eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
240 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
فَرَمَاهُ حَرْمَلَةُ بْنُ الْکَاهِلِ الْأَسَدِیّ( علیه اللعنة)بِسَهْمٍ، فَوَقَعَ فِی نَحْرِهِ فَذَبَحَهُ… و شاید زبان حال سیدالشهدا (ع) در گودی قتلگاه با شش ماهه‌اش این بود: ای صورت قرص ماهت آیینه‌ی من دشمن چو گرفت در دلش کینه‌ی من یک تیر سه‌شعبه رفت در حنجر تو یک تیر سه‌شعبه رفت در سینه‌ی من…
در راه ِتو شهادت احلی‌من‌العسل است . .(:
وقتی‌میرفتیم‌هیئت حمیدمحکم‌سینہ‌میزد! بهش‌گفتم‌حمید‌چرامحکم‌سینہ‌میزنے؟ میگفت‌:برای‌امام‌حسین‌ع‌محکم‌سینہ میزنم تا هیچوقت‌سینم نسوزه :) شهید‌‌کہ‌شد‌؛ پیکرشو‌تومعراج‌شهدا دیدم .. همجاش‌سوختہ‌بود‌جز‌سینہ‌ ای کہ برا امام‌حسین‌ ع باعشق سینہ‌ میزد 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شیر خواره ای به همه شیر خواره‌گان آغوش گرم مادرتان نوش جانتان..!:)💔
Mohammad Hossein Poyanfar - Lalaei (128).mp3
2.77M
دعا کن عزیزِ دلم تا که بارون بباره(: عمو رفتہ از علقمہ واسه تو آب بیاره.. لالایے..(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا علی‌اصغر حسین🏴🖤 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
. حالا تمام دغدغه ام این شده حسین این اربعین کرببلا میبری مرا؟🥺🖤 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
04 Voroudiye.mp3
5.79M
▪️به وقت ▪️ 🏴 یاحسین مداح :حاج مجید قاسمی دستجردی
سلام سلام دوستان عزاداری ها تون قبول عزیزان این رمان که در حال پارت گزاری هست داره به پایان میرسه و رمان عاشقانه وجذاب مون در راهه اگه دوست دارید خواننده این رمان جذاب باشید پس مارو ترک نکنید و کانال رو به دیگران معرفی کنید تا تعداد مون زیاد بشه 😁
از امشبی به بعد دیگه آب رو به روی خیمه ها میبندن... از امشب آل الله تشنه و گشنه ان.. از امشب به بعد می آید از خیمه های آل ابوتراب فقط صدای:آب...آب...
38.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊹شـاھ جـوانـان؛ ‌ ‌شـــــیــــــــــــــر دلاور ‌ ‌الله الکبر الله الکبر! ⊹ ⊹ ،،
چون باد میان معرڪہ تاختہ بود رعد از رجزش قافیہ را باختہ بود دارم بہ هنرمندے عشقش ایمان با خاڪ و عسل پیالہ‌اے ساختہ بود
هر وقت خواستید روضه علی اکبر «ع» بخوانید ، نگویید می‌خواهم روضه علی اکبر بخوانم ! بگویید: می‌خواهم روضه جان کندنِ حسین «ع» را بخوانم... | شیخ شوشتری |
شب هشتم شده و سینه فقط غم دارد
روضه ی امشب ما پیر شدن هم دارد💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ناهار را پیش هانا ماند و از ماموریت جدیدش به او گفت اما هانا به قدر گرفته و ناراحت شد که نتوانست درست از مهدا پذیرایی کند . خودش هم نمی دانست چه بلایی بر سر قلب بیخیالش آمده ، اصلا او تا بحال نگران کسی می شد ؟ پنج شنبه بود و قرارگاه همیشگی مهدا مزار دوستی بود که پر هیاهو آمد و بی صدا رفت ... به هانا چیزی نگفت می دانست طاقت ندارد و اذیت می شود ، تقریبا یک سال از شهادت امیر می گذشت اما غم نبودنش هنوز تازه بود ... قلب همه بدرد آمده بود از سفر مظلومانه پسر محجوبی که سیر آسمان را برگزیده بود ، کسی که معنای آدم شدن را فهمیده بود ، معنای تحول را معنای از دست دادن را ... نسیم عصرگاهی وزیدن گرفته بود و خبری از گرمای چند ساعت پیش نبود ، دسته گلی که خریده بود را روی مزار گذاشت برای چندمین بار نوشته ها را خواند . ' شهید امیر رسولی ' . . تولد : ۷/۸/۱۳۶۲ شهادت : ۱۳۸۸/۱۰/۲۰ ۲۶ سال ؟ حقت بود آقای رسولی ... مبارکت باشه ... شهادت مبارکت باشه ... اصلا برایش مهم نبود که خواندن نوشته های قبر حافظه را کم میکند ، او میخواست هر چه زندگی بدون رفقای شهیدش در خاطرش مانده را فراموش کند . امیر ، خانم مظفری و ... چقدر دلتنگشان بود ، کف خیابان قرارگاه پروازشان شده بود . آخرین مکالمه هایش با امیر را به یاد آورد ... " امیر : مهدا خانم چرا لجبازی می کنید ؟ خب بمونید اینجا ، لزومی ندار... ـ کی گفته ؟ من پاسدار این مملکتم بمونم اینجا بسیجیا اونجا از کف برن ؟ ـ آخه اونجا جای شما نیست ! سرهنگ یه چیزی به ایشون بگین ! سرهنگ صابری : حق با امیره شما بمونید ، هر وقت لازم به حضورتون بود بیسیم میزنم بیاید ـ اما.. امیر آرام طوری که فقط خودشان بشنوند گفت : فقط به خودتون فکر نکنید ! به کسایی که براشون ارزش دارید ، کسایی که دوستتون دارند ... به اونا هم اهمیت بدید ... چرا اینقدر به نگرانی های محمدحسین بی توجهین ؟! ‌متوجه احساسش نشدین ؟ چندبار باید باهاتون حرف بزنه ؟ چقدر باید غرورش بشکنه ؟ اگه عمری باقی بود و آبرویی جلوی حاج مصطفی داشته باشم اجازه نمیدم با خودخواهیتون اونم آزار بدین ! ـ من دل... ـ باید برم بچه ها مراقب خودتون باشین یاعلی محمدحسین : ما که جامون امنه تو هم مراقب خودت باش رفیق ! " &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 چشمه اشکش جوشید و دوباره برگ دیگری از خاطرات آن روز برایش تداعی شد . با محمدحسین و خانم مظفری در ون اداره در حال بررسی موقعیت و گزارش دادن اوضاع به سید هادی و نوید بودند که بیسیم توجهش را جلب کرد . نوید : یاسر یاسر قاصد ( یاسین ) ؟؟ یاسر یاسر قاصد ؟ قاصد کجایی ؟ مهدا از التهاب کلام نوید نگران شد بیسیمش را برداشت و گفت : یاسر چه خبره !؟ ـ قاصد کجاست ؟ ـ جایی که ماهیگیرا ماهی میگیرن ـ دووووره ـ چی شده ؟ ـ اینجا نیاز به کمک دارم بهمون حمله کردن ـ من میام ـ باشه لوکیشن داری ؟ ـ آره میرسم بهت فاتح فاتح هادی ؟ فاتح فاتح هادی ؟ ـ فاتح بگو ـ من باید برم سراغ یاسر ـ خیلی خب از موقعیت جدیدت به هیچ وجه خارج نمیشی متوجهی ؟ به هیچ وجه ـ بله مهدا ار طرفی نگران محمدحسین بود برای بار چندم غر زد که چرا سید هادی به او اجازه داده اینجا در مرکز خطر باشد . کمک هایش آنقدر ارزنده بود که بتواند نسبت به این اتفاقات بی توجه باشد اما قلبش نگران بود . لباس مخصوص را پوشید اسلحه و ... را برداشت با ترس و التماس رو به محمدحسین گفت : خواهش میکنم از اینجا بیرون نیاین ! حتی اگه دیدین دارن ما رو با قمه میزنن ! این یه وصیته ! متوجهین که ؟ ـ سالم برگرد اینم خواهش منه ـ هر چی خدا بخواد خانم مظفری مراقبید که ؟ ـ آره برو دخترم ـ ممنونم بابت همه چی بسمت خانم مظفری رفت و او را در آغوش گرفت و گفت : حلالم کنین مرضیه خانم ـ حلالی مهدا جانم برو دست امام زمان سپردمت مهدا از کابین ون خارج شد و با سختی به سمت نوید رفت ، اوضاع آنقدر بهم ریخته بود که نمی دانست چطور سالم به نوید و امیر برسد . امیر و بسیجیان هم برای کمک آمده بودند و بین دو خیابان گرفتار شده بودند . همان طور که بسمت میدان میدوید پسری را دید که بمب دست سازی در دست داشت و آن را درون کلمن آب میگذاشت ، لباس بسیجی بر تن داشت و میخواست بعنوان آب برای آنها ببرد . اما مهدا خوب می دانست رسیدن آن کلمن به بچه ها یعنی شهادت همه شان . نشانه گرفت و به پایش شلیک کرد . بسمتش رفت پایش را روی دست مسلح پسر گذاشت و با خشم و فریاد گفت : چه غلطی میخواستی بکنی ؟ میخوای بجنگی ؟ حداقل مردونه بجنگ ناااامرد میخوای قبل از آب خوردن بسوزونیشون ؟ آره بی غیرت !؟ ـ من....م...ن ! ـ تو چی ؟ بلند شو تا تیر بعدیو تو سرت نزدم پاشو ـ خب بکش منو چرا میخوا... ـ چون اگه این جا بمونی قبل از من رفقات میکشنت دیگه سوختی ! اینبار فریاد زد : پاااااشو یقه پسرک را گرفت و از زمین بلند کرد خودش را سپر او کرد تا تک تیرانداز های اغتشاشگر ساختمان او را نزنند . او شاید کار اشتباهی کرده بود اما مجازاتش مرگ نبود و مهدا نمی خواست بیشتر از جرمش مجازات شود . ـ چرا از من مراقبت میکنی ؟ ـ چون بر خلاف تو نامرد نیستم پسرک را به نیروهای انتظامی تحویل داد و بسمت نوید رفت . با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید . &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 یادآوری خاطرات مهدا ( واقعه ۱۳۸۸) با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید . امیر تیر خورده بود و روی زمین افتاده بود ، دسته ای چوب به دست به پیکر بی جانش حمله ور شده بودند . امیر تنها کسی نبود که این اتفاق برایش می افتاد هر بسیجی و پاسداری زخمی به دست آن جماعت می افتاد جسدش هم سالم بر نمی گشت . مهدا با گریه و فریاد بسمتشان رفت و گفت : ولش کنین عوضیا نامردا مگه نمی بینین زخمیه آخه شما قوم ظالمین هستین ؟! یکی از همان گنده لات هایی که امیر را می زد تلو تلو خوران به سمت مهدا آمد و کشیده ناشی از مشروبی که مصرف کرده بود گفت : اِی جوووون ! جوووووجو تو کجا بودی تا حالا ؟ جمهوری اسلامی پاسدار خوشکلم داااااره ! امیر با ته مانده جانش ضربه ای به پای مردک زد و با درد گفت : کثا....فت ... چشم....تو ... د....ر میاااا...رم با عصبانیت بسمت امیر برگشت و با چوب ضربه ی محکمی به صورتش زد . ـ تو خفه ببین اصلا زنده میمونی نفله مهدا به سمتشان خیز برداشت و با آنها درگیر شد با تمام بغضی که داشت مبارزه کرد . نوید با دیدن مهدا به همراه چند تن از افراد نیروی انتظامی بسمتش آمدند و افراد باقی مانده را جمع کردند و بردند . نوید با نگرانی گفت : فاتح ، امیرو ببر خون زیادی از دست داده مهدا اشک های سیل آسا را کنار زد و امیر را بلند کرد تا به عقب برگرداند . بیسیم زد : فاتح فاتح ، قاصد ؟ فاتح فاتح ، قاصد ! ـ بگوشم ـ قاصد بیا که پرنده زخمی دارم ـ نمیتونم ، هم من هم هادی اینجا تو محاصره ایم هر آن منتظرم آرد بشم ـ باشه پرنده نزدیک شما پرواز میکنه راهو براتون باز میکنم مهدا با سختی تن زخمی امیر را می کشید و آرام با او حرف میزد : آقا امیر ؟ نمیخوابین مگه نه ؟ میشه باهام حرف بزنین ؟ من میترسما اون مردا بد نگاه میکنن از نگاهشون میترسم تو رو خدا میخواستین به بابام چی بگین ؟ من حاضرم به اقای حسینی فکر کنم ! نمیخواین کمکم کنین ؟ اشک میریخت و مرتب با امیر بی حال حرف میزد که بی سیمش او را به وحشت انداخت : مههههههدااااااا یاسیــــــــــــــن آقا هااااادی صدای جیغ مانند خانم مظفری ترسی به جانش انداخت که فورا بی سیم را فعال کرد و گفت : چی شده ؟ خانم مظفری ؟ مرضیه خانم ؟ آقا سید ؟ آقا محمدحسین ؟ جز جیغ و فریاد های خانم مظفری و محمدحسین چیزی به گوش نمی رسید . به نوید و یاسین بی سیم زد : بچه هاااا باید یکی بره شکارگاه نوید : نمیتونم برگردم یاسین : منو هادی تکلیفمون مشخصه ، راه زنده موندن هم نداریم مهدا گریان به امیر نگاه کرد که امیر با آخرین توانش گفت : ـ ب...رو بر...ووو ...محم..د حسین ... گی..ر افت...اده ( برو محمدحسین گیر افتاده ) برو...ووو.... مهدا را هل داد و با ته مانده جانش گفت : بروووو دنبااااا...ل .... دل...ت .... بروو برووو.... دنباااا....ل ... وظی....فت (برو دنبال دلت برو دنبال وظیفت ) &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا با صدای بغض دار گفت : کجا ولت کنم برم ؟ اگه بیان سراغت.... ـ بُــ....روووو ـ امیر ، تو رو خدا بیا باهم میریم. آنقدر هیجان زده شده بود که افعال و ضمایر بی معنا ترین قسمت سخنش بود . ـ مح...مد حس....ین ... تن...ها...ست ... بُـــ....روووو (محمدحسین تنهاست ، برو ) ـ منتظرم بمون باشه ؟ قول بده تا بر میگردم منتظرم بمونی ! ـ قو...ل....مید...م مهدا آخرین نگاهش را به امیر انداخت و با چشم گریان و دل خون بسمت ونی رفت که تنها و آخرین ارتباطش چیزی جز جیغ و فریاد نبود ... با آخرین توان می دوید ، اما انگار راه طولانی شده بود ، به ون رسید اما .... در ون باز بود و راننده با اصابت تیری به سرش به شهادت رسیده بود ... جلوی در بزرگ ماشین حجم خون تازه ای ریخته شده بود ... عقلش فرمان جلو رفتن میداد اما قلبش ... ! قلبش بی قرار بود ، نگران بود ... نگران دیدن صحنه ای که هیچ طاقتش را نداشت ... پاهایش را روی زمین کشید و جلو رفت . به جلوی در ماشین که رسید انگار کیلومتر ها طی کرده بود . با اشک و تحیر به صحنه مقابلش زل زد ... خانم مظفری ، مادر گروه ، با چشمان بسته و چهره ی معصومش غرق در خون آسوده خفته بود ، سرهنگ صابری ماتم زده سر همسرش را در آغوش گرفته بود و با چهره ای سرتاسر مظلومیت زجه میزد . محمدحسین گوشه ای چمباتمه زده بود و آرام اشک می ریخت . هانا گیج و ترسیده با دستانی که از خون خانم مظفری سرخ شده بود به تن بی جان مقابلش زل زده بود . جسد یکی از اغتشاشگران که ظاهرا به ون هجوم برده بود میان در و زمین قرار گرفته بود که مهدا آن را روی زمین خواباند و بسمت اولین راهنمای کارییش رفت تکان خفیفی به او داد و با غم گفت : خانم مظفری ؟ مرضیه خانم ؟ تو رو خدا چشماتو باز کن ! خواهش میکنم قول دادی همیشه مراقبم باشی ، گفتی مثل دختر خودت مراقبمی ! مرضیه خانم بچه هات چی ؟ بخاطر اونا بیدارشو دیگه ! محمدحسین با صدایی که از شدت اندوه و ناراحتی گرفته بود گفت : بخاطر من بود ... خودشو سپر من کرد استاد؟ استاد صابری زنت میخواست از من مراقبت کنه ! من حیف نون ، من لعنتی ، من عوض... استاد صابری سیلی جانانه ای نثار محمدحسین کرد و گفت : حق نداری این طوری حرف بزنی ! یه گروه آدم تمام روز و شبشون تو زندگیت شده اون وقت تو ... ـ ای کاش من میمردم مهدا لحظه ای به یاد امیر افتاد و با وحشت گفت : وااای امیـــــــــــر از امنیت محمدحسین اطمینان داشت بی سیم زد و تقاضای آمبولانس کرد و با تمام سرعت بسمت جایی رفت که امیر را جا گذاشته بود . اما آنچه که میدید مافوق تصورش بود ... امیر به وحشیانه ترین حالت ممکن مورد حمله قرار گرفته بود .... مانده بود چطور جسدش را از روی زمین بردارد ... معنای اربا اربا را با دیدن پیکر جوان مقابلش درک کرد ، به سمت امیر رفت و مویه کنان فریاد کشید و خدا را صدا کرد ... تابستان ۱۳۸۹ گلزار شهدا یادآوری گذشته قلبش را بدرد می آورد خودش را روی قبر انداخت و به گونه ای اشک ریخت که انگار در لحظه عزیزیش را از دست داده بود . آن غم و عذاب وجدانش به قدری بزرگ بود که نتواند محبت و عشق محمدحسین را به قلبش وارد کند . بعد از خواندن فاتحه برای امیر و مرضیه خانم به سمت خانه راه افتاد . شهادت امیر و عدم حضور مهدا در ایام فتنه خانوادش را متوجه حقیقت شغلش کرده بود ، انیس خانم هر روز از مهدا میخواست استعفا کند . عمه واقعی مهدا هنوز دست از تلاش برای شناساندن خانواده پدری واقعی او برنداشته بود و این امر انیس خانم و حاج مصطفی را نگران می کرد . &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀