فرزدق، فرزدق را...
اما فرزدق دیگر آنجا نبود.
مرتضی دانشمند
شهادت زیباترین روح پرستنده؛ امام زین العابدین علیه السلام تسلیت باد!
۲.کوهی در کنار کعبه.
۲.منظور تشهد نماز است که نمازگزاران در آن به خاندان پیامبر(ص) درود می فرستند.
۳.سوره محمد(ص).
منبع:بحارالأنوار، ج ۴۶،ص ۱۴۱.
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
*بسم الله الرحمن الرحیم*
*زن، اما فریادگر*
فرمانروای شام بر تخت زرین تکیه داده بود. چند چارپایه کوچک و بزرگ، رو به رویش بود.بر یکی از آنها سیب های سرخ شامی و بر دیگری جام های لبریز از شراب. دور تر از آنها طشتی بود که معروف به طشت طلا بود.میان طشت چیزی بود که بیشتر کسانی که در مجلس دعوت شده بودند به آن نگاه می کردند و گاه دور از چشم فرمانروا به آن اشاره می کردند.مجلس پر بود از امیران بلند پایه و سر لشکران.
در کنار مجلس صفی از کودکان و زنان ایستاده بودند با چهره هایی غبار آلود و با بندی که دست آنها را به هم بسته بود.در میان آنها زنی بلند بالا با سری بر افراشته بود. زنی که انگار با حضورش فرمانروا را به بازی گرفته بود و در میان مردان جوانی بود که لاغر اندام می نمود اما در چهره غمگین اش عزم و امید موج می زد.
پشت پرده دو جلاد با تیغ های از نیام بر آمده منتظر فرمان بودند.همه کسانی که در مجلس بودند وظیفه خود را به خوبی می دانستند. هر چه بیشتر سکوت کنند تا فرمانروا نطق پیروزمندانه اش را ایراد کند. آن گاه آنجا که لازم باشد با زنده باد گفتن تایید کنند و آنجا که می خندد لبخند زنند.
فرمانروا نگاهی به صف کودکان و زنان کرد. سیبی را در دست تاب داد و فریاد زد:
قضیب.
قضیب، تازیانه مخصوص فرمانروا بود. هر گاه احساس پیروزمندی یا نفرت بی اندازه می کرد قضیب را به دست می گرفت تا وقتی سخن می گوید قضیب هم به یاری او بیاید. این بار فرمانروا احساس قدرت می کرد. سپاه عراق را شکست داده بود و مکه و مدینه را از وجود رقیبان خالی می دید . حالا وقت آن بود که این پیروزی بزرگ را جشن بگیرد و برای حمله به مناطق دیگر آماده شود.
فوری برایش قضیب را آوردند.
قضیب را در دست گرفت. سیبی را که در دست داشت گاز زد و با نوک تازیانه
به طشت اشاره کرد.
نگاهها به سمت طشت کشیده شد. فرمانروا ضربه های آرام و یکنواخت قضیب را به لبه طشت ادامه داد.با هر چند ضربه چیزی را زیر لب زمزمه می کرد.
حالا همه نگاهها تنها به فرمانروا، قضیب و طشت دوخته شده بود. فرمانروا کم کم نوک تازیانه را به داخل طشت نزدیک تر کرد.مردم به یکدیگر نگاه می کردندو لبخند کمرنگی که نشانه همراهی با او بود بر لبها نقش بسته بود.
یک دفعه صدایی از جلو مجلس آمد:
-وای بر تو یزید، تازیانه ات را از این لب و دندان بر دار.
همه نگاهها به سمت صدا کشیده شد.بیشتر شامیان، صاحب صدا را می شناختند. ابوبرره اسلمی. پیرمردی که جوانی اش را در مدینه گذرانده بود.در آن سالها بارها به مسجد رفته و پای منبر پیامبر(ص) نشسته و سخنان او را برای مردم تعریف می کرد. یزید هم او را می شناخت.
یزید خواست پاسخ بدهد. اما ابوبرره به او فرصت نداد. ادامه داد:
آیا با قضیبت بر لب و دندان حسین زهرا می زنی؟ گواهی می دهم بارها پیامبر را دیدم که بر جای تازیانه ات بوسه می زند.
یزید نیم خیز شد. دژخیمان دست بر تیغ بردند.ابوبرره ادامه داد: خودم شنیدم پیامبر(ص) درباره حسن و حسین می فرمود:
شما سرور جوانان بهشتید.
هم او می فرمود: خداوند کشنده شما را بکشد و دوزخ را برایش فراهم آورد.
یک باره نعره یزید صدای ابوبرره را قطع کرد.
-بیرون.
ابوبرره را کشان کشان بیرون بردند. زبانش اما همچنان در کار بود.
یزید هر چند می خواست خود را آرام نشان دهد اما همه می دانستند که همچون ماری زخم خورده است. مواظب بودند حرکت یا حرفی از آنان سر نزند.
چند لحظه سکوتی مرگبار مجلس را در خود فرو برد. یزید چند بار سر تکان داد. آن گاه شعرهای ابن زبعری را خواند:
کاش پدران من که در جنگ بدر از محمد شکست خوردند امروز بودند و می دیدند من چگونه انتقام آنها را از فرزندان محمد گرفتم. در آن صورت از شادی بر من آفرین باد و دست مریزاد می گفتند.
هیچ کس نمی دانست چرا یزید در آن مجلس چنین اشعاری را خواند.آیا مستی شراب او را به انکار دین کشانده بود یا سر مستی پیروزی.اما همه می دانستند که شراب و شعر و شمشیر سه خدای یزید است. شاید در این مجلس می خواست از هر سه خدایش کمک بگیرد تا خوشبختی پیروزی بر دشمن را دو چندان کند. هنوز گزندگی سخنان ابوبرره در کامش بود که صدایی دیگر این بار از گوشه مجلس همه را به خود خواند:
سپاس از آن پروردگار جهانیان، و درود خداوند بر محمد و خاندانش از همگان.آری خداوند راست گفت آنجا که گفت: فرجام کار آنان که بدی کردند آن بود که آیات خدا را دروغ شمارند و به مسخره گیرند.
ای یزید اکنون که شهرهای زمین و کرانه های دور دست آسمان را بر ما بسته ای و ما را چون اسیران از این سو به آن سو روانه کرده ای پنداشته ای به خاطر خوار بودن ما نزد خدا و عظمت یافتن تودر پیشگاه اوست؟
باد به بینی انداختی و خود را بزرگ پنداشتی به خود بالیدی و از این که دیدی دنیا چند روزی به کام توست و کارها بر میل و مراد تو و حکومتی که حق ماست در دست تو، شادمان و مسرور گشتی. ، آرام باش.
تند مرو یزید، آیا فراموش کرده ای گفته خداوند
متعال را «گمان نکنند آنان که کافر شدند مهلتی را که به آنان می دهیم به سود آنان است، بلکه ایشان را مهلت می دهیم تا گناه بیشتر کنند و آنان را عذابی است دردناک»
آیا این از عدالت است ای برده زاده آزاد شده که زنان و کنیزگان خود را پس پرده بداری و دختران رسول خدا(ص) را اسیر بگردانی؟ (دست کودکان و زنانشان را بستی ) و حشمت و حرمتشان را شکستی. (دل آنها را سودی و) چهره آنها را(در برابر نا محرمان) گشودی.،دشمنانشان آنها را شهر به شهر ببرند و بومی و بیگانه و خرد و کوچک از دور و نزدیک به چهره آنها نگرند حال آن که از مردانشان سرپرستی همراهشان نیست و از حامیانشان حمایت کننده ای ندارند.
از چه کسی چشمداشت می توان داشت؟ کسی(که مادر بزرگش هند جگر خوار در جنگ احد ) جگر پاکان را به دندان کشید و گوشتش با خوردن خون شهیدان رویید؟
چگونه به دشمنی با دودمان ما بر نخیزد آن که از بدر و احد کینه در سینه دارد؟ آن گاه بی آن که خود را گنهکار بدانی و کارت را بزرگ بشماری بر لب و دندان ابا عبدالله سرور جوانان اهل بهشتت می زنی و شعر می خوانی که:
کاش پدران من که در جنگ بدر از محمد شکست خوردند امروز بودند و می دیدند من چگونه انتقام آنها را از فرزندان محمد گرفتم. در آن صورت از شادی بر من آفرین باد و دست مریزاد می گفتند.
چگونه چنین شعری نخوانی حال آن که با ریختن خون فرزندان پیامبر(ص) دلهای ما را خستی و رگ و ریشه ما را از هم گسستی.
آن گاه نیاکان خود را ندا می دهی و گمان داری که ندای تو را می شنوند. زودا که(در دوزخ) به آنان ببپوندی و آرزو کنی کاش( گنگی زبانت را می بست و) دستت می شکست و آن چه گفتی بر زبان نمی راندی( و اجداد کافرت را نمی خواندی) و آن چه کردی نمی کردی.
بار خدایا، حق ما را بگیر و بر کسانی که بر ما ستم کردند خشم گیر، همانان که خون ما را ریختند و حامیان ما را کشتند.
به خدا سوگند، به جز پوست خود را نشکافتی و جز بند بندت را از هم جدا نساختی.
زودا که... با باری سنگین از خون فرزندان پیامبر که بر زمین ریختی و حرمتی که از آنان شکستی بر او وارد شوی. گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شده اند مردگانند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی می خورند.
همینت بس که خدا بین ما داور است و محمد تو را مخاصمه گر و جبرئیل ما را یاور...
اگر می بینی بی تابی می کنم نه از ترس قدرت توست بلکه از آن روست که دیده ها گریان است و دل ها سوزان.
اکنون هر نقشه که داری به کار گیر. اما هیچ گاه نخواهی توانست یاد ما را از دل ها بزدائی و وحی خدا را بمیرانی. رای تو سست است و بیمار و جمع تو تار و مار و روزگارت انگشت شمار .روزی که ندا در دهند: نفرین خدا بر ستمکاران.سپاس خدای را که اول ما را با سعادت و مغفرت همراه ساخت و آخر ما را شهادت قرار داد و با رحمت خویش نواخت.....خداوند آن مهربان مهرورز است. او ما را بسنده و در هر کاری کارگزار است.
(مرتضی دانشمند)
السلام علیک یا ابا عبدالله
۱.بحارالأنوار، ج ۴۵، ص ۱۳۳.
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم الله الرحمن الرحیم
عزیزِ بابا؛ رُقَیّه
(مشتمل بر بیست قصه کوتاهِ کودکانه درباره حضرت رقیه بنت الحسين-ع-)
بزرگترها بخوانند
🔰
آن چه پیش رو دارید(عزیزِ بابا؛ رُقَیّه)، تصاویری است از مراحل مختلف زندگی کوتاه حضرت رقیه(س) که البته به درازی تاریخ هر ساله روضههای کربلا و عاشورا بلند است. این تصاویر صرفا متکی بر سیره و تاریخ نیست اما اگر قرار بود تاریخ و سیره، سخاوت بیشتری به خرج میداد و جزئیات بیشتری را از حیات حضرت رقیه سلام الله علیها عرضه میداشت، شاید حجم کتاب به صد برابر آن چه که اکنون هست میرسید.
در این بیست تصویر، بنده بر آن بودم که با توجه به دلالتهای لفظی آن چه درباره حضرت رقیه سلام الله علیها در سیره و تاریخ آمده که البته بسیار اندک است و به کمک دلالتهای طبعی و طبیعی و لوازم عقلی دلالتهای لفظی، تصاویری نزدیک به واقع از این معصومه سه ساله نشان دهم.
اگر در این قصهها، مقال یا گفته و گفتگویی آمد که در سیره و تاریخ ندیدید با دیده زبان حال در آن بنگرید، آنگاه داوری کنید، بیگمان داوریتان واقعنماتر خواهد بود.
امید آن دارم که حضرت رقیه سلام الله علیها این اثر را از من بپذيرد و کاستیهايش را به رویم نیاورد.
محرم ۱۴۰۰، قمِ مقدس؛ آشیانه آل محمد(ص)
مرتضی دانشمند
تقدیم
به هفت حضرت والا
فاطمه زهرا(س)
زینب کبری(س)
بانو رباب(س)
بانو اماسحاق(س)
خانم سکینه(س)
عزیز بابا؛ رقیه(س)
و
آخرین سرباز دشت کربلا
شهید ششماههی امام حسین(ع)؛ علیاصغر(ع)
مرتضی دانشمند
Mortezadaneshmand.blogfa.com
قصه اول
تولد
خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود، سرش را از بالِشِ کوه بالا آورده بود و به یکی از خانههای شهر مدینه نگاه میکرد. آنجا خانه امام حسین(ع)بود.
فرشته کوچکی هم روی دیوار خانه نشسته و به خانمی که توی خانه بود نگاه میکرد. نام خانم خانه اماسحاق۱ بود.اماسحاق در بستر دراز کشیده بود و خانم دیگری که به او "ماما"۲ میگفتند، بالای سرش بود.ماما به اماسحاق کمک میکرد تا کودکش را هر چه زودتر به دنیا بیاورد.
یکدفعه صدای گریه کودک در خانه پیچید.
همه به اتاق اماسحاق نگاه کردند. ماما به مادر کودک نگاه کرد و لبخند زد. -مبارک باشه اماسحاق! مبارک باشه!
خورشید خانم هم خندید و نور و گرمایش را به خانه بخشید.
همه کسانی که در خانه بودند تولد نوزاد را به امام حسین(ع) و اماسحاق تبریک گفتند.
سکینه۳ دختر بزرگتر امام حسین(ع)که مادرش رباب خانم۴ بود، او هم خیلی خوشحال بود خدا خواهری زیبا به او داده بود.
خواهری که مدتها منتظر آمدنش بود.
فرشته کوچکی که در خانه بود بالهایش را به هم زد و گفت:مبارک باشه!مبارک!
بعد هم نگاهی به نوزاد و خواهرش سکینه کرد و گفت:چه جالب! دو تا دختر، هر دو خواهر اما از دو مادر!
یکی از خانمهای خانه گفت:نوزاد چه قدر به مادرش؛ اماسحاق رفته است.۵
خانم دیگری گفت:نهخیر ، بیشتر به بابایش حسین(ع) رفته است.
خانم سوم گفت:این دختر به رقیه رفته است.
-کدام رقیه؟
خانم جواب داد:خالهی باباحسین(ع)و دختر بابامحمد(ص).۶
فرشته کوچکی که به حرف خانمهاگوش میداد، بال زد، جلو آمد، رو به روی نوزاد نشست و به چهره نوزاد خوب نگاه کرد و گفت:آنچه گفتید، درست است، اما این نوزاد بیشتر به مامانبزرگش؛ فاطمه زهرا(س) رفته است.
نامش را رقیه بگذارید اما او را فاطمه صُغرا(فاطمه کوچک)صدا بزنید!
زیرنویس
۱. اربلی در کشف الغمه و مفید در الارشاد، ام اسحاق را که پیش از آن همسر حسن بن علی بودهاست، مادر رقیه دانستهاند.
۲.آنکه زن حامله را در هنگام زادن یاری کند و بچه او را بگیرد.(دهخدا)
۳و ۴.سکینه دختر امام حسین(ع) از رباب دختر امرؤ القیس بود.
(اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ۱۴۱۹ق، ج۴، ص۱۹۲؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ۱۹۶۵م، ج۴، ص۹۴).
۵. به کسی رفتن: شبیه او شدن.
۶.رقیه پیش از هجرت پیامبر(ص) در مکه زاده شد. از او به عنوان دومین و کوچکترین دختر رسول خدا(ص) یاد شده است.(ابن عبدالبر، الاستیعاب، ۱۴۱۲ق، ج۴، ص۱۸۳۹).
سید جعفر مرتضی عاملی بر این باور است که رقیه، دخترخوانده پیامبر(ص) و خدیجه(س) است نه دختر آنها.(عاملی، بنات النبی اَم ربائبه؟، ۱۴۱۳ق).
مرتضی دانشمند
Mortezadaneshmand.blogfa.com
قصه دوم
دو خواهر
رقیه کوچولو هر روز که میگذشت زیباتر و شیرینتر میشد.
گاهی در دامان مادر شیر میخورد و غان و غون۱ میکرد. این طوری با مامان حرف میزد و میخواست به او بگوید خیلی خوشحال است.
مامان این را میفهمید و جواب رقیه را میداد.
- نوش جانت عزیزم!
وقتی سیر میشد به دور و بر اتاق نگاه میکرد و دستهایش راتکان میداد. انگار دلش برای بابا تنگ شده بود.
بابا حسین(ع) که میآمد، رقیه را در آغوش میگرفت، روی دست بالا میبرد، توی خانه تاب میداد، با او حرف میزد و حرفهای قشنگ و زیبا در دهانش میگذاشت.
رقیه حرفهای زیبای بابا و مامان را تکرار میکرد؛ بابا! ماما! بابا! ماما!
گاهی وقتها هم به اتاقی که سکینه و مامان رباب بودند نگاه میکرد و دست تکان داد.
با شنیدن صدای بابا و آبجی رقیه، سکینه از اتاق بیرون میآمد مثل کبوتری آغوش باز میکرد، رقیه را از باباحسین میگرفت و زیر سایه نخل خانه میبرد و گنجشکها را نشانش میداد.رقیه با دقت به صدای گنجشکها گوش میداد.
۱.غان و غون . [غان ْ ن ُ ] (اِ صوت مرکب ) حکایت صوت بچه های دوسه ماهه(دهخدا)
در این سن، کودک هر وقت شاد و راضی است به آرامی غان و غون میکند و صداهایی را از خود درمیآورد.
https://m.madarsho.com/baby-talking-timeline
Mortezadaneshmand.blogfa.com
قصه سوم
داداش کوچولو
چند وقتی بود که خورشید خانم از خانه امام حسین(ع) خبر نداشت.از سکینه و رقیه خبر نداشت.نمیدانست که رقیه کوچولو سه ساله شده است.
یک روز مثل هر روز خورشید خانم از خواب بیدار شد، سر از بالش کوه بر داشت و خمیازه بلندی کشید.
چشمش را که باز کرد نگاهش به خانهها و شهرها افتاد.
با خودش گفت: باید امروز سری به خانه امام حسین(ع)بزنم، خبری بگیرم و ببینم آنجا چه خبر است.
وقتی به خانه نگاه کرد فرشته کوچکی را در اتاق مامان رباب دید.رقیه دم در اتاق مامان رباب ایستاده بود. فرشته کوچولو به رقیه نگاه میکرد.
-خوش به حالت رقیه جان! خدا امروز به تو یک دادش کوچولو میدهد.
ساعتی بعد صدای گریه کودکی از اتاق آمد.زنها به اتاق دویدند. رقیه خواست برود. اما خانمی که دم در ایستاده بود اجازه نداد.
رقیه کمی ناراحت شد اما بعدا مامان رباب او را صدا زد، بوسید و نینی کوچولویی را نشانش داد.رقیه با تعجب به آن نینی یک روزه نگاه کرد.
-این کیه؟
-داداش کوچولوی تو!
-داداشمو بده بغل بگیرم.
Mortezadaneshmand.blogfa.com
💚 سفرهی امام حسین علیهالسلام
✍ نویسنده: مرتضی دانشمند
📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۴۴، صفحهی ۱۸۹
@yekiboodyekinabood
سفره امام حسین ع.mp3
10.76M
🎀 قصههای خاله رحیمه
#سفرهی_امام_حسین_علیهالسلام
🕰 ۵:۳۶ دقیقه
@yekiboodyekinabood
4⃣3⃣4⃣
کشکول کودک و نوجوان
قصه سوم داداش کوچولو چند وقتی بود که خورشید خانم از خانه امام حسین(ع) خبر نداشت.از سکینه و رقیه خب
قصه چهارم
سفر
یک روز باباحسین(ع) به خانه آمد. رقیه به طرف بابا دوید.
-سلام بابایی!
- سلام عزیزم!
بابا رقیه را بغل کرد، دستی به موهاش کشید، نازش کرد، بوسیدش و گفت: چه طوری رقیه جان؟ چه طوری عزیز بابا؟
رقیه دستش را در گردن بابا انداخت، به موهای بابا دست کشید و گفت:خوبم.
باباحسین نگاهی به حیاط و باغچه خانه کرد و با رقیه به طرف نخل خانه رفت.
رقیه را زیر سایه نخل زمین گذاشت و به درخت آب داد.
با شنیدن پای بابا حسین(ع) صدای شیهه ملایم اسب۱ بلند شد.
بابا به طرف اسب رفت. رقیه هم دنبال بابا دوید. بابا برای اسب آب و علف گذاشت و دستی به یالش۲ کشید.
-آماده باش ذوالجناح!
بابا حسین آن روز طوری به اسب نگاه کرد که انگار میخواهد با آن به سفر برود.
آن روز بابا، داداش اکبر، عمو عباس، عمهجان زینب(س) و بقیه اقوام را صدا زد و با آنها حرف زد.
-باید برویم!
-کجا؟
- به سفر.
اولین بار بود که رقیه قرار بود به سفر برود. خیلی خوشحال بود.به بقیه نگاه کرد. بقیه انگار خوشحال نبودند.رقیه به بابا نگاه کرد.بابا خم شد، دستی به سر رقیه کشید و صورتش را بوسید.
شب که شد پدر به مسجدی رفت که بابامحمد همیشه آنجا نماز میخواند.
قبر بابامحمد آنجا بود. بابا آن شب سر قبر بابامحمد نشست، سرش را روی قبر گذاشت، گریه کرد و دعا خواند.۳ بعد هم با بابابزرگ خداحافظی کرد و به خانه آمد.
صبح که شد یک خبر در همه جای شهر پیچید.
-حسین(ع) با خانواده و اقوامش ناپدید شدهاند.
-کجا رفتهاند؟
-کسی نمیداند.
-چرا رفتهاند؟
- میگویند از دست یزید.
-یزید کیست؟
-پسر معاویه؛ حاکم شام؛ همان آدم بدکار و بدجنس و بیادب که آدمهای بیگناه را میکشد.۴
زیرنویس
۱.اسبهایی که صاحبان خود را دوست دارند ممکن است گاهی اوقات آنها را با شیهه ملایم صدا بزنند.
ّ(https://www.petpezeshk.com)
۲.موهای گردن اسب و شیر.(فرهنگ عمید)
۳.مقتل الحسین، خوارزمى، ج ۱، ص ۱۸۶، فتوح ابن اعثم، ج ۵، ص ۲۶.
۴.اللهوف، ص ١٠.
بسم الله الرحمن الرحیم
روزِ مِهر🙋♂
کیفِ من خوشحال است
آن طرف، گوشه هال
چند مهمان دارد
شاد و خوب و سرحال
قلم و خط کش صاف
سرحال و قِبراق۱
همگی داخلِ کیف
شده کیفِ من چاق
دفتر و کیف و کتاب
حالِ آنها عالی است
روزِ مِهر است امروز
اولِ خوشحالی است
مرتضی دانشمند
۱)قبراق : چابک ، چالاک
🐌.....🐌.....🔔.....🐢....🐢
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم الله الرحمن الرحیم
ساقی
ساقیا جامی ز "کَأْسٍ مِّن مَّعِینٍ"
هم بنوش و هم بنوشان "أَجْمَعِینَ"
راه و رسم عاشقی را یاد داد
گفت:"وَاعَدْنَا" به "مُوسَیٰ أَرْبَعِینَ"
مرتضی دانشمند
@kashkoolkoodak
Mortezadaneshmand.blogfa.com
بسم الله الرحمن الرحیم
سخنی در باب رحلت علامه حسن زاده آملی که در گروههای ادبیات دینی کودک و نوجوان، گروه فرهيختگان شهر دیزیچه، کافه کراسه و...به اشتراک گذاشته شد.
خدایش رحمت کند و با اولیاء و موالیانش محشور بدارد.
از شاگردان و دستپروردگان علامه طباطبایی ره صاحب کتاب گرانسنگ و کمنظیر المیزان بود و خود نیز شاگردان فراوانی در رشته فلسفه و عرفان تحویل جامعه حوزوی داد که هر یک خود شاگردانی پرورش دادند و منشا آثار شدند.
بنده در ایام آغاز طلبگی یکی دو بار ایشان را در خیابان صفائیه قم دیدم که عصا به دست و ذکر گویان به سمت حرم میرفت.
پس از آن با یکی از فرزندانش حجت الاسلام والمسلمین شیخ عبدالله حسن زاده آملی که از جمله هنرمندان عرصه هنر، ادبیات و نقد فیلم است در مجله سلام بچهها آشنا شدم که این آشنایی و مراوده و دوستی تا امروز هم به خواست خدا ادامه یافته است.
دوستمان آقای عبدالله حسن زاده در مجله سلام بچهها که پس از آن مجلات دیگری هم مثل پوپک و سنجاقک از دل آن پدید آمد سردبیر و مدیر مسئول مجلات به حساب میآمد که این سه مجله نویسندگان و شاعران فراوانی را در سطح کشور پرورش داد که هم اکنون در کشور به کار کودک و نوجوان اشتغال دارند.
الغرض بنده مدت بیست سالی را که در این مجلات بودم سعی داشتم با طرح پرسشهایی از دوستمان که درباره پدرشان علامه حسن زاده مطرح میکردم به نکتههایی که کمتر در کتابها مطرح شده دست یابم.
پیش از کرونا سفری با دوستمان عبدالله به مشهد مقدس داشتم که سه چهار روزی با ایشان و دوست دیگرمان آقای حیدری ابهری هم اتاق بودیم.
خاطرات فراوانی از دوره جوانی و نوجوانی و سختیهای کمر شکن پدر از جور و جفای روزگار نقل میکرد.
ضمنا در یکی از تابستانها که بنده از قم به شهرمان دیزیچه میآمدم یکی از اعضای محترم گروه فرهيختگان قصد داشت به قم برود و با علامه حسن زاده دیداری داشته باشد. بنده به رسم رفاقت و قوم و خویشی با این عضو گروه نامهای به دوستمان عبدالله حسن زاده نوشتم و به دست آن قوم و خویش دادم.
او نامه را به دوستمان داده و به هر حال دیداری با علامه داشتند که نمیدانم در آن دیدار چه دید و چه پرسید و چه شنيد.
مرحوم علامه حسن زاده آملی علاوه بر علوم رسمی و مرسوم در حوزه در علوم دیگری مثل علوم غریبه نیز تبحر داشت.
همان علومی که علامه طباطبایی ره در کتاب شریف المیزان از آنها با عنوان *کُلُه سِرّ* یعنی همهاش راز است یاد میکند.
این جمله پنج حرفی به پنج نوع از علوم غریبه اشاره دارد؛ کیمیا، لیمیا، هیمیا، سیمیا و ریمیا.
به هر روی و به هر حال علامه حسن زاده با آن وسعت علم و دانش و بینش و عرفان به دیدار حق شتافت چنان که این کاروان همچنان به پیش میرود.
پيامبر گرامی اسلام چه نسخه شفابخش و امیدبخشی برای همه ما دارند که بسیار شنیده و کمتر در آن تامل کردهایم الدنیا مزرعه الآخره؛ این جهان کشتزار آن جهان است.
شاید این درس مهمی باشد که میتوان از رحلت علامه حسن زاده آملی گرفت. رحمة الله علیه رحمة واسعه.
مرتضی دانشمند
Mortezadaneshmand.blogfa.com