هدایت شده از انتشارات بهنشــر
پرفروشهای تیر.pdf
8.27M
🔺 فایل PDF حاوی کتابهایی است که تیر ماه ۱۴۰۲ مورد استقبال بیشتری از سوی مخاطبان در فروشگاههای کتاب انتشارات بهنشـر قرار گرفتند
#پرفروش
#انتشارات_به_نشر
#تازه_های_به_نشر
💯تصویر واضحی از جلد کتابهای پرفروش را پس از دانلود این فایل ببینید.
📚 @behnashr
بسماللهالرحمنالرحیم
زندگینامه حضرت رقیه(س)
قصه چهارم
سفر
یک روز باباحسین(ع) به خانه آمد. رقیه به طرف بابا دوید.
-سلام بابایی!
- سلام عزیزم!
بابا رقیه را بغل کرد، دستی به موهاش کشید، نازش کرد، بوسیدش و گفت: چه طوری رقیه جان؟ چه طوری عزیز بابا؟
رقیه دستش را در گردن بابا انداخت، به موهای بابا دست کشید و گفت:خوبم.
باباحسین نگاهی به حیاط و باغچه خانه کرد و با رقیه به طرف نخل خانه رفت.
رقیه را زیر سایه نخل زمین گذاشت و به درخت آب داد.
با شنیدن پای باباحسین(ع) صدای شیهه ملایم اسب۱ بلند شد.
بابا به طرف اسب رفت. رقیه هم دنبال بابا دوید. بابا برای اسب آب و علف گذاشت و دستی به یالش۲ کشید.
-آماده باش ذوالجناح!
باباحسین آن روز طوری به اسب نگاه کرد که انگار میخواهد با آن به سفر برود.
آن روز بابا، داداشاکبر، عموعباس، عمهجانزینب(س) و بقیه اقوام را صدا زد و با آنها حرف زد.
-باید برویم!
-کجا؟
- به سفر.
اولین بار بود که رقیه قرار بود به سفر برود. خیلی خوشحال بود.به بقیه نگاه کرد. بقیه انگار خوشحال نبودند.رقیه به بابا نگاه کرد.بابا خم شد، دستی به سر رقیه کشید و صورتش را بوسید.
شب که شد پدر به مسجدی رفت که بابامحمد همیشه آنجا نماز میخواند.
قبر بابامحمد آنجا بود. بابا آن شب سر قبر بابامحمد نشست، سرش را روی قبر گذاشت، گریه کرد و دعا خواند.۳ بعد هم با بابابزرگ خداحافظی کرد و به خانه آمد.
صبح که شد یک خبر در همه جای شهر پیچید.
-حسین(ع) با خانواده و اقوامش ناپدید شدهاند.
-کجا رفتهاند؟
-کسی نمیداند.
-چرا رفتهاند؟
- میگویند از دست یزید.
-یزید کیست؟
-پسر معاویه؛ حاکم شام؛ همان آدم بدکار و بدجنس و بیادب که آدمهای بیگناه را میکشد.۴
ادامه دارد...
(بخشی از کتاب منتشرشده عزیز بابا؛ رقیه)
#رقیه
#کربلا
#مُحَرَم
#عاشورا
#مرتضی_دانشمند
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
زیرنویس
۱.اسبهایی که صاحبان خود را دوست دارند ممکن است گاهی اوقات آنها را با شیهه ملایم صدا بزنند.
ّ(https://www.petpezeshk.com)
۲.موهای گردن اسب و شیر.(فرهنگ عمید)
۳.مقتل الحسین، خوارزمى، ج ۱، ص ۱۸۶، فتوح ابن اعثم، ج ۵، ص ۲۶.
۴.اللهوف، ص ١٠.
بسماللهالرحمنالرحیم
زندگینامه حضرت رقیه(س)
قصه پنجم
حاجیهخانم؛ رقیه
نیم ساعتی که کاروان از مدینه دور شد بادهای خنکی وزید. بچهها سر از کجاوهها بیرون آوردند. نگاهشان از دور به درختانی افتاد.
بچهها با خوشحالی فریاد زدند:رسیدیم! رسیدیم! به مکه رسیدیم!
کاروان جلوتر آمد.نگاه بچهها به مسجدی افتاد که اطرافش درختان زیادی بود.
رقیه پرسید: مامان جان! واقعا رسیدیم؟
-بله اما نه به مکه.
- پس به کجا؟
- به مسجد شجره.۱
در اطراف مسجد چند چاه آب بود. چند مرد قوی با دلوهای بزرگ از چاه آب میکشیدند و به درختها آب میدادند.
چند گنجشک کوچک و بزرگ هم لای درختان جیکجیک میکردند.
رقیه یک لحظه به یاد خانهشان افتاد و به درخت نخلی که بابا حسین به آن آب داده بود فکر کرد.
باباحسین رقیه را دید و برایش دست تکان داد.
حالا همه فامیل و دوستان باباحسین از اسبها و شترها پیاده شدند.
بابا حسین بغچهای را از روی شتر برداشت و به مامان رباب داد، یک بغچه هم به مامان ام اسحاق داد و به رقیه گفت: چه طوری عزیز بابا!
رقیه دست در گردن بابا انداخت.
-خوبم بابا!
مامانها بغچهها را باز کردند.پنج لباس نو، سفید و زیبا در آن بود.
- یالا برویم!
- کجا؟
مردها و خانمهای فامیل جدا جدا به طرف چاههای آب رفتند.
دلوها را در چاه انداختند و آب کشیدند و روی سر و صورتشان آب ریختند و غسل کردند.
بچهها هم همین کار را کردند.آنها از این کار خیلی خوششان آمده بود.هم خنک میشدند و هم میخندیدند و بازی میکردند.
بعد از آن که بدنهایشان را تمیز کردند لباسهای نو را پوشیدند.۲
یکی از لباسها را باباحسین پوشید و دو تای دیگر را مامان رباب و مامان اماسحاق.
لباس سفید و کوچکی ماند. رقیه نگاهش به آن افتاد.لباس را برداشت، در بغل گرفت و گفت:
- این برای من!
مامان اماسحاق و مامان رباب خندیدند و گفتند:بله برای تو!
رقیه لباس سفید و زیبایش را پوشید.
مامان رباب گفت: چهقدر بهت میآد حاجیه خانم رقیه!
رقیه پرسید: چی گفتی؟
مامان اماسحاق خندید و گفت: وقتی به مکه رسیدیم میفهمی مامان رباب چی گفت.
بعد از پوشیدن لباسهای نو همه گفتند:لَبَّیكَ الّلهُمَّ لَبَّیكَ یعنی به سوی تو آمدم.خدایا به سوی تو آمدم.۳
ادامه دارد...
(بخشی از کتاب منتشرشده عزیز بابا؛ رقیه)
#رقیه
#کربلا
#مُحَرَم
#عاشورا
#مرتضی_دانشمند
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
زيرنويس
۱.نام مسجدی در هشت کیلومتری جنوب مدینه. این مسجد، میقات(محل احرام بستن) کسانی است که از مدینه عازم حج یا عمره میشوند.(جعفریان، رسول، آثار اسلامی مکّه و مدینه، ج ۱، ص ۲۷۵).
۲.پوشیدن لباس احرام، اولین عمل از اعمال حج و عمره است.(نجفی، جواهر الکلام، دار إحیاء التراث العربی، ج۱۸، ص۱۹۷-۱۹۹).
۳.الکافی، کلینی، ج۴، ص۲۵۰.
بسماللهالرحمنالرحیم
زندگینامه حضرت رقیه(س)
قصه ششم
بیابان
خورشید مثل هر روز سر از شانه کوه برداشت و به زمین نگاه کرد.نگاهش به راهها، جادهها و خانهها افتاد.نگاهی هم به شهر مدینه کرد. خانه امام حسین(ع) را دید.کسی آنجا نبود.
-یعنی کجا رفتهاند؟ سکینه کجاست؟ رقیه کو؟
به بیابان نگاه کرد. نگاهش به جاده بلندی افتاد. یک طرف جاده شهر مدینه بود و طرف دیگرش شهر مکه.
خورشید در آن راه بلند، امام حسین(ع) را دید، عمه جان زینب، داداش اکبر، عمو عباس و یک عالمه قوم و خویش دیگر. نگاه دیگری کرد و بچهها را دید؛ سکینه، رقیه، علی اصغر و...
مردها سوار اسب بودند. زنها و بچهها هم توی کجاوه۲ نشسته بودند.مامان رباب به علیاصغر شیر میداد.شترها کجاوهها را با خود میبردند.صدای زنگوله شترها انگار برای بچهها لالایی میگفتند. بچهها گاهی میخوابیدند و گاهی بیدار میشدند و میپرسیدند: کجا میرویم؟ پس کی میرسیم؟ رقیه اما بیشتر به بابا نگاه میکرد.
وقتی کاروان از مدینه بیرون رفت پیش از اینکه بچهها خوابشان ببرد باباحسین(ع)آیهای از قرآن را خواند.رقیه خوب گوش داد.
"موسی با نگرانی از شهر بیرون رفت و هر لحظه منتظر اتفاقی بود. او دعا کرد:خدایا، از شرّ این ستمکارها خلاصم کن!"۲
باباحسین(ع)به قصه موسی و فرعون اشاره کرد.انگار میخواست بچهها را برای یک سفر پر خطر آماده کند.
بچهها آن روز فهمیدند فرعون یک حاکم ستمگر و بدجنس بود.او نوزادان بیگناه را میکشت.۳
رقیه با دقت به قصهها گوش میداد. بعد هم با مامان ام اسحاق درباره قصه موسی حرف زد.مامان رقیه توضیح داد وقتی موسی به دنیا آمد مادرش صندوقچهای ساخت، موسی را که شیرخوار بود در آن گذاشت و صندوقچه را در رود نیل رها کرد.
- چرا این کار را کرد؟
- برای این که موسای شیرخوار به دست ماموران فرعون نیفتد.
-خوب بعد چی شد؟
- هیچ. خدا بادی فرستاد، باد، کِشتی کوچک موسی را به آن طرف رود رساند. در آنجا زن فرعون صندوقچه را از آب گرفت و چون بچه نداشتند پیش خودشان نگه داشتند.
- خوب بعد چی شد؟
-موسی بزرگ شد و با کارهای زشت فرعون مخالفت کرد.
فرعون میخواست موسی و یارانش را نابود کند. آنها را تا لب دریا تعقیب کرد.
- خوب بعد چی شد؟
- خداوند راهی در دریا باز کرد.آبها کنار رفتند. موسی و یارانش از آن راه گذشتند. فرعون و سربازانش از همان راه رفتند. اما خداوند آن راه را بست. موجها آمدند و فرعون و یارانش غرق شدند.
رقیه با شنیدن قصه، نفس راحتی کشید.
- خدا را شکر!
ادامه دارد...
(بخشی از کتاب منتشرشده عزیز بابا؛ رقیه)
#رقیه
#کربلا
#مُحَرَم
#عاشورا
#مرتضی_دانشمند
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
زیرنویس
۱. اتاقکی چوبی که بر پشت شتر یا هر چارپای دیگری میبندند و یک یا دو نفر در آن مینشینند و مسافرت میکنند.
۲.فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ ۖ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ(قصص، ۲۱)
۳.إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْنَاءَهُمْ وَيَسْتَحْيِي نِسَاءَهُمْ ۚ إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ(قصص، ۴).
فرعون در سرزمین مصر برتریجویی کرد و بین مردم آنجا تفرقه انداخت و نژاد بنیاسرائیل را در فقر و فشار شدید قرار داد: پسرانشان را به بدترین وضع سر میبرید و بانوانشان را برای بهرهکشی نگه میداشت! او واقعاً اهل فساد بود.
بسماللهالرحمنالرحیم
زندگینامه حضرت رقیه(س)
قصه هفتم
به شهر مکه خوش آمدید!
خورشید خانم باز هم در جاده آسمان به راه افتاد، رفت و رفت و رفت. به جایی رسید که نگاهش از دور به بیابانهای شهر مکه افتاد با کوههایی که مثل عددهای ۵ و ۷ و ۸ در اطراف مکه روی زمین نشسته بودند.
خورشید امام حسین(ع) و یارانش را دید. آنها تازه به شهر مکه رسیده بودند.
در شهر مکه به طرف مسجد الحرام رفتند.وسط مسجد الحرام یک خانه سنگی بود.اسم آن خانه سنگی کعبه بود یعنی خانه چهارگوشه.هر گوشه آن به یک طرف جهان بود.
رقیه با تعجب به کعبه نگاه میکرد و از مادرش سوال میکرد.
- این خانه چیست؟
مامان جواب داد:
- ما هر روز رو به این خانه میایستیم و نماز میخوانیم.۱
باباحسین گفتگوی رقیه و مامان را شنید و لبخند زد و برای رقیه دست تکان داد.
بعد همه راه افتادند.رقیه هم دست در دست مامان راه افتاد و دور آن خانه سنگی تاب خوردند و طواف کردند.۲
رقیه به اقوام نگاه کرد. دید همه دارند دور کعبه تاب میخورند.باباحسین، عمو عباس، دادش اکبر، آبجی سکینه و...
یک دور که تاب خوردند، رقیه گفت: چه جالب! به جای اول رسیدیم!
مامان گفت: بشمار ببین چند بار تاب میخوریم! هفت بار که شد به من بگو!
دوباره راه افتادند و تاب خوردند و تاب خوردند و تاب خوردند و لَبَّیكَ لَبَّیكَ گفتند.۳
رقیه با انگشتان کوچکش میشمرد. یکدفعه رقیه انگشتانش را نشان داد و گفت:ببین مامان جون! هفت بار شد.
بعد همه ایستادند و دیگر تاب نخوردند.
رقیه گفت:مامان! من تشنهمه.
مامان گفت:اگه یه خورده صبر کنی، میریم از چاه زمزم آب میخوریم.۴
رقیه با تعجب پرسید: چاه زمزم؟
بعد هم گفت: باشه صبر میکنم.
رقیه و مامانش رو به کعبه ایستادند و دو رکعت نماز خواندند بعد به طرف چاه زمزم رفتند، از چاه آب کشیدند و خوردند و دعا کردند.
- خدایا ما از آب زمزم میخوریم. آن را سبب سلامتی ما قرار بده!۵
-آمین.
یک گربه کوچولو هم از پلههای چاه پایین آمده بود و میومیو میکرد.
مقداری آب هم به او دادند.
ادامه دارد...
(بخشی از کتاب منتشرشده عزیز بابا؛ رقیه)
#رقیه
#کربلا
#مُحَرَم
#عاشورا
#مرتضی_دانشمند
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
زیرنویس
۱.وَ مِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ(۱۴۹، بقره).
هر جا رفتی، برای خواندن نماز بهطرف مسجدالحرام بایست.
۲.طواف" به معنای دور کعبه چرخیدن است.(ابن منظور، محمدبن مکرم؛ لسان العرب، قم، ادب، ۱۴۰۵ق، چاپ اول، ج۹، ص۲۲۵).
۳.لَبَّیكَ الّلهُمَّ لَبَّیكَ یعنی به سوی تو آمدم.خدایا به سوی تو آمدم.
۴.نوشیدن آب زمزم به ویژه پیش از سعی میان صفا و مروه و پس از طواف وداع مستحب است.(جواهر الكلام، النجفي الجواهري، الشيخ محمد حسن، ج ۲۰، ص ۶۵).
۵.اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ...شِفَاءً مِنْ کلِّ دَاءٍ وَ سُقْم، خداوندا! این آب را درمانی برای هر درد و بیماری قرار بده.(المحاسن، ص۵۷۴، ح ۲۳).
بسماللهالرحمنالرحیم
زندگینامه حضرت رقیه(س)
قصه هشتم
اسماعیل و هاجَر
شب که شد همه خسته بودند و باید استراحت میکردند.اما رقیه سوالهای زیادی داشت که میخواست بپرسد. چاه زمزم را کی درست کرد؟ هاجر کی بود؟ ابراهیم و اسماعیل چرا به مکه آمدند؟ و کلی سوال دیگر.
مامانرباب، قصه هاجَر و کودک شیرخوارش را برای رقیه و بقیه بچهها تعریف کرد.
روزی حضرت ابراهیم، زن و فرزند کوچکشان را به مکه آورد.همین جایی که الآن چاه زمزم است. آن روزها اما چاه زمزم اینجا نبود. اینجا فقط یک بیابانِ خشک و بی آب و علف بود.
ابراهیم دعا کرد و گفت: خداجان! من زن و بچهام را اینجا آوردم، کنار خانه تو.اما در این بیابان هیچ چشمه و چاه آب و هیچ زمین و مزرعهای نیست...خدایا خودت کمکشان کن!۱
بعد هم برای چند روزشان آب و غذایی گذاشت و به شهرشان رفت تا کارهای مهمی را که داشت انجام دهد و به مکه پیش زن و بچهاش برگردد.
زن و بچه حضرت ابراهیم مدتی که ماندند آبشان تمام شد و تشنه شدند. هوای مکه هم خیلی گرم بود.بچه هاجر؛ اسماعیل از بیآبی و تشنگی دیگر طاقت نداشت.
هاجر؛ مادر اسماعیل خیلی ناراحت بود. کودکش را با وسائلی که داشتند کنار کعبه جای امنی بر زمین گذاشت و به اطراف رفت تا آبی برایش پیدا کند.
کنار کعبه دو کوه بود که هنوز هم هست؛ کوه صفا و کوه مروه.
هاجر هفت بار رفت و برگشت اما آبی پیدا نکرد.
کنار اسماعیل آمد تا ببیند زنده است یا از تشنگی مرده؟
اسماعیل را دید از تشنگی کف پاهایش را روی زمین میکشد.دلش خیلی برای بچهاش سوخت و گفت: خدایا! بچهام از تشنگی دارد میمیرد.من چه کار کنم؟
همان وقت، همان جایی که اسماعیل پا بر زمین میکشید چشمهای جوشید و جوی آبی از زمین بیرون آمد.۲
هاجر گفت: خدایا شکر! ممنونت هستم خداجان!
بعد هم از آب چشمه به اسماعیل داد. اسماعیل آب را خورد و خندید.
چاه زمزم همان جوی آبی است که خداوند آن را برای کودک شیرخوار ابراهیم جاری کرد.
بچهها با دقت به قصه اسماعیل گوش میدادند.
قصه که تمام شد بچهها کمکم به خواب رفتند.
رقیه هم به مامان گفت: شب به خیر و به خواب رفت.
ادامه دارد...
(بخشی از کتاب منتشرشده عزیز بابا؛ رقیه)
#رقیه
#کربلا
#مُحَرَم
#عاشورا
#مرتضی_دانشمند
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
زیرنویس
۱.رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ(ابراهیم، ۳۷).
خدایا، بچهام اسماعیل و همسرم هاجر را در سرزمینی بیآبوعلف، کنار خانۀ مقدست ساکن کردم تا با فراغت از دنیا، نماز را با آدابش بخوانند. پس، دلهای عدهای از مردم اطراف را بهطرف آنان متمایل کن و از میوهها و محصولات کشاورزی روزیشان فرما تا شکر کنند.
۲.تفسير برهان، ذيل آيه ۳۷ سوره ابراهيم.
بسماللهالرحمنالرحیم
زندگینامه حضرت رقیه(س)
قصه نهم
خداحافظ مکه!
باباحسین(ع) شهر مکه را خیلی دوست داشت.شهر مکه برایش یک شهر رویایی و دوستداشتنی بود.بابامحمد(ص)در این شهر به دنیا آمده۱ بود و مدت زیادی در آن زندگی کرده بود.باباعلی(ع) هم در مکه و در خانه کعبه به دنیا آمده بود.۲
باباحسین(ع) دوست داشت بیشتر در مکه بماند.اما یک روز در شهر مکه یک حادثه بد اتفاق افتاد.
آن روز باباحسین(ع) پيش خانواده و دوستانش آمد و به آنها گفت:
هرچه زودتر باید از شهر مکه بیرون برویم.
پرسيدند:چرا؟ مگرخبری شده؟
بزرگترهای فامیل و دوستان باباحسین(ع) میدانستند چه اتفاقی افتاده اما کوچکترها نمیدانستند.
رقیه هم نمیدانست.گفت: میرم پیش باباحسین و ازش میپرسم.
پیش باباحسین(ع) و دوستانش رفت.باباحسین رقیه را در بغل گرفت، بوسید و با دوستانش درباره خبر جدید حرف زد.
رقیه به حرفهای باباحسین و دوستانش خوب گوش داد.اسمها و کلمههایی را شنید که از آنها خوشش نمیآمد؛ معاویه، یزید، جاسوس، تعقیب، کشتن و...۳
کاروان دوباره به راه افتاد.رقیه توی کجاوه نشسته بود و با تعجب به خانهها و کوههای شهر مکه نگاه میکرد و دست تکان میداد.
ادامه دارد...
(بخشی از کتاب منتشرشده عزیز بابا؛ رقیه)
#رقیه
#کربلا
#مُحَرَم
#عاشورا
#مرتضی_دانشمند
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
زیرنویس
۱.شهیدی، تاریخ تحلیلی اسلام، ۱۳۹۰ش، ص۳۷؛ آیتی، تاریخ پیامبر اسلام، ۱۳۷۸ش، ص۴۳.
۲.مفید، الارشاد، ۱۴۱۶ق، ج۱، ص۵.
۳.مفید، الارشاد، ۱۳۹۹ق، ج۲، ص۶۶.
بسماللهالرحمنالرحیم
زندگینامه حضرت رقیه(س)
قصه دهم
چاهی در بیابان
خورشیدخانم مثل هر روز بر زمین میتابید و به بیابان نگاه میکرد.آن روز هوا مثل تنور داغ بود.
بچهها زودزود تشنه میشدند و صدای آب آب بلند بود.
کاروان به جایی رسید که مشکها خالی بود.توی مشکها حتی به اندازه خوردن یک بچه آب نبود.رقیه هم تشنه بود و به باباحسین فکر میکرد.
باباحسین دستش را به علامت ایستادن بالا آورد. همه ایستادند. باباحسین رو به دوستانش کرد و گفت: ناراحت نباشید، کمی صبر کنید. به زودی به منطقه شَراف میرسیم. آنجا آب فراوانی هست.
اسبها و شترها دوباره به راه افتادند. مدتی بعد به منطقه شراف رسیدند.باباحسین دستش را بالا آورد. کاروان ایستاد.
بعد همه از اسبها و شترها پایین پریدند، به بچهها هم کمک کردند تا از کجاوه پایین بیایند.رقیه و سکینه هم پایین آمدند.
در آنجا یک چاه بزرگ آب بود. در کنار چاه یک حوضچه سنگی بود.هر کس از چاه آب میکشید آب اضافی را در حوضچه میریخت. جوی کوچکی، آب حوضچه را پای چند درخت خرما میرساند.یک قورباغه سبز هم روی سنگی منتظر آب نشسته بود و هِی به این طرف و آن طرف نگاه میکرد.
عمو عباس، دادشاکبر و کسانی که قوی بودند از چاه آب کشیدند و در حوضچه ریختند.بچهها سر حوضچه آمدند و آبهای خنک را به سر و صورتشان پاشیدند، بعد هم آب خوردند و از کنار حوضچه برخاستند و زیر سایه نخل رفتند.
خورشید کمکم تور طلاییرنگش را از روی زمین جمع میکرد و با خود به پشت کوهها میبرد.
هوا کمکم تاریک شد و ستارهها خودشان را نشان دادند.
باباحسين به دوستانش گفت: امشب همینجا در شراف استراحت میکنیم و فردا صبح به سفر ادامه میدهیم.
صدای اذان در صحرا پیچید و همه به نماز ایستادند.
رقیه بین ماماناماسحاق و سکینه ایستاد.
چند نفر هم نگهبانی دادند تا آدمهای بدجنس از راه نرسند و حمله نکنند.
ادامه دارد...
(بخشی از کتاب منتشرشده عزیز بابا؛ رقیه)
#رقیه
#کربلا
#مُحَرَم
#عاشورا
#مرتضی_دانشمند
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com
زیرنویس
۱.شَراف، از منزلگاههای مسیر مکه به کوفه. امام حسین(ع) در این منزل به یاران خود دستور داد آب ذخیره کنند.
دلیل نامگذاری به شراف آن است که مردی به نام شراف در این محل چاههای پرآبی احداث کرده بود. (حموی، معجمالبلدان، ج۳، ص۳۳۱).
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو ببینیم، با تفکر گوش بدهیم و به فرزندان نوجوان و جوان خود نشان دهیم...
بسم الله الرحمن الرحیم
ششماهه
کودکش از تشنگی
میرود گاهی به خواب
میدهد لب را تکان
خواب دیده؛ خوابِ آب
روی دستان پدر
خواب او تعبیر شد
آب چون آنجا نبود
پاسخش یک تیر شد
از لب او تا دو گوش
مرحله تا مرحله
تیر، کار تیغ کرد
توی دست حرمله
مرتضی دانشمند
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
السلام علیک یا ابا عبدالله(ع)
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@Mortezadaneshmand
Mortezadaneshmand.blogfa.com