🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_پنجم
روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم.
سید اذن دخول خواند،
با صدایی ڪه من هم می شنیدم.
عبارات هر بار با گریه سیدمهدی می شڪستند.
تاڪنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت.
وارد حرم ڪه شدیم،
دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میڪرد.
اصلا متوجه اطرافش نبود.
چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود،
ذڪر میگفت،
سلام میداد و شعر میخواند .
دستش هنوز روی سینه اش بود.
روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم.
صدای اذان مغرب ڪه در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم:
-همه فرشته ها صف بستن/
که اذان بگه موذن زاده…
بلندتر گریه ڪرد و ادامه داد :
-کوله بار غصه بردن داره/
به امانات سپردن داره/
با یه سینه پر از سوز و گداز/
آب سقاخونه خوردن داره…
بین هر مصراع خودش را می شڪست. شانه هایش تکان میخورد…
#بسته_ام_در_خم_گیسوی_تو_امید_دراز
#آن_مبادا_که_کند_دست_طلب_کوتاهم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
دلیل موفقیت بیشتر در افرادی که اهداف
خود را می نویسند، چیست؟ 🌿🖍••
╺╸╺╸╺╸╺╸╺╸╺╸╺╸ـ
❁داشتن هدف و طرحی از آینده،
باعث میشه که روی مجموعه ای از راهکارها
تمرکز کنیم و دچار حواس پرتی و انحراف نشوید
و وقت و زمانتان، روی خط مستقیمی متمرکز
بشه اما مشکل اینه که که همه فکر می کنند
برای خود هدف هایی دارند، اما در واقع این
امید و آرزوست که به آن فکر میکنند آرزو
هدفی فاقد انرژی و انگیزه است اهدافی
که به روی کاغذ نیایند و برنامه و طرحی
برای رسیدن به آن ها ریخته نشه شبیه
فشنگ هایی هستند که باروت ندارند افرادی که اهداف نوشته شده ای ندارند، هرگز مهارت
اصلی مورد نیاز برای رسیدن به موفقیت،
یعنی تلاش منظم و پشتکار برای رسیدن
به هدف، را انجام نمی دهندمشخص کردن
اهداف، طرح ریختن برای رسیدن به آنها
و هر روز روی آنها کار کردن، احتمال رسیدن
به اهداف را چندین برابر افزایش می دهد
اما به این معنی نیست که مشخص کردن اهداف، موفقیت را تضمین می کند، بلکه احتمال
موفقیت را چندین برابر افزایش می دهد.
بلکه این شما هستید که با نوشتن اهداف،
خود را در مسیر رسیدن به آن ها قرار می دهید.
ــــــــــــــــــ
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🎓📜
#پروف 📸👩🏻🎓
#رشته_مهندسی🖐🏽😻
سلامتی روزی که خلاصه بشم تو دو تا کلمه: 👩🏻🎓"خانم مهندس"👩🏻🎓
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{#برنامه_ریزی🌨}
اگه تو برنامه ریزی مشکل داری
این مخصوص توئه♡•🥑☂
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
𝐁𝐞 𝐩𝐚𝐭𝐢𝐞𝐧𝐭.
𝐬𝐨𝐦𝐞𝐭𝐢𝐦𝐞𝐬 𝐲𝐨𝐮 𝐡𝐚𝐯𝐞 𝐭𝐨 𝐠𝐨 𝐭𝐡𝐫𝐨𝐮𝐠𝐡 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐨𝐫𝐬𝐭 𝐭𝐨 𝐠𝐞𝐭 𝐭𝐡𝐞 𝐛𝐞𝐬𝐭.
صبور باش.
گاهی برای بهتر شدن
باید از بدترین شرایط عبور کرد.🌸🌙
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
😨😱
#ترک_گناه
#دوستی_با_جنس_مخالف
⭕️وقتی میگن چرا رل نمیزنــی؟!😐👊🏼
چقدر چندش اوره صحبت با یه ادم هوسباز که هی پاپیچت بشه، موندم بعضیا چطوری تن میدن/:
•
•
اخه چرا ادم واسه عشق و حال یکی دیگه برا خودش عذاب وحشتناک بخره؟!😫😭
عذابی که یک لحظه هم نمیشه تحلمش کرد!
مثل این میمونه واسه #لذته_یه_ادم خودتو بندازی جلوی تریلی... 🚍 خودتمهمی
جا داره بگم:
+منفعت طلب باش یکم!🙄🙆🏿♀
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
❊【#ادبیات】
❊【۳۵ تشابه املایی کنکور ۵ سال اخیر】
❊【#تایم_درسی】
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°﴾📗͜͡👀﴿°•
🎥 #انگیزشی🐝🍯
اون #قدرتی رو که درونت هست رو
به یاد بیار! اون #هدفی رو که براش ساخته شدی رو به یاد بیار!👌😍
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
<🌸🌧>
#شادزی 😂
عروس خانم رفته سفره افطاری رو پهن کنه! 🙊😂😂
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
هدایت شده از 🇵🇸دختران انقلاب 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبــــرِ عراقی من، دلتنگـــتم💔
#عزیزم_حسین
#دختران_انقلاب
🇮🇷کانال دختران انقلاب را دنبال کنید
✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
اگه به بــابــام نگفتم.....😭
میگنحضرترقیه؛
هروقتکهاذیتشمیکردن...
موهاشومیکشیدن...
گوشوارهازگوششکشیدن...
سیلیشزدن...
میگفت:
اگـهبـهبـابـامنگفتــم💔
#بمیرم_برات😭
#شهادت_حضرت_رقیه🏴
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#پروفایلدخترانه 🌿
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#پروفایل_امامرضایی🥰
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#پروفایل_رهبرانه 😍
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_ششم
نیمه شب بیدار شد.
داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز ڪردم و گفتم :
-چی شده؟ ڪجا داری میری؟
-میرم حرم. یه ڪاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
و از اتاق بیرون رفت.
پنجره اتاقمان رو به "باب الجواد" بود. سیدمهدی را دیدم ڪه از خیابان عبور ڪرد و وارد باب الجواد شد.
چیزی دلم را چنگ انداخت.
مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت.
لباس پوشیدم و رفتم حرم.
گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم،
اما نمیتوانستم بیانش ڪنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشڪ هایم تصویرش را تار میڪرد.
“خدایا چی شده ڪه منو ڪشوندی اینجا؟”
حس مبھمی داشتم.
نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم ڪه صدای زمزمه ای شنیدم:
-پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرم را بلند ڪردم.
سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم،
تا اشڪ هایم را پاڪ ڪنم. سیدمهدی نشست ڪنارم.
پرسیدم:
-چی شده سید؟
به گنبد خیره شد:
-خواب دیدم!
-خیر باشه!
-خیره…
چندبار پلڪ زد،
تا اشڪ هایش سرازیر نشود:
-نمی ترسی اینبار برگشتی درڪار نباشه؟
-نمیدونم … حتما نمیترسم ڪه بهت
بلــــ♥ــــه گفتم!
زد زیر خنده!
صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پھن ڪردیم،
عاشق این بودم ڪه به او اقتدا کنم…
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_هفتم
عادت ڪرده بودم به دعا و نذر.
هنوز یڪ هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود،
ڪه رفت...
به دلم هول افتاده بود،
مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم.
آیت الڪرسی خواندم،
خدا را به هرڪه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم.
نماز ظهر را خواندم،
فڪر و ذڪرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم:
“خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…”
نزدیڪ عصر،
یڪی از دوستانش زنگ زد و گفت :
-سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش.
سراز پا نمی شناختم،
نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان.
برادر سیدمهدی و دوستانش،
جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند.
نرسیده گفتم :
-سیدمهدی ڪجاست؟ حالش خوبه؟
یڪی شان ڪمی من من ڪرد، و برای بقیه چشم و ابرو آمد اماهیچڪدام به ڪمڪش نیامدند. آخر خودش گفت:
-راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن ڪه هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده…
احساس کردم یڪ سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یڪ لحظه مغزم از هرچه فڪر بود خالی شد. نفسی ڪه در سینه حبس ڪرده بودم را بیرون دادم و گفتم :
-پس… خود… سیدمهدی ڪجاست؟
-درواقع… از وقتی این شھــید رو پیدا کردیم… سید گم شده!
پوزخندی عصبی زدم و گفتم :
-یعنی چی ڪه گم شده؟!
نفس عمیقی ڪشید و گفت :
به آقاسید خبر میدن ڪه یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اڪثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شھیدی پیدا ڪردیم ڪه پیڪرش سوخته بود و پلاڪ نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شھید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه.
ناباورانه سرم را تڪان دادم:
-این امڪان نداره!
– حالا خواهشا بیاید شھید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست!
تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_هشتم
شھید را روی تختی گذاشته،
و با پارچه سفید او را پوشانده بودند.
با برادر سیدمهدی،
به طرفش رفتیم، پارچه را ڪنار زد، چند لحظه خیره نگاه ڪرد و بعد شروع به گریه ڪرد.
من اما هیچ حرڪتی نمیڪردم،
فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت.
با اطمینان گفتم:
_این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم!
یڪ پلاستیڪ دستم داد.
یڪ ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشترسیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت.
محڪم گفتم:
-نه سیدمهدی نیست!
-اگه این شھید آقاسید نباشه پس آقاسید ڪجاست؟
جوابی نداشتم.
چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم،
تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز.
بجز من و مادرش،
تقریباً همه قبول ڪرده بودند شهید شده، اما من نه!
یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود:
-سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟
صدایش گرفته نبود،
برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید.
خودم را رساندم به بیمارستان،
همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_نهم
پاهایم به سختی تڪان میخوردند، رسیدیم به در اتاق.
بیمار ڪنار پنجره،
ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش،
زینب با خوشحالی گفت :
-چشمت روشن عزیزم!
رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه ڪردم : -سید…!
دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من:
-طیبه…!
هردو گیج بودیم،
مثل همان روز ڪه هم را در گلستان شھدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود.
ناباورانه خندیدم:
-میدونستم برمیگردی!!
با بغض گفت :
-پس تو دعا کردی شھید نشم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم :
-این انصاف نبود…! به این زودی…؟
درحالی ڪه اشڪهایم را پاڪ میڪردم گفتم :
-ڪجا بودی اینهمه وقت؟
دوباره برگشت طرف پنجره:
-تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون ڪسی ازم خبر نداشت و مدارڪ شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، ڪسی نمیدونست ڪی ام و ڪجام.
-الان خوبی؟
-دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شھید میشدم…
-حتما قسمتت نبوده!
درحالی ڪه به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم:
-دیگه نمی ری؟
-ڪجا؟
-سوریه!
-چرا نرم؟ چیزیم نشده ڪه! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت!
#هستم_اگر_میروم
#گر_نروم_نیستم…!
&ادامه
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻