eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
240 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
پشیمان می شود ؛ آن که برای تو ! نمی میرد . چرا عاقل کند ! کاری که باز ، آرد پشیمانی . . . !🚶🏾‍♂ - یااباعبدلله -
وقتی خواستین امربه معروف کنید: یه جوری انجامش بدین که حس کنه میخواین،دستش رو بگیرین نه مُچش رو! اشتباه امر به معروف کردن ، دل آدم رو از دین و دنیا میزنه....🖐🏼
فرازی از وصیت نامه حاج قاسم: عزت دست خداست و بدانید اگر گمنام ترین هم باشید ولی نیت شما، یاری مردم باشد می‌بینید خداوند چقدر با عزت و عظمت شما را در آغوش میگیرد. ˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
چراااااااا به فرخ نژاد زودتراز من که مادرهمه ی آغتشاشگرا هستم اقامت دادییییید..
اول ایمنی، بعد کار😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا حد پوشش خانم‌ها و آقایون با هم متفاوته؟ اصلا چرا حجاب برای خانم‌ها سختگیرانه‌تر هست؟😒 ! دکتر غلامی منطقی و محشر پاسخ دادن. ببینید تا سوالتون کامل برطرف بشه یا اگر کسی از شما پرسید، بتونید به خوبی جواب بدید☺️❤️ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
《🔖❤️》 • • مثل‌ِ آن‌ شیشه که در هم‌ ھمه باد شکست‌ ناگھان‌ باز دلم‌ یادِ تو اُفتاد‌ شکست • • ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
چارساعت میشینی پای مزخرفات اینستا بعد بابات دو دیقه میخواد باهات حرف بزنه یا یه خاطره‌ای بگه زورت میاد؟
_انواع‌ ِخیانت....! ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🔶 گفت من بخاطر بعضی دیندارها و خشکه مقدس ها از دین ، بدم اومده.. نمیخوام نماز بخونم و مسجد برم و.. 🔷 گفتم: چرا بخاطر بعضی پولدارا و اختلاسگرا، از پول بدت نیومده؟ 😉😜 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
📸 ۶۳ شهیدی که در اغتشاشات اخیر با جانشان امنیت را به ما بخشیدن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب! سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام را بییند ، بیشتربه اوسخت می گذرد وهمه را می ریختم درخودم. بردیمش قطعه نونهالان.. خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سردست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد شروع کرد به روضه خواندن. همه به حال او و روضه هایش می سوختند حاج اقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی امد. کسی جرئت نداشت بهش بگویید بیا بیرون. یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد. پدرش رفت و گفت:((دیگه بسه!)) فایده نداشت، من هم رفتم و بهش التماس کردم ، صدقه سر روضه های امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم، چیز دیگری نمی‌توانست این موضوع را جمع کند. برای سنگ قبر امیرمحمد ، خودش شعر گفت: ارباب من حسین داغی بده که حس کنم تورا داغ لب ترک ترک اصغر تورا طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت داغی بده که حس کنم آن ماتم تورا از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می‌آمد که باید سرم میزدم من را میبرد درمانگاه نزدیک خانه‌مان. می‌گفتند:« فقط خانم ها می‌توانند همراه باشند» درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه‌اش جدا راه نمی‌دادند بیاید داخل. کَل‌کَل می‌کرد و دادوفریاد راه می‌انداخت بهش می‌گفتم:حالا اگه تو بیایی داخل ، سرم زودتر تموم میشه؟ می‌گفت:نمی‌تونم یه ساعت بدون تو سر کنم! آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت می‌رفتیم ، اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل .. هرروز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، می‌گذاشت کنار تخت من و می‌رفت. برایم سوال بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام می‌آورد ، از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می‌رفتیم ، چون خانم ها و آقایان جدا بودند ، همه‌اش پیام میداد یا تک زنگ می‌زد جایی می‌نشست که بتواند من را ببیند با اشاره می‌گفت کنار چه کسی بنشینم ، با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد می‌شد که جلوی جمع خنده‌ام می گرفت
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 نمی‌دانستم چه نقشه‌ای در سرش دارد.. کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی‌یکی اصحاب و یاران اهل‌بیت ع را نقش قبر می کند! می‌خواهد حرم ها را ویران کند با آب و تاب هم تعریف می‌کرد. خوب که تنورش داغ شد در یک جمله گفت منم می‌خوام برم! نه گذاشتم و نه برداشتم و بی معطلی گفتم خب برو فقط پرسیدم چند روز طول می‌کشد؟! گفت نهایتاً چهل و پنج روز.. از بس شوق و ذوق داشت ، من هم به وجد آمده بودم دور خانه راه افتاده بودم و مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراک می‌گشتم و هرچه دم دستم می‌رسید در کوله‌اش جاسازی می‌کردم.. از نان خشک و نبات حاجی بادام شیرینی یزدی گرفته تا نسکافه و پاستیل تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می‌داد پسته و نبات را لای لباس‌هایش پیچید و می خندید ذکر و خیر چند تن از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم اینا رو می‌خوریم یکی شان را مسخره کرد که که مثل لودر هرچی بزاری جلوش می بلعه دستش رو گرفتم و نگاهش کردم.. چشمانش از خوشحالی برق میزد. با شوخی و خنده بهش گفتم طوری با ولع داری جمع می‌کنی که داره به سوریه حسودیم می‌شد وقتی لباس‌های نظامی و پوتینش را می گذاشت داخل کوله سعی کردم لحنم را طوری که کمی حالت اعتراض به خود بگیرد کنم : بهش گفتم اون‌جا خیلی خوش می‌گذره یا این‌جا خیلی بد گذشته که این‌قدر ذوق مرگی انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: « ما بی‌خیال مرقد زینب نمی‌شویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن!» تا اعزامش چند روز بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که کم‌کم باید بارو بنه اش را ببندد.. همان روز هم بهم زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه .. هیچ‌وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند حالتی شبیه کلاغ پر بود بهش گفتم خب حالا توام خیال راحت جا نمی‌مونیم.. فقط یادم هست که پرسیدم کی برمی گردید؟! چند روز می‌شه؟! یهو نری یادت بره این‌جا زنی هم داشتی ها دلم می‌خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز اما جلوی همکارانش خجالت می‌کشیدم .. خداحافظی کرد و رفت.. دلم نمی‌آمد در را پشت سرش ببندم نمی‌خواستم باور کنم که رفت خنده روی صورتم خشکید.. هنوز هیچ چیز نشده دلم برایش تنگ شد .. برای خنده‌هایش ، برای دیوانه بازی‌هایش ، برای گریه‌هایش ، برای روضه خواندن هایش صدای زنگ موبایلم بلند شد.. محمدحسین بود جواب دادم ..
💚💚💚💚💚💚💚💚💚 گفت دلم برات تنگ شده.. تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.. حتی پای پرواز که میگفت الان سوار می‌شم و اون گوشی رو خاموش می‌کنم.. می‌گفت می‌خوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم.. منم دل از دلم می‌خواست با او حرف بزنم شده بودم مثل آدم‌هایی که در دوران نامزدی در حرف زدن سیری ندارند می‌ترسیدم به این زودی‌ها صدایش را نشنوم .. دلم نمی‌آمد گوشی را قطع کنم . گذاشتم خودش قطع کند! انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلک‌هایم را محکم چسبیده و زل زده بودم به اسمش .. شب اولی که نبود دلم می‌خواست باشد و خروپف کند.. نمی‌گذاشتم بخوابد باید اول من ‌خوابم می‌برد بعد او.. حتی شب‌هایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت برمی‌گشت تا صبح مدام گوشی را نگاه کردم تا نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم .. مرتب از این پهلو به آن پهلو می‌شدم! صبح از دمشق زنگ زد و کددار صحبت می‌کرد و نمی‌فهمیدم منظورش از این حرف‌ها چیست.. خیلی تلگرافی حرف زد! آنتن نمی‌داد چند دفعه قطع و وصل شد بدی‌اش این بود که باید چشم انتظار می‌نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند . بعضی وقتا باید چند بار تماس می‌گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم بعد از بیست دقیقه قطع می شد باید دوباره زنگ می زد روزهایی می‌شد که سه چهار تا بسته ای حرفمان طول بکشد.. اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامک‌هایی ردوبدل می‌کردیم تلگرام که آمد خیلی بهتر شد .. حرف‌هایمان را ضبط‌شده می‌فرستادیم برای هم! این‌طوری بیشتر صدای همدیگر را می‌شنیدیم و بهتر می‌شد احساساتمان را به هم نشان بدهیم.. چهل پنج روز سفر اول ، شد شصت و سه روز دندان‌هایش پوسیده بود.. رفتم پیش داییش دندان‌پزشکی . داییش گفت چرا مسواک نمی‌زنی گفت جایی که هستیم آب برای خوردن پیدا نمی‌شه توقع دارین مسواک بزنم؟ اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه ی غذایی خوش‌شان نمی‌آمد و ناز می‌کردن می‌گفت ناشکری نکنید مردم اون‌جا تو وضعیت سخت زندگی می کنن... بعد از سفر اول بعضی ها از او می‌پرسیدند که توهم قسی القلب شدی و آدم کشتی ؟ می‌گفت چه ربطی به قساوت قلب دارد کسی که قصد دارد به حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها تجاوز کند همان بهتر که کشته بشه بعضی می‌پرسیدند چند نفرشونو کشتی؟! می‌گفت ماکه نمی کشیم مافقط برای آموزش میریم! این‌که داشت از حرم آل الله دفاع می‌کرد و کم‌کم به آرزوهایش می رسید خیلی برایش لذت‌بخش بود .. خیلی عاطفی بود بعضی وقت‌ها می‌گفتم تو اگه نویسنده بشی کتابات پرفروش می‌شن
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 می‌گفتم:(( حیف که نوشته‌ها را جمع نمی‌کنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته می‌شوی)) با کلمات خیلی خوب بازی می‌کرد.. هر دفعه بین وسایل شخصی دوتا عکس های من را با خودش می‌برد.. یکی پرسنلی یکی را هم خودش گرفته و چاپ می کرد در ماموریت آخری با گوشی عکس از عکس ها می‌گرفت و با تلگرام می فرستاد. می گفتم :((چرا برای خودم فرستادی؟؟)) می گفت :((می‌خوام رو گوشی هم عکست رو داشته باشم)) هر موقع به مقدمه یا بد موقع پیام می‌داد می‌فهمیدم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی‌شد بیست و چهارساعته نگاهم روی صفحه‌اش بود مثل معتادها هرچند دقیقه یک‌بار تلگرام رو نگاه می‌کردم ببینم وصل شده است یا نه زیاد از من عکس و فیلم می‌گرفت.. خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی‌شدم یک‌دفعه برایم می‌فرستاد عکس سفرهایمان را می‌فرستاد که یادش بخیر پارسال همین موقع فکر این‌که برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحمل‌پذیر می‌کرد. گاهی به او می‌گفتم شاید تو و دیگران فکر می کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش می‌گذره ولی این طور نیست هیجا خونه خود آدم نمی‌شود.... هیچ‌وقت از کارش نمی‌گفت در خانه‌ام همین‌طور خیلی که سماجت می‌کردم چیزهایی می‌گفت ولی سفارش می‌کرد به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت البته بعدا رگ خوابش دستم آمد کلک سوار کردم.. بعد از اینکه اطلاعات را لو می‌داد خودم را طبیعی جلوه می‌دادم و متوجه نمی‌شد با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد حتی در مهمانی‌هایی که با خانواده‌های همکارانش دور هم بودیم ، بازم لام تا کام حرفی نمی‌زدم .. می‌دانست هر یک کلمه درج کنم ، سریع به گوش هم می‌رسد و تهش برمی گردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم ، اما به سختی اش می ارزید.
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 می گفت:((افغانستانیا شیعه واقعی هستن!)) و از مردانگی هایشان تعریف می کرد از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد پاکستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش دارند برایش نامه نوشته بودند وعطر وانگشتر وتسبیح بهش هدیه داده بودند خودش هم اگر در محرم وصفر ماموریت می رفت ، یک عالمه کتیبه وپرچم واین طور چیزها می خرید و می برد. می گفت:((حتی سنی هاهم اونجا باما عزاداری می کنن!)) یا می گفت:((من عربی خوندم و اونا بامن سینه زدن!)) جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می انداخت. کم می خوابید ، من هم شب ها بیدار بودم. اگر می دانستم مثلا برای کاری رفته ، تا برگردد بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم وقتی می گفت:((می خواهیم بریم کاری بکنیم و برگردیم))‌ می دانستم که یعنی در تدارک عملیات هستند زمانی که برای عملیات می رفتند ، پیش می آمد تا۴۸ ساعت هیچ ارتباط وخبری نداشتم. یک دفعه که دیر انلاین شد ، شاکی شدم که: ((چرا در دسترس نیستی؟دلم هزار راه رفت!)) نوشت:((گیر افتاده بودم!)) بعداز شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم. فکر می کردم لنگ لوازم شده است یادم نمی رود که نوشت: ((تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعاکن!) گاهی که سرش خلوت می شد ، طولانی هم باهم چت می کردیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه کوچه های خیالم را ، آب و جارو زده ام تا تو بر گردی ... 🍃اللّٰھُم‌َّ؏َـجِّل‌َلِوَلِیِّڪ‌َالفَࢪَج🍃
🔴 طلبه قهرمان!! 🔹 ‏یکی از قهرمان‌های واقعی طلبه‌ای است که کلیه خود را به یک کودک هشت ساله اهدا کرد و از آنجایی که خانواده شخص پذیرنده وضعیت مالی خوبی نداشتند، ماشین خود را هم برای تأمین هزینه عمل پیوند فروخت!‎ ✍🏻پ.ن: چقدر دنیای ما با شما فاصله دارد
اینو باید با طلا نوشت!
..🌿' شهید؁بودکہ‌همیشہ‌ذکرش‌این‌بود، نمےدونم‌شعرخودش‌بودیاغیر... یابن الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن یابهہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن.. ꧇) ازبس‌این‌شهیدبہ‌امام‌زمان(عجل‌اللہ‌تعالے فرجہ)علاقہ‌داشت‌.. بہ‌دوست‌روحانۍخودوصیت‌مۍکند. اگرمن‌شهیدشدم‌دوست‌دارم‌כرمجلس ختم‌من‌توسخنرانۍکنۍ..⛓ روحانۍمۍگوید: ماازجبهہ‌برگشتیم‌وقتۍآمدیم‌دیدیم عکس‌شهیدرازده‌اند..🖐🏽 پیش‌پدرومادرش‌آمدم‌گفتم: این‌شهیدچنین‌وصیتۍکرده‌است‌آیامن مۍتوانم‌درمجلس‌ختم‌اوسخنرانۍکنم آنان‌اجازه‌دادند..🌿 درمجلس‌سخنرانۍکردم‌بعدگفتم‌ذکر شهیداین‌بوده‌استـــ: یابن‌الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن✨ یابہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن🌿 وقتی‌این‌جملہ‌راگفتم،یک‌نفربلندشدو‌ شروع‌کردفریادزدن..⛓ وقتۍآرام‌شدگفت: من‌غسال‌هستم‌دیشب‌آخرها؁شب بہ‌من‌گفتندیکۍازشهدافردابایدتشییع شودوچون‌پشت‌جبهہ‌شهیدشده‌است بایداوراغسل‌دهۍ وقتۍکہ‌مۍخواستم‌این‌شهیدراکفن‌کنم دیدم‌یک‌شخص‌بزرگوار؁واردشد.. گفت:بروبیرون‌من‌خودم‌بایداین‌شهیدرا کفن‌کنمـ .. ꧇)🌿 من‌رفتم‌دروسط‌راه‌باخودگفتم‌این شخص‌کہ‌بودوچرامرابیرون‌کرد !؟ باعجلہ‌برگشتم‌ودیدم این‌شهیدکفن‌شده‌وتمام‌فضا؁ غسالخانہ‌بو؁عطرگرفتہ‌بود..♥️ ازدیشب‌نمۍدانستم‌رمزاین‌جریان‌چہ‌بود. اماحالافهمیدمـ.. نشناختم.. ꧇)💔 منبع: کتاب‌روایت‌مقدس‌صفحہ ۹۶ راوی: حجة‌الاسلام‌سید‌مسعودپورسیدآقایۍ🌿 اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌