eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
240 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
پیش خودم گفتم حتماًیا اسمم را ذخیره کرده،یا نوشته《خانم》.زیاد دقیق نشدم. رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم.یک ربع بعد تماس گرفت.از امامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده را تا ته رفتیم.از مزار شهید《اُمید علی کیماسی》هم رد شدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده می‌رود.خیلی تعجب کرده بودم .اولین روز محرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم! قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمید جلو تر از من راه می‌رفت.قبرها بالا و پایین بودند.چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم.روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد،نداشتم.همه جا تاریک بود،ولی من اصلا نمی‌ترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم،حمید برگشت رو به من و گفت:《فرزانه!روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همینجاست،ولی من مطمئنم اینجا نمیام.》با نگاهم پرسیدم:《یعنی چی؟》به آسمان نگاهی کرد و گفت:《من مطمئنم میرم گلزار شهدا.امروز هم سر سفرهٔ عقد دعا کردم حتماً شهید بشم.》 تا این حرف را زد، دلم هُری ریخت. حرف‌هایش حالت خاصی داشت. این حرف‌ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم .ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود .تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم. حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم. داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند .خیلی تعجب کردم. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی‌ حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🌺 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🦋 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد .. دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد ، هی سیاه می شد.. حتی نمی توانست راحت گریه کند. تاشب صبر کردیم اما فایده ای نداشت به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود . پدرم باعصبانیت می گفت: ((ازعمدبچه رومرخص کردن که توی خونه تموم کنه!)) سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و مارا فرستادند خانه. حال و روز همه بدترشد. تانیاورده بودیمش خانه ، این قدربه هم نریخته بودیم پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد ومی گفت: ((این بچه یه شب اومد خونه ، همه رو وابسته وبیچاره خودش کرد و رفت!)) محمدحسین باید می رفت. اوایل ماه رمضان بود.گفتم:((توبرو،اگرخبری شد زنگ می زنیم!)) سحرهمان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد... شب دیوانه کننده ای بود. بعدازپنجاه روز امیر محمد مرده وحالا تازه من شیر داشتم دورخانه راه می رفتم ، گریه می کردم وروضه حضرت رباب علیه اسلام می خواندم مادرم سیسمونی هارا جمع کرد که جلوی چشمم نباشد عکس ها، سونوگرافی ها وهرچیزی راکه که نشانه ای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت. با پدرش ومادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری،سوم،هفتم وچهلم.. خانواده اش گفتند:((بچه کوچیک این مراسم رونداره!)) حرف حرف خودش بود. پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی دریزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند. محمد حسین روی حرفش حرف نمی زد. خیلی باهم رفیق بودند. ازمن پرسید:((راضی هستی این مراسما رونگیریم؟)) چون دیدم خیلی حالش بداست، رضایت دادم که بی خیال مراسم شود. گفت:((پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی دریزد) برای خاکسپاری،خودم همه کارهاش رو انجام می دم!)) درغسالخانه دیدمش. بچه راهمراه بایکی از رفقایش غسل داده وکفن کرده بود. حاج اقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان ، درست وحسابی اجازه می دهد بچه را بیبنم ، آن هم تنها بعداز غسل وکفن چند لحظه ای باهم کنارش تنها نشستیم. خیلی بچه را بوسیدیم وبا روضه حضرت علی اصغر علیه اسلام با اووداع کردیم با آن روضه ای که امام حسین علیه اسلام قنداقه را بردند پشت خیمه..